صدایم پایین تر آمده آرام تر گفتم
– چی شده؟ از چی دلخوری که آروم نمیشی؟ که اینطوری روزگارو به جفتمون زهر کردی؟ چرا حرف نمیزنی به جای اینکه اینطوری تلخمون کنی؟
دوباره پوزخند زد
– با تو؟ تو مگه وقتشو داری؟ اول برو ببین کسی جایی جا نمونده که مشکلی داشته باشه و تو بتونی حل کنی بعد اگه دیدی بیکاری و وقت اضافه داری بیا خرج زندگیمون و من کن! خدارو خوش نمیاد یهو مدیونت بشم
قدمی جلو گذاشتم، از صبوریهایش که حالا همه را با طعنه به سرم ریخت آرام تر از قبل همانگونه که او دوست داشت با مکث، با صبر، بی عجله و مهربان صدا زدم
– سحر… منو کی بهتر از تو میشناسه؟ میدونی حالام خوب نبود، باور نکردی نفهمیدم چیکار کردم، باور نکردی چقدر پشیمونم که وقتی که باید پرهام میموندم نموندم و پست زدم…
قدمی جلوتر رفتم
– بذار درستش کنیم، بیا حرف بزنیم، وقتی همین یبار به اینجا رسیده یعنی تموم این چند سال انقدر بد نبودم که دیگه نتونی باهام کنار بیای
چشمهایی که خیرهام بود نم گرفته ذره ذره بغضش شکست، چقدر این روزها اوی خندان و سر زنده را در این حال دیدهام! هر چه کردم زبان به حرف زدن با منی که زمانی حس میکردم برایم جان میدهد باز نکرد
– یبار پرهام؟… یبار..؟ تو اصلا بودی؟ تو برای سحر به جز سلام ، خستهام بخوابیم ، خداحافظ، کجا بودی؟ اونی که همیشه بود من بودم.. اونی که هیچ وقت نه نگفت من بودم.. اونی که از همه چیزش به خاطر دلش که صاحبش تو بودی گذشت من بودم.. مــــن!… منی که دیوونه وار تویی رو که سرت هر جایی به جز واسه زندگی مشترکمون گرم بود میخواستم.. منی که هزار بار شکستم و فهمیده یا نفهمیده فقط از کنارم به خاطر مهمترهای زندگیت رد شدی… حالا میگی یبار؟ یبار گند زدی به همهی تلاشم و نیست و نابودم کردی بی انصاف
دلخور دستهایش را با احتیاط گرفتم
– نبودنمو نکوب تو سرم، بودنتو چماق نکن اگه با دلت بودی. من اشتباه کردن باشه، تو باز باش تا بتونم درســتش…
به ضرب دست عقب کشید
– باشه تو خوبی! نمیکوبم، چماق نمیکنم، تازه شدم مثل تو میخوام به خودم و زندگیم برسم جای وقت صرف کردن برای آدمی که هیچ وقت نبود
لبخند زدم.. دردناک تر از همیشه برای پنهان کردن غمی که زمانی فقط او میفهمید
– منم جز زندگیتم
– نیستی وقتی من زندگی تو نبودم
به سمت کمد رفته در حال بیرون کشیدن لباس بود زمزمه وار شروع به خواندن کردم، او شعر خواندنم را برای خودش دوست داشت، دیوانگیای که گاهی برای به راه آوردنش بی اعتنا به تمسخر دیگران میان جمع یا خلوت برایش میخواندم تا آشتی کند
– مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وی گفتنی گر مشکلی بود دلی….
ابتدا مکث کرد اما بعد بی توجه شروع به پوشیدن لباسهایش کرده به سمت در رفت
– بیا صبحونه بخور زود برو اگه ملیح موند خونه نباشی راحت باشه
مشتاق گفتم
– خب بیا بریم خونه که راحت باشه
در را به سمت خود کشیده بی رحم گفت
– همین که تو مثل همیشه باشی و نیای بسه، هم مشکل من حل میشه هم اون راحته
***
(ملیح)
از برگشتن به محل کار کنار او که در این دو روز مخصوصا امروز صبح با رفتارش غافلگیر شدم و فاتحهی صوری را خواندم به خودی خود اضطراب داشتم حالا با کاری که ناخواسته انجام دادهام نمیدانم او چطور برخورد میکند
او را هنگام صبحانه خوردن باز بی اختیار “پایدار” صدا زدم، آن هم جلوی چشمهای گرد مادرش و سحر و همسرش که نمیدانستم تا چه حد زبانشان فعال است و همان را مایهی تمسخر او کرده دست برنداشتند….
از سکوت طولانیاش بعد از صبحانه در حال قبض روح شدنم، رفتارهایش گاهی عجیب و ترسناکش میکند آن هم با سابقهای که از اولین دیدار کنار هم داریم
استرسم انقدر زیاد است که جرأت نگاه کردن به صورت سرخش را ندارم، مخصوصا که همه هنگام صبحانه متوجهی فرارم شدند و شوهر خواهرش بی ملاحظه صدا بالا برد
“”کنار ما بمون ملیح خانوم امن تره تنهایی کسی نیست به دادت برسه ها… ما هم این گر میگیره میچسبیم به سیمین بانو، فرار یعنی فرصت جبران دادن””
آرام هم زمان با او پیاده شده با فاصله کنارش قدم برمیداشتم سکوت که میکرد بیشتر از داد زدن و عصبانی شدنش که شبیه به قادر میشد نگران میشدم
با وجود احساساتی که در این دو روز به هیجان افتاده نگرانیام همچنان به قوت خود باقیست
روبروی در که رسید دستم را گرفته در را برایم باز کرد، سکوتش را با جملاتی خبری شکست
– نصیبه خانوم و باباطاهر به همه خبر دادن و دیروز همه شیرنیش رو تو نبودنمون خوردن پس صوریمون اینجا هم سر جاشه
کاملا واضح صوری را با طعنه گفت، من مثل او راحت نبودم و او نمیفهمید آن “پایدار” گفتن هایم عمدی نیست عادت کردهام وقتی حسم کنارش شبیه به بزرگتری جدی و مقتدر است
با ورودمان از سنگینی نگاههایی که بعضی خندان و بعضی انگار با خشم و کینه و حتی نفرت بود حواسم از حال او پرت شد، نگران از اثر عاقبت کارم در آبرویش آن هم در محیط کارش، در خود فرو رفته دنبالش کشیده میشدم
برخلاف من او مثل همیشه حتی شاید با سری که بالاتر گرفته بود، با غرور و اعتماد به نفسی بیشتر محکم قدم برمیداشت، حالم را حضور مونایی که به محض ورود به راهرو دیدمش زیر و رو کرد
بی آنکه سلام کند رو با او گفت
– جناب پایدار… آقا قدم نو رسیده مبارک! به نظر میاد بالاخره مخشو زدی عقلش زائل شده که دنبالت راه افتاده، چقدر گفتم انقدر دست و پا نزن آخرش پشیمون میشی
اخمی ریز روی صورتش نشست، مثل همیشه جدی جواب مونا را داد
– چرا باید همیشه به شما تذکر بدم سر کارتون باشید و ادبو رعایت کنید؟
مونا پررو گفت
– چون اضافه کاری دارم و بابتش بهم حقوق نمیدی
– مثلا؟
مونا گوشیاش را از جیب رو پوشش بیرون کشیده جلوی چشمش گرفت با تمسخر شروع به خواندن کرد
– از طرف جناب آقای مرصاد کامکار معاونت رستوران حاضر که بهم پیامک داده برات میخونم…. “” اون مدیر بی ریختتون کجا رفته ددر که جواب اون گوشی لامصبشو نمیده؟ یا خاموشه یا تو فضا..! باباطاهرم که ازش بی خبره! دیدیش بهش بگو دو دقه اون نگاه بیشرفشو از خواهرم برداره باهام تماس بگیره مردک، کار واجب دارم دیر میشه””
سامان با “نچی” کلافه گفت
– حواسم نبود اصلا نمیدونم کجا گذاشتم
دستش را به سمتم گرفت
– گوشیتو بده ببینم چی میگه؟
گوشیام را به دستش دادم در حالی که وارد اتاق میشد گفت
– خانم گرمساری کسری حقوق این ماهتون به خاطر همراه داشت موبایل زمان کاره، گفتم هم دنبال دلیلش نگردید هم ظرف دو دقیقهی آینده توی کمکتون باشه تا کسری دو برابر نشه
رو به من بی اعتنا به چشمهای گرد مونا گفت
– امروز شلوغم تو کجایی؟
سؤالش در حضور مونا که حالا از خودم میپرسید دلم میخواهد کجا باشم با جنبشی گرم و شیرین در سینهام همراه بود، مخصوصا که میدانستم از دستم عصبانیت
با احترام پرسیدم
– کجا باشم؟
نگاهی به مونا انداخت
– هر جا راحتتری… اون گوشی جای کمد بره تو جیبت خودت میدونی!
مونا کفری گفت
– تو دیگه کی هستی! به خاطر رسوندن پیغام بود که یادم نره
پوزخند زده جواب مونا را داد
– یکم رو ادبت کار کن خانوم گرمساری چقدر بگم؟…. به وقتی فکر کن که وقتشو داشته باشم و بیام به پدر محترمتون بگم از کجاها جمعت میکردم، میدونی کاریو نصفه ول نمیکنم؟
ابروهای مونا بالا پرید
– تهدیدم میکنی؟
بیخیال لبخند زد
– نخیر خانوم، شما اینجا کار میکنید بنده مسئولم
مونا عصبی رو به من گفت
– نگفتم اخلاق نداره زنش نشو! بیا…؟ ببین واسه من که خوب یادشه چیکارها واسهاش کردم رفتارش چه طوریه؟…. تو اصلا چیکاره منی؟ تازه اون روزهام هیچکاره بودی فقط صوری بود
سامان جدی شده با اخم گفت
– اینم یادمه به خاطر خودت چه بلاهایی سرم آوردی هیچکارهای ام که همیشه گفتم حواست به رفتارت باشه الانم دارم میبینم زمان کار وسط راهرو ولویی، باید یادم باشه هم دربارهی رفتارتون یه توضیحاتی به نصیبه خانوم بدم هم یه تماسی با پدرتون بگیرم
نمی دانم چرا وقتی از قبل میدانستم و مونا بارها از رفتار و مسئولیتی که زمان نامزدی صوری و بدون محرمیتشان داشته گفته بود اما باز هم از راحتی صحبت کردنش با مونا راضی نبودم!
از اینکه ناگهان جدی شده آن روی حواس جمعش بالا آمد احساس خوبی داشتم
چشم های گرد مونا حرصی آشکار گرفته به سمت اتاق استراحت و رختکن رفت
– داری میبینی انشاالله؟ دارم عامل فساد کارو از خودم دور میکنم
– به خاطر نشون دادن شخصیت خودتون جمع ببندید خانم گرمساری
لب گزیدم تا نخندم حال مونای شرور را از صورت سرخش میفهمیدم
ناگهان چرخیده کفری گفت
– چشم آقای پایدار… چشم مدیریت، میشه شما هم بی خیال بابام بشی یه بار یه ذره آدم باشـــ…
– مودب بــــااااش!
– مودب بــــااااش!
صدای بلند سامان با آن دو کلمهای که زیاد تکرارش میکرد آن هم با منی که نمیدانم چرا مثل او ناگهان صدا بالا بردم مات مانده ساکتش کرد