سارا کمی نگران جواب سحر را داد
– هیچی.. انگار ساسان میرفته رستوران تو راه کنار خیابون سامان رو دیده که افتاده تو دعوایی که هیچ ربطی بهش نداشته تا مثلا جداشون کنه! خواسته گولاخمون رو ببره بیمارستان….
پوفی کشید
– سامانو که میشناسی؟ دعواشون شده ساسانم به ناچار اومده خونه، الانم سپردش به مامان کلافه است داره میره
نگران پرسیدم
– چرا دعوا کردن؟ حالشون خوبه؟
سارا با نگاهی به سحر جوابم را داد
– خوبه.. عروسمون رو توجیه کن خواهر شوهر
با بیرون رفتنش سحر لبخند زده گفت
– سامان همیشه از سر به سر ساسان گذاشتن لذت میبره، مخصوصا وقتی واقعا میشه داداش بزرگه و آقای دکتر، اینجاهایی که دستور میدهااا… دقیقا مثل یه زبون نفهم میره رو اعصابش که ولش کنه بره معمولا هم موفق میشه
دستی به موهایم کشید با شنیدن صدای بلند ساسان که داد زد “”آدم باش”” خندید و گفت
– داداش بزرگه شکست خورد و رفت، بیا بریم ببینیم چه بلایی سر خودش آورده، فقط اگه عصبانی بود بغلش کن آروم میشه، در مورد سامان اگه طرف از اعضای خونه باشه مثل آب رو آتیشه تو باشی که دیگه هیچی! حتما بیهوش میشه
بی اعتنا به حرفش نگران برای او که روزی وسط معرکهای افتاده بود که مقصرش من بودم و نمیدانستند آن هم با رفتارهای اخیر خودش و برادرم در پنهان کاری بیرون زدم، بی آنکه حواسم به لباسی باشد که به اصرار سحر و سارا پوشیدم تا مثلا ببینند کادویشان به تنم مینشیند یا نه و فراموش کردم تعویض کنم
پشت میز میان آشپرخانه کنار مادرش نشسته بود. خم شده روی میز کف دستش را اهرم پیشانی کرده چشم بسته بود
زخمی روی گردنش بود که سیمین خانوم با وسواس به آن میرسید، لباسش روی بازو پاره و خونی بود
با نگاه نگران سارا که سه قلوهایش را کنترل کرده آرام میکرد که چیزی نیست جلو رفتم کنارش درست روبروی سیمینخانوم سمت دیگر ایستادم
مضطرب از دیدن ظاهرش پرسیدم
– چی شده؟
برخلاف او که تکان نخورد و ناله کرد سیمین خانم با نگاهی براق به سر تا پایم “ماشاالله” زیر لبی گفت
ناگهان صدای او بلند شده بی آنکه حتی سر بالا بیاورد دستش جلو آمده دور کمرم حلقه شد!
سرش را به شکمم چسبانده جای دستش را محکم کرد
– آآآآی… یواش مامان میسوزهها؟… اون پسر بداخلاقتو نگه داشته بودم بهتر بود که! گفت پانسمان کنی نه سلاخی! شمام به خونم تشنهای؟
خشکم زد! حرکتش جلوی چشم بقیه سرم را بی اراده به سمت سارا و سحر که با چشم هایشان میخندیدند چرخاند
اصلا از کجا فهمید دقیقا کجا ایستادهام؟ او که نگاهم نکرد؟
نفسش به پوست شکمم خورده لرزاندم سیمین خانم با شیطنت در حالی که نگاهش نگران به گردن او بود گفت
– من ساسان نیستمااا مادرتم! زبونتو نگه دار نبرمش بچه
صورتش را به شکمم فشرده خندید، حس کردم عمدیست وقتی میداند نمیتوانم جلوی چشم آنها پسش بزنم
نوک بینیاش به پوست برهنهی شکمم چسبید دو پهلو گفت
– جــووون… شما مامانی بغلـم میدی
سیمینخانم با لبخند جواب داد
– آره ولی کارهای دیگه هم میکنم اگه عروسمو ول نکنی!
دیوانهوار سرانگشتانش را روی کمرم فشرد، با شرارتی کودکانه انگار که پرسام است گفت
– نمیخواااام، میسوزه، حالم بده، نمیبینین؟ شما که دستت بنده بغل نمیکنی بذار ملیح کارشو بکنه خب!
سیمینخانم دست از کار کشیده گفت
– ملیح جان درسته محرمین ولی مراقب خودت باش، این که انقدر شده و زبونش برای منم کوتاه نمیشه رو من بزرگش کردم، بهتر از هر کسی میشناسمش برو با این لباس نبینتت وقتی ندیده داره به خاطر حالش سواستفاده میکنه
او هم حواسش بود پسرش نگاه نکرد ولی سواستفاده کرد؟ شاید قبل از حضورم سامان از او شنیده بود چه پوشیدهام!
صدای خنده سارا و سحر بلند شد، جا خورده از حرفش که گفت فهمیده سامان چه میکند اما توجهاش را هم جلب کرد خواستم عقب بروم اما سامان سریع سر بالا کشیده با دست دیگرش مچم را گرفت
با چشم های گشاد شده صاف نشست سر تا پاییم را بر اندازه کرده آرام ایستاد، با بالا کشیدن دستم نگاه مشتاقش را بی اعتنا به اعضای خانوادهاش به من دوخت
صدای متعجبِ مشتاقش آبم کرد
– اووووو… بچرخ ببینمت چه بهت میاد!
مات ماندم! چرا او خجالت نمیکشد؟
سحر بی خیال خندید با پیروزی گفت
– بچرخ ببینه چی تحویلش دادیم
سامان مصرانه باز دستم را کشید
– بچرخ دیگه ملیح دلم آب شد
از کشیده شدن دستم خجالت زده با تپش قبلی بی امان زیر نگاه چندین جفت چشم چرخیدم
دامن سبز و لَختم که بلندیاش تا زانو بود کمی تاب خورد حواسم به نوع نگاهش به بلوزم بود، بلوز سفیدی که به جز قسمت سینه اش که شبیه به نیم تنه تنگ و چسبان بود آستین ها و قسمت شکمش تماما بندهای افقیِ شل و آویزان بود و پوستم را کاملا برهنه نشان میداد
شاید کمی شبیه به آن شب پشت آن در شده بودم، شبی که اولین باری بود که دیدم و از شرم اتفاقی که رخ داد و از رفتار بد او گریختم تا دیگر نبینمش و حالا…. محرم او هستم
دستش ناگهان قفل کمرم شده به او چسبیدم پیشانیام را بدون ذرهای شرم بوسید
خیره به صورتم بدجنس رو به سحر گفت
– خوبه حسادت رو کنترل کردی کچل، ازت بعید بود بتونی!
سحر حرص زد
– کوفتت بشه زحمتی که کشیدم! حقت بود نیارمش دلت آب که هیچ خشک بشه تلف بشی ندید بدید
سامان در جواب لبش را بالا داده شرور گفت
– زحمتی نکشیدی! از اولش ملیح و تو دل برو بود لباسم که تو تنش نکردی خودش پوشیده! حالا اگه خیلی میسوزی میخوای دو قرون بزارم کف دستت واسه بند انداختن یا بگم پرهام بیاد یه دور بغلت کنه هااا؟
سحر چشم تنگ کرده رو به من گفت
– مامان نگفت برو با این لباس نبینتت؟ وایسادی جلو چشم جماعتی بغلم بهش میدی؟ گیرم ماها متاهلیم تو نباید یه ذره خجالت بکشی؟
– هـــــــین!