به یاد آوردن حضور مفید پیرمرد باغبان باز زمزمهی “خدایا شکرت” را روی لبم جای کرد
به پزشک اورژانس که بالای سر سامان آمد گفت این حادثه را قبلا در شهر محل زندگیاش دیده میدانسته چه باید بکند و با همان اطلاعات هر چند کم اما پر سود با شلنگ آبی که به جان لاستیک ها افتاده بود و بیشتر از نیم ساعت روی تن سامان گرفت به او کمک کرد
اجازه نداد سامان به لباسش دست بزند و خودش با احتیاط از تنش جدا کرد، اجازه نداد آسیب به نقاط دیگری برسد و پیشروی کند، محل سوختگی را مرتب شستشو داد تا اسید کاملا زدوده شود و زمان رسیدن آمبولانس و افراد مجرب و آگاه خوب توضیح داد چه کارهایی کرده
چقدر حضور و تلاشش گرم بود، خدا میداند اگر نبود چه میشد؟
من وامانده در شوک و ترس حتی قادر به تکان خوردن هم نبودم چه برسد به کمک کردن! او حتی قبل از کمک به سامان حواسش به من هم بود، کاملا وضعیتم را چک کرده چادرم را که گوشهای از آن آلوده شده بود کشیده کناری انداخت و بعد به سامان رسید
– ملیح خانوم؟
صدای امیررضا گردن خشک شدهام را تکان داد نگران نگاهم میکرد با سر به اتاق اشاره کرد
– حال پرهام خیلی خوب نیست، اگه بود هم از پس سامان برنمیومد الان هیچ کس از پسش بر نمیاد…
با مکث اضافه کرد
– ولی شما فرق داری
لبخند زد
– بهش فکر نکن، نترس درست میشه… اون بالایی حواسش هست، یه روز حادثهها میشن دلیل قدرتمند شدنت… نمیخوای به برادرم کمک کنی بیاد بیرون؟ قدرت تو بیشتره!
قبل از آنکه جوابش را بدهم سحر که با لیوانی چای از آشپزخانه بیرون آمده بود آن را به سمت امیررضا گرفت
در حضور همسرش به او توجه نمیکرد اما برای اینکه پرهام را نجات بدهم ملتمس گفت
– تو رو خدا پاشو برو حال پرهام اصلا خوب نیست. زوری حرف میزنه و غذا میخوره حالا یه سره داره داد میزنه! الانه که باز قلبش بگیره یا نفسش بره… خودش پزشکه واسه اینکه سامان نزنه بیرونش کنه پیله کرده ساسان گفته حواسم بهت باشه!
شرمنده از جا برخواستم حتی اگر توهین میکردند یا هر چه به فکرشان میرسید سر زبانشان جاری میشد حق داشتند
شوک بدی به خانوادهای آرام و خوشبخت که من وصلهی ناجور آن هستم وارد کردهام و آنها در کمال تعجب فقط صبر کرده با مهربانی هوایم را داشتند!
انگار کاملا مطمئنند من بی تقصیرم!
باید کاری میکردم شاید باید تمامش کنم حتی با آبروریزی و فهمیدنشان و رفتنم، من تلاشم را کردم نمیخواستم به او آسیبی بزنم یا ریتم زندگیاش را مختل کنم تا فقط به او نزدیک شده به خواستهی دلم برسم
ولی اگر حالا برداشتش همین باشد و باز بگوید برو حق دارد، نمیدانم حتی چه اتفاقی افتاده که کار به اینجا رسید، نمیدانم مرصادی که شب اول با تلفن سحر تماس گرفته گفت کاری که سامان خواسته انجام دهم و با کسی حرف نزنم چه میکند؟
با وجود چنین حادثهای چرا برنگشت تا کسی از خانوادهام کنارم باشد؟ حتی ملاحت و حیدر هم که آمدند به حرف سیمینخانم که خواست مراقبت کرده ملاحت بیشتر در خانه بماند تا مشخص شود چرا چنین اتفاقی افتاده تنها همان یکبار سر زدند!
با وجود نگرانیام از نگاه تند سامان که ممکن است حتی از اتاقش بیرونم کند به سمت اتاقش رفته گفتم
– تلاشمو میکنم
ضربهی آرامی به در زده وارد شدم صدای بهم کوبیده شدن در سرویس به گوشم رسیده صدای بم او را از پشتش شنیدم
– بیا تو تا قلم پاتو خرد کنم!
پرهام که کلافه وسط اتاق ایستاده بود جوابش را داد
– با این حالم دیگه خردتر نمیشم یکی بزنی امیر میاد افقی میبرتم بیرون ولی تو هم بی پرهام میشی بیچاره! فقط همین من بدبختم که با این اخلاق و دست بزنت حاضر شدم از جونم بگذرم تا خبرت بدتر از اینکه هستی نشی آقای اخلاق، نقاشیشون خوب نبوده! احمق بیا بهش برسم زود پاک میشه
بی جواب که ماند چرخید با لبخند گفت
– نگران نباشید خدا رو شکر خیلی خوبه فقط نمیدونم چرا اینقدر عصبیه پاچه میگیره؟ فکر کرد مامان پشت دره فلنگو بست مثل بقیه که حریف سیمین بانو نمیشه پای فرارش تنده!
نگاهم به دستکشهای دستش بود او که بگوید حالش خوب است پس حتما خوب است، شنیدهام دربارهی بیمار ذرهای مراعات نمیکند
از شرم حضورم و برای کمک به حالش که به قول همسرش همیشه به فکر حال همه به غیر از خودش بود و در هر شرایطی تا میتوانست میخندید گفتم
– سحرخانوم داره پشت در از نگرانی داد زدنتون وقتی به سختی حتی نفس میکشید تلف میشه! اصرار کرد بیام که شما برید بیرون
دندان هایش نمایان شد در حالی که دستکش هایش را بیرون میکشید گفت
– ایول یار با وفا نجاتم داد، انقدر حنجرهامو پاره کردم آخرم خودت نفهمیدی باید بیای داره واسه خاطر دیدن تو منو شکنجه میده؟ خب دختر یکم برس به شوهرت رو اخلاقش کار کن شیرین بشه! چیه این تحویلمون دادی؟ درسته از اولم اخلاق نداشت ولی میشد با یه من عسل خوردش! حالا پشت هم میگم بابا من عسلم میگه ملیح کو؟ چقدر گذشته مگه که اینقدر بیچاره شده؟ بابا اون محبوبِ رخساره بانو پسر بزرگهی جناب دکتر کامران هم انقدر زود بیچاره نشد!
هر بار دیده بودمش رفتارش همین بود خجالت زده نیمچه لبخندی تحویلش دادم و از سر راه کنار رفتم تا برود
قبل از باز کردن در کمی جدی شد درست مثل برادرش با لبخند گفت
– درسته حالا حالاها اخلاقش همینه که هست ولی نه برای شما که میخواد ببینتت! به خاطر وضعیتش که نگرانه ببینی مثل فرارش از مادر و خواهراش مجبوری ازت در میره و نمیدونه چطوری بگه “بیا ببینمت خوبی دلم آروم بشه”
به در سرویس اشاره کرد
– غافلگیر بشه بیشتر جواب میده فکر میکنه منم! اگه بلدی و تونستی پانسمان کن نشد و نذاشت و همون خری بود که دیدم اول آب روی آتیش شو بعد صدام کن تلف نشم جاهای سالمم کمه خواهرش مثل خودشه دست بزنش سنگینه
شرمنده سر تکان دادم، چرا این جمع طوری با من برخورد میکنند انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه مشخصا نگران راحتی من هستند؟ بفهمند همین طور میمانند؟ چرا حس میکنم حتی میدانند رابطهی من و او آنقدرها هم جدی نیست یا حتی من مقصرم اما به روی خود نمی آوردند؟
با خروجش بی صدا و مضطرب به سمت سرویس رفتم ضربهی آرامی به در زدم جوابی که نگرفتم در را با تعلل باز کردم هیچ صدایی نمی آمد قدم داخل گذاشته از جلوی روشویی و کمد کوتاه صدفی رنگش رد شده آرام چرخیدم تا پشت دیوار شیشهای مشجر ضخیم را، که با شیشههایی زیبا و براق و مکعب شکل چیده شده کنار هم، مانع دیدن کامل سرویس میشد او را ببینم
مردی که وقتی رسید بی آنکه من یا حتی مادر و خواهرهایش را نگاه کن به سرعت به اتاقش رفته در را بست و پرهام تنها کسی بود که به زور و با پررویی و طعنه زدن وارد شد
با تپش قلبی تند از دیدن او بعد از چندین روز پر استرس آرام جلوتر رفتم از کنار هر چه میگذشتم بی اختیار نگاهم قفل میشد انگار میترسیدم او را ببینم….
کمد طبقاتی و روباز لوازم بهداشتی، آینهی بزرگش که کنار کمد ایستادهی پایه طلایی حولهها و لوازم ضروری مورد نیازش زمان استحمام بود. دیوارها و کف براق…
همه انگار چشم داشتند و نگاهم میکردند ارام و بیصدا