️
یزدان لبخند میزند و محجوبانه میگوید.
_ سلبریتیا مگه دل ندارن پسر؟
_ من میدونستم اومدید شمال ولی فکر نمیکردم تو شهر خودمون باشید! خبر آتیش سوزی کلبه خیلی ناراحتمون کرد خداروشکر که سالم هستین.
دختر بیتوجه به صحبتهای همراهش چشمکی به روی من میزند و بلند میگوید.
_ بدون گریمم خوشگل هستینآ…عکس بگیریم؟
اثری از حالِ بد نمانده است. لبخند میزنم و سر تکان میدهم.
_ با کمال میل عزیزم.
خندان میآید نزدیکتر و دست دور شانهام میاندازد.
_ کامبیز زودی عکسمو بگیر ببرم به شیرین نشون بدم چشش دراد.
مرد جوان با اخمی ساختگی موبایلش را در میآورد.
_ دربارهی چشم خواهرم درست صحبت کن!
دختر زبانش را برای او در میآورد که سریع عکسش را میگیرد.
_ همین رو الان میفرستم برای شیرین.
گوشم از صدای بیهوای جیغ تیز زنانهاش پر میشود که سرم را کمی عقب میکشم.
_ اگه میخوای یه هفته روی مبل بخوابی بفرست.
مرد قیافهی متفکری به خود میگیرد.
_ اوکی پس میفرستم. یه هفته از شر لگد پرونیات راحت میشم.
دختر با حرص نگاهش میکند و قبل از اینکه چیزی بگوید یزدان باخندهای جذاب یک گام جلو میآید.
_ بدید من عکس بندازم شما هم برید کنار همسرتون.
دختر سریع با بدجنسی میگوید.
_ اینو میخوام چیکار آخه! شما بیایید آقای مجد. خواهرشوهرم عاشق شماست، دیونهاتونه.
ناخواسته و بیاختیار میگویم.
_ اوهووو!
دختر با چشمانی گرد شده به طرفم میچرخد که سریع لب میگزم.
جای سیروان خالی که بگوید گند زدهام به پرستیژم.
صدا در گلو صاف میکنم و سعی دارم واکنش زنندهام را به روی خود نیاورم.
_ بهتره تا شلوغ نشده زود عکس بگیریم. ما باید بریم.
یزدان با شیطنت به طرفم میآید و کنارم میایستد. باحرص چشم از برق چشمانش میگیرم و در انتظار گرفتن عکس توسط مرد جوان میمانم.
_ حسودی میکنی جذابتر میشی خانم.
اهمیتی به پچ پچ خندانش نمیدهم و کمی از او فاصله میگیرم.
_ خب، لبخند…یک دو…سه.
دختر تاکید میکند.
_ چندتا بگیر. من خوب بیفتم.
_ عزیزم قیافهی خودته چیکار میتونم بکنم؟ چیزی که هستی رو این تو نشون میده.
آرام طوری که فقط یزدان بشنود لب میزنم.
_ سیروان دو! اینجا هم همزادش میاد سراغمون.
صدای خندهاش بلند میشود و مرد جوان بیتوجه به غرولندهای دختر برای اینکه خودش هم در عکسها حضور داشته باشد مشغول سلفی گرفتن میگردد.
_ خیلی خوب بسه، بده من…بسه میگم گوشی سوخت!
_ قیافهی تو باید هم گوشی رو بسوزونه!
من و یزدان به خنده افتادهایم و دختر عصبانی پای پسر را لگد میکند.
_ از اینجا که رفتیم طلاقمو میگیرم، مهریهامم کامل میخوام.
_ جون من راست میگی؟ آه خدایا شکرت قراره خلاص شم.
میترسم مثل بحثهای میان سیروان و سوگند اسیر کلکلی طولانی بشویم، تند میگویم.
_ دوستان؟ ما باید بریم دیرمون شده.
دختر فوراً بر میگردد و مضطرب لب میزند.
_ باشه باشه فقط یه عکس دیگه لطفاً…میخوام از خودتون بگیرم.
بر سر جایم میمانم تا زودتر عکسش را بگیرد هر چند از سر و وضع و لباسهایمان رضایت ندارم.
یزدان بیکباره دست دور شانهام حلقه میکند و مرا سمت خود میکشد.
خشک و بیمیل در آغوشش میمانم که دختر قبل از گرفتن عکس هیجانزده میگوید.
_ خانم بدیع لبخند بزن…
یزدان زیر گوشم میگوید.
_ آشتی کن دیگه.
جوابش را نمیدهم و لبخندِ ساختگی به دوربین گوشی مقابلمان میزنم.
به محض گرفته شدن عکس به اطراف نگاهی کوتاه میاندزم.
خوشبختانه هیچکس آن اطراف دیده نمیشود و نمیدانم سر و کلهی این دو نفر چطور پیدا شده است!
_ چه خوب شد. خیلی به هم میایین تو رو خدا هیچ وقت جدا نشید، من با هر شایعهی جدایی شما دو نفر به سکته زدن میفتم.
خودم را کنار میکشم و به همان لبخند ساختگی اکتفا میکنم اما یزدان با جدیت میگوید.
_ حساب تک تک اون نامردایی که خواستن آرامش منو ارمغان رو خراب کنن به وقتش میرسم. شما هم توجه نکنید به شایعههای یه مشت آدم مریض.
قبل از اینکه کسی چیزی بگوید اظهار خوشحالیام را نسبت به آن دیدار و آشنایی میکنم و به طرف ماشین قدم بر میدارم.
حوصلهی ماندن ندارم، صمیمیت زیاد آن دو نفر چندان خوشایند من نیست.
یزدان خودش را به من میرساند و در ماشین را برایم باز میکند.
_ چرا یهو رفتی؟
بدون اینکه نگاهش کنم و قبل از نشستن داخل ماشین غر میزنم.
_ چون زیادی خودمونی بودن! میموندم تا شب باید عکس میگرفتیم و بالاخره سر و کلهی بقیه هم پیدا میشد.
روی صندلی مینشینم و او هم خیلی زود سوار میشود.
_ مردم دار باش خانم بدیع!
لحنش شوخ و خندان است.
بدون اینکه نگاه از مقابل بگیرم، پوزخند میزنم.
_ وقتی قراره با دنیای شهرت خداحافظی کنم دیگه این چیزها مهم نیست!
ماشین را روشن میکند و ترجیح میدهد حرفم را نادیده بگیرد!
_ خیلی سریع پشتت رو بهشون کردی و فرصت ندادی طفلیها درست خداحافظی کنن، وسط جمعیت که نبودی اونطور فرار کردی! به من گفتن حتماً بهت بگم یکی از بازیگرهای بااستعداد سینما هستی. حتی دعوتمون کردن خونهاشون.
تلخ شدهام و نمیدانم چه اصراری به لجبازی دارم!
_ بازیگر خوب! یه بازیگر خوب راحت قید رویاهاش رو نمیزنه!
عصبانیاش کردهام و این امر از سرعت گرفتن غیرعادی ماشین مشخص است!
_ فقط همون یه تیکه رو دوست داشتی بشنوی؟
نگاهم را حتی یک ثانیه از مقابل نمیگیرم. نیشخند میزنم و جوابی نمیدهم.
_ چته تو؟ رویاهات تو سینماست؟ آره؟ ناراحتی از اینکه قراره بچسبی به زندگیت و از اون سگ دونی بیرون بیای؟ دنبال بهانه میگردی که بزنی زیر همه چیز!
دستانم روی پاهایم مشت میشوند. میتوانم دل به دل خشم بدهم و به طرفش بچرخم، هر چه از دهانم در میآید را حوالهی خودخواهیهایش کنم اما لبهایم را محکم روی هم نگه میدارم.
پر از حرف هستم و اتفاقاً جوابهای خوبی هم برای او در آستین دارم ولی…میدانم که گوش شنوایی ندارد که اگر داشت آن همه با او حرف زده بودم ذرهای درکم میکرد! فقط ذرهای!
روی فرمان مشت میکوبد و صدایش خصمانه میشود.
_ چرا جواب نمیدی؟! چرا نمیگی بندهی شهرت شدی و پشت کردن بهش مرگِ برات!
ریشهی احساس یک زن بالاخره یک روز میانِ خشکسالی بیرحمانهی کلام مَردش میخشکد و دیگر هرگز نهالی از ریشهی مُردهاش جوانه نمیزند!
_ چیزی نگو که بعد پشیمون شی!
صدای خشک و عاری از احساسم، اعصابش را بدتر تحریک میکند.
کممحلی من همیشه برایش آزاردهندهترین، غیرقابلِ تحمل دنیا بوده است…
_ گاهی فکر میکنم حق با مامانم بود!
چنان تند و تیز به طرفش بر میگردم که به گمانم رگی روی گردنم هزار تکه میشود!
_ کدومش؟ اینکه بهتر بود با نوشین ازدواج میکردی یا اینکه من به خاطر پول زنت شدم!
تندتر میراند و فشار دستانش اطراف فرمان بیشتر میشود.
خشمگین با صورتی که آتش گرفته و گردنی که تیر میکشد به نیم رخ جدیاش خیره میمانم.
_ جواب بده.
این بار نوبت او است که با نیشخند زدن مرا دیوانه کند!
_ مگه تو جواب منو دادی!
فریادم قلب خودم را هم میلرزاند.
_ بزن کنار.
نیم نگاهی به صورت برافروختهام میاندازد و به سرعت از ماشین جلویی سبقت میگیرد.
کف دستم را جلوی ماشین میکوبم و بلندتر فریاد میکشم.
_ با تو بودم! یا میزنی کنار یا خودمو پرت میکنم پایین.
لجبازیهایم را میشناسد که باغیظ نگاهم میکند، هر چند کوتاه.
_ میخوای یه هشتگ جدید به اسم خودت تو اینستاگرام اضافه کنی؟ بشین سر جات، جلوی ویلا پیادهات میکنم برو هر کاری دوست داری انجام بده. این دفعه ده بسته ژلوفن بخور.
هرگز نفرت در نگاهم به سمت او زبانه نکشیده و حالا…وجودم سراسر نفرت شده است!
منزجر چشم از سرخی صورتش میگیرم و صدایم تحت تاثیر جدیدترین حسهایی که در حال تجربهیشان هستم لرزش خفیفی پیدا میکند.
_ همین امروز بر میگردیم تهران.
جوابم یک سبقت سریع و ناشیانه از میان دو ماشین، در کمترین فاصله است!
کتفم به در ماشین میخورد و لب میگزم صدای “آخ” گفتنم بلند نشود.
این بار آسان نمیبخشیدم او را…این بار ساده نمیگذشتم از کنار شکستگی قلبم.
دست روی کثیفترین نقطه ضعف من گذاشته بود!
میانِ خط و نشانهای غضبناک من برای قلبِ احمقم با سرعت بالایی که دارد خیلی سریع به ویلا میرسیم.
بیهوا که روی ترمز میزند، ماشین با صدای بدی متوقف میشود.
نزدیک است با صورت به شیشهی جلو برخورد کنم که سریع شانهام را میگیرد و مانع میشود.
جنونآمیز زیر دستش میزنم و با عصبانیت پیاده میشوم. حتی ثانیهای تعلل ندارم!
حرص و خشم و نفرتم، درِ ماشین را نشانه میگیرد، محکم به هم میکوبمش ولی هنوز چند قدم برنداشتهام که با ایجاد صدای نا به هنجاری، نگاهم بلافاصله دنبال ماشین کشیده میشود.
با سرعت بالایی میراند و مرا با حالِ بدی که به جانم انداخته است، تنها جلوی در ویلا رها میکند!
***
_ از وقتی که اومدی یک کلمه هم حرف نزدی!
کوچکترین واکنشی به حضورش نشان نمیدهم. یک صندلی را دنبال خود تا نزدیک صندلی من میکشد و مینشیند.
_ دعواتون شده؟
جوابش همچنان بیتفاوتی و سکوتِ دنبالهدار من است!
_ برم؟ نمیخوای حرف بزنی؟
میخواهد بلند شود که سریع نگاهش میکنم و با گرفتن دستش مانع از رفتنش میگردم.
لبخند میزند.
_ چته؟ حتی اون سیروان کله پوکم نگران شده!
توان و انرژی خندیدن ندارم.
_ یزدان کجاست؟
تلخ پاسخ میدهم.
_ نمیدونم!
نفسش را با کلافگی بیرون میدهد.
_ اینجا منتظرش نشستی؟
اخم میکنم. تلخی و گرفتگی صدایم بیشتر میشود.
_ منتظر اون نیستم!
نیشخندش اعصابم را بدتر به هم میریزد.
_ منتظرش نیستی اما از وقتی هوا تاریک شد دل از اون اتاق کندی و اومدی اینجا نشستی و زل زدی به در ویلا!
خودم را عقب میکشم و دندانهایم چفت هم میشوند.
_ حواست هست تازگیها زیاد داره دعواتون میشه؟
ناخواسته پوزخند میزنم. دوستِ من چه میدانست از آن دو سال؟!
_ باهاش کَل ننداز ارمغان! یکم درکش کن. فشار زیادی رو داره تحمل میکنه.
خشم در گلویم انفجاری عظیم به راه میاندازد.
_ فقط من درک کنم؟ فشار فقط برای اون زیاد شده؟
تُنِ صدای بالا رفتهام شوکهاش میکند.
پریشان حال صورتم را میان دستانم نگه میدارم و سعی دارم جلوی لرزش فکم را بگیرم.
گریستن آخرین ضعفی است که میتوانم از خودِ فرو ریختهام به نمایش بگذارم…
_ وقتی خبردار شدیم اون اتفاق برای کلبه افتاده مُردیم و زنده شدیم تا رسیدیم بیمارستان…سیروان تمام مسیر گریه کرد! نمیدونستم اون رو آروم کنم یا خودم رو…نمیدونستیم چی شده…داشتیم دیوانه میشدیم…
چشمانم میسوزد! تند پلک میزنم و سد میسازم جلوی قطرات اشکِ به کمین نشسته.
_ وقتی رسیدم بالای سرت به این فکر کردم که چقدر از من دور شدی! چقدر غریبه شدی با من! از کی دیگه محرم رازِ دلت نبودم؟ نمیدونم به جز اون جریانهای اینستاگرام چه مشکلی تو رابطهی عاشقانهات پیش اومده ولی وقتی سالم دیدمت همهی روزهایی که درگیر روزمرگی شده بودیم از جلوی چشمام رد شدن! با خودم عهد کردم چشم که باز کردی بشینم کنارت و ازت بخوام هر چقدر هم بعد از این سر هر دومون شلوغ باشه ولی دیگه حق نداریم از حالِ هم بیخبر بمونیم…
مچ دستانم را باملایمت میگیرد و پایین میآورد.
نگاهمان به چشمان هم دوخته میشود و سوگند با غم لبخند میزند.
_ چیه خواهرم؟ هوم؟
لرزش فکم شدت میگیرد و بغض در گلویم هزار تکه میشود!
سد چشمانم میشکند و دیگر هیچ کنترلی روی سیلِ اشکهایم ندارم!
خودم را در آغوش سوگند رها میکنم و توجهای به کج شدن صندلیام ندارم.
_ خسته شدم…دیگه نمیتونم صبور باشم…ما از اولم مال هم نبودیم…تقدیر ما با هم نبود…آدمِ زندگی هم نبودیم…عشق گاهی باید در اوج خودش تموم بشه، قبل از اینکه با نفرت یکی شه!
دست دورِ شانههای رعشه گرفتهام حلقه میکند و صدایش در تصرفِ غمی عظیم در میآید.
_ آخه چرا اینجوری میگی! تو و یزدان نفستون به هم بنده…چطور دلت میاد این حرفا رو بزنی؟! میدونی تو بیمارستان وقتی یزدان زودتر از تو چشم باز کرد چه حالی داشت؟ میدونی چقدر حالش خراب بود؟
چه باید بگویم؟ دردناک است نزدیکترین فرد زندگیات هم تو را درک نکند…تو را نفهمد…
هق هق کنان خودم را کنار میکشم. رعد و برقی ناگهانی در لحظه اشکِ آسمان را در میآورد!
سر بلند میکنم و بیاختیار با خود میاندیشم شاید باران، فریادِ شکستگی دلِ آدمها است…شاید یک نفر دیگر هم مانند من دلش گوشهای از این کرهی خاکی شکسته باشد که آسمان چنین خشمگین شده!
_ عشقهای واقعی تو سختیها زیاد آزمایش میشن ارمغان. اگه از این امتحان سربلند بیرون نیای شرمندهی قلبت میشی.
سکوتم به سوگند شهامتِ ملامت کردن داده است.
آشفتگی نگاهِ ناآرامم سوی درِ ویلا پر میکشد.
_ اون دختر ایکبیری هنوز منتظر نشسته تا یه روز شما به آخر خط برسید و بیاد جای تو رو پر کنه! چرا میخوای دلِ رقیب رو شاد کنی؟ چرا میخوای روی زندگی قشنگت قمار کنی؟ رگ خواب یزدان تو دستاته خودتم میدونی چطوری اون مَرد راحت رام تو میشه…
صدای بلند سیروان هر دویمان را به خود میآورد.
_ دیونهها! بلند شید بیایید داخل خیس شدید!
باران، اشکِ صورتم را شسته است اما غمِ رخنه کرده در چشمانم را…نه! به جز همانی که غم نشانده در نگاهم هیچکس و هیچ چیز نمیتواند این غم را خط بزند…
سوگند بازویم را میگیرد و اصرار دارد بلند شوم.
_ بریم داخل. نگران نباش بر میگرده. نیاز داره یکم تنها بمونه و فکر کنه. بیا عزیزم.
میایستم، در حالی که چشمانم روی در بستهی ویلا خشک ماندهاند.
یزدان اگر اراده میکرد بیرحم باشد، بدتر از خودش در جهان پیدا نمیشد!
این نادیده گرفتنهایش…این کم محلی کردنهایش…این تنبیه کردنهایش…همه و همه عذابِ نامتناهی قلبِ رنج دیدهام هستند! یک عذابِ دردناک…دیوانه کننده و حتی ترسناک!
مرا با نبودنش در بیخبری، در چشم انتظاری و با آشوبِ دل…تنها رها کرده چرا که خیلی خوب میداند چگونه آزار به دلم برساند!
_ چرا روی حرکت آهسته موندید! بیایید دیگه!
به کمک سوگند قدم بر میدارم و سنگینی سرم باعث تاری دیدم شده است.
معدهام حکمِ یک چشمهی جوشان را پیدا کرده و حس کسی را دارم که در چرخ و فلک نشسته!
چرخش همه چیز و دورانشان حالم را بدتر میکند.
سیروان از جلوی در سالن کنار میرود و به محض وارد شدنمان زانوان من خم میشوند.
سوگند سریع نگهام میدارد و سیروان را صدا میزند.
_ غش نکنیا! حوصلهی اون شوهرتو ندارم. میاد میگه چرا مراقبش نبودید.
میانِ غرولند کردنهایش دست دور شانهام میاندازد و سوگند را کنار میراند.
_ بیارش اینجا…فکر کنم فشارش افتاده! رو این مبل درازش کن برم آبقند درست کنم بیارم.
سوگند شتابان به طرف آشپزخانه میدود و سیروان غرغر کنان مرا روی مبل دراز میکند.
_ خوشیاتون که دو نفرهاس ولی دردسر دعواهاتون عمومیه!
نگاهش میکنم. اشک در چشمانم معلق مانده است و او کنار مبل زانو میزند.
_ قیافهی مظلوم به خودت نگیر. شک ندارم انگولکش کردی که آمپر چسبونده.
لبهایم میلرزند.
_ بدم میاد ازش.
میخندد.
_ مثل چی دروغ میگی! مثل چی عاشقشی.
بینیام را بالا میکشم.
_ مثل چی؟
با نیش باز جوابم را میدهد.
_ مثل یک حیوان وفادار.
گیج و بیحال زمزمه میکنم.
_ سگ؟
قهقه میزند.
_ همیشه و همه جا گفتم فهم و درکِ زن یزدان خیلی بالاس.
باغیظ رو بر میگردانم.
_ قهر نکن دیگه. تو کیوت خودمی، بذار برگرده حسابی ادبش میکنم..
تیز نگاهش میکنم.
_ یکبار دیگه اون غلط رو تکرار کن ببین چیکارت میکنم.
انگشت اشارهاش را روی بینیام میزند و خندان میگوید.
_ دیدی عاشقشی!
با حرص خودم را روی مبل بالا میکشم که سوگند با لیوان آب قند سر میرسد.
_ خلاصه که کافیه اراده کنی من برات ادبش میکنم.
با نوشیدن چند جرعه از آب قند شناور در لیوانی که سوگند به لبهایم میچسباند حالم کمی بهتر میشود، لیوان را از دستش بیرون میآورم و تا نیمه سر میکشم. شیرینیاش تاثیر گذار است و از غلظتِ ضعفِ چیره شده بر وجودم کاسته میگردد.
لیوان را که به سوگند بر میگردانم بیکباره بلند میشوم.
سنگینی سرم بهتر شده است ولی همچنان تعادل ندارم.
سیروان نیم خیز میشود و غرغرکنان بازویم را میگیرد.
_ کجا؟
سوگند هم به بلند شدنم اعتراض میکند.
_ بشین حالت بهتر شه بعد از جات بلند شو!
کلافه سیروان را عقب هل میدهم.
_ ول کن! میخوام برم اتاقمون.
سیروان دوباره دست دور بازویم میاندازد و شیطنت میکند!
_ یزدان نیستآ…تنها بری تو اون اتاق که چی!
قبل از اینکه موفق شوم حرصم را بر سر او خالی کنم در نیمه باز ماندهی ویلا کاملاً عقب میرود و یزدان وارد میشود.
هیچ کدام متوجهی صدای ماشینش و آمدنش نشدهایم.
حضور ناگهانیاش باعث میشود زل بزنم به صورتش و دلم برود برای آشفتگی موهای خیسی که روی پیشانیاش ریختهاند و تخسی چهرهاش را جذابتر از همیشه کردهاند.
دلِ بیجنبهام! انگار نه انگار او بیرحمانه ساعتها مرا در بیخبری مطلق رها کرده!
_ به به چه حلالزاده! رسیدن بخیر!
بیتوجه به مزه پرانی سیروان نگاهش میخِ چشمان من است و با اخم جلو میآید.
_ چی شده؟
در عین حال حواسش پرتِ دست سیروان روی بازویم میشود.
_ هیچی! زنت یه ذره داشت غش میکرد نجاتش دادیم.
سریع به صورتم نگاه میکند که دلخور رو بر میگردانم.
سیروان را دوباره عقب میدهم.
_ د آخه چرا هل میدی! ایشالا با مخ بخوری زمین.
بیاعتنا به طرف پلهها قدم بر میدارم که دستش بیهوا دور شانهام حلقه میشود!
نمیدانم کی خودش را به من رسانده است و اهمیتی هم ندارد…عجیب رنجیدهام از او!
بدنم را به خود میچسباند و صدای خندهی سیروان را بلند میکند.
_ حکایت دعوای شما همون ابلهان باور کننِ معروفه!
عصبی میخواهم پسش بزنم که حلقهی دستش تنگتر میشود!
_ ولم کن! احتیاجی به کمک تو ندارم! ول کن میگم.
با حرص بدون اینکه یک کلمه بگوید مرا دنبال خود روی پلهی اول میکشاند.
تقلا میکنم عقب بیایم و صدایم را بلند میکنم، حضور سیروان و سوگند اصلاً برایم مهم نیست و نمیخواهم اجازه دهم به این زودی نزدیکم شود! انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است!
خودش ویران میکند و بعد برای بنا کردن دوباره، دست پیش میآورد؟!
این بار را ساده نمیگذشتم…روی پلهی چهارم بالاخره موفق میشوم به ضرب خودم را کنار بکشم ولی تعادلم بر هم میخورد و قبل از اینکه فرصت نگه داشتنم را پیدا کند پایین پرت میشوم.
مثل یک توپ روی پلهها پایین قل میخورم و دمر بر پارکتها فرود میآیم.
صدای جیغ سوگند و فریاد یزدان فضای ویلا را پر میکند.
بالاخره قفل زبانش با تکرارِ اسم من شکسته است!
صدای دویدن در گوشهایم تاب میخورد و در حالی که نمیتوانم منبع اصلی درد را تشخیص دهم بیحرکت ماندهام.
_ با دست داری از زمین جداش میکنی؟! بذار بیل بیارم! اینجور که چسبیده به زمین فقط با بیل میتونی از سطح جداش کنی!
یزدان حینِ فرستادن دستش با احتیاط و آرام زیر بدنم با خشمی آشکار میگوید.
_ سیروان ببند تا کار دستت ندادم!
_ هر چقدر میگذره بیشتر مطمئن میشم بیشعوری تو قابل تخمین زدن نیست! یزدان آروم بلندش کن…هوشیاره؟
جواب سوگند را نمیدهد و آهسته روی دستش برم میگرداند.
_ چیزی نشده بابا! این ارمغان همون بادمجون بم خودمونه!
یزدان دستهای از موهایم را کنار میزند و نگران به چشمان نیمه باز من خیره میماند.
آرام گوشهای از پیشانیام را لمس میکند که از دردش چهره در هم میکشم.
کلافه میپرسد.
_ خوبی؟
_ دیدید گفتم! یه خش روش نیفتاده!
قبل از اینکه کسی به آن موجود زبان نفهم بپرد ناله میکنم.
_ پام…
یزدان فوراً به پاهایم نگاه میکند.
_ پات چی شده؟ کدوم پات؟
جوابش را نمیدهم و آخ گویان در حلقهی دستانش خودم را بالا میکشم.
بدنم کوفته است اما خم میشوم و مچ پای چپم را دست میگیرم.
_ خدایا نوکرتم چرا در زمینههای دیگه به حرفم گوش نمیکنی؟ نذاشتی یکساعت از حرفم بگذره با مخ زمینش زدی!
_ از بس نحسی!
_ خانم معلم اینقدر به من ابراز علاقه نکن!
_ من؟ غلط کنم!
_ نشنیدی میگن اگر با من نبودش میلی چرا لیچارمان میگفت لیلی؟
مشغول ماساژ مچ پایم هستم که یزدان دستم را پس میزند.
شلوارم را کمی بالا میدهد و با دقت مچم را بررسی میکند.
_ چیزی شده؟
سوگند بیخیال بحثِ بیسرانجام همیشگیاش با سیروان شده است و نگران روی سر ما کمر خم میکند.
یزدان در سکوت دست زیر بدنم میفرستد و بیهوا بلندم میکند.
بیاختیار به گردنش میچسبم و صدای اعتراض سیروان بلند میشود.
_ کجا میبریش؟ شاید فلج شده باشه! یعنی تو این شرایطم به فکر بردنش به اتاق خوابی؟
یزدان قبل از بالا رفتن از پلهها با غیظ سر به عقب میچرخاند و تُنِ صدایش بالا میرود.
_ این روزا مدارا و صبوری بلد نیستم پس حواست به رفتارهات باشه.
منتظر جوابی نمیماند و پلهها را بالا میرود.
_ فقط ارمغان از پس تو بر میاد. حالا که خدا امشب حواسش رو داده به من ایشالا که دهنتو همین زنت سرویس کنه دلم خنک شه.
چند پله بیشتر نمانده است که سوگند صدایش را بالا میبرد.
_ کمک خواستید صدام کنید.
_ بشین منتظر تا صدات کنن! این دوتا پشت در بستهی اتاق خواب از هیچکس کمک نمیخوان.
_ واقعاً چطور میتونی اینجوری باشی؟
_ چطوری؟
_ خیلی آدم مسخرهای هستی!
_ تازگیها حس میکنم زیاد به من علاقه پیدا کردی! صمیمیتر برخورد میکنی…تا حالا بهت گفتم خفنترین عشقها معمولاً بعد از یه نفرت عمیق استارت میخوره؟
یزدان با بستن در اتاق به کمک آرنجش مانع از شنیدن ادامهی آن بحث
مستقیم به طرف تخت میرود و آرام روی تشک درازم میکند. سریع به حالت نشسته در میآیم که با اخم دست بر سینهام میگذارد.
_ بلند نشو!
بدون اینکه به چشمانش نگاه کنم دستش را پس میزنم.
_ برو کنار.
کنارم لبه تخت مینشیند و شانهام را با ملایمت نگه میدارد.
_ تکون نخور من برم وان رو آماده کنم پات رو با آب ولرم ماساژ بدم.
اینبار محکم تخت سینهاش میکوبم. جا میخورد و ابروهایش از هم فاصله میگیرند.
_ به تو چه؟ پای خودمه میخوام دردش بمونه.
سریع بر خود مسلط میشود و با پوزخندش حرص چیره شده بر جانم را تشدید میکند.
_ این بچه بازیها چیه! خجالت نمیکشی؟
دست به سینه میشوم و بیتوجه به گزگز شدن مچ پایم زل میزنم به چشمانش.
_ تازه دارم یکی میشم لنگهی خودت!
باز هم پوزخند میزند!
_ کاش میتونستی مثل من باشی! مثل من بودی که مشکلی نداشتیم.
عصبانیتم را شدت بخشیده است و من دیگر آدمِ صبوری کردن و مدارا با او نیستم!
_ مثل تو میشدم این زندگی تا حالا چیزی ازش نمونده بود! اما الان میخوام شبیه خودت شم. حالا هم بکش کنار.
میخواهم از روی تخت بلند شوم که بازویم را میگیرد.
باغیظ سر میچرخانم و رخ به رخ میشویم. جدی و محکم میگوید.
_ مراقب حرف زدن و رفتارهات باش!
اینکه شدهام یک زنِ لجبازِ بیمنطق که خلافِ رفتارهای مناسب سن خود عمل میکند، مقصر خودش است!
_ مراقب نباشم چیکار میکنی؟ میری باز خودت رو گم و گور میکنی؟ ببین منو…این دفعه برو چند روز هم نباش من یه ذره نفس بکشم! دلم تنگ شده برای وقتهایی که سر فیلم برداری بودی و نمیدیدمت.
توانایی کشیدنِ ترمز خشم را ندارم! چشم از برافروختگی چهرهاش میگیرم و به کمک دیوار پشت تخت بلند میشوم.
خوب است که سکوت کرده، همیشه که من نباید برای او کوتاه بیایم!
لنگان لنگان به طرف در اتاق میروم، قصدِ تنها گذاشتن او را دارم ولی صدای زنگ بیموقع موبایلی که هنوز داخل شارژ مانده است باعث میشود عصبی مسیرم را کج کنم.
حینِ نادیده گرفتن یزدان موبایل را از روی کنسول بر میدارم و در لحظه از روشن کردن آن پشیمان میشوم!
بعد از در آتش سوختن کلبه تازه چند ساعت است موبایلم را روشن کردهام و یقیناً اکنون متوجهی حماقتم میشوم!
دست چپم لبهی کنسول را چنگ میزند و کمی که در آن وضعیت میمانم صدای قدمهای او دقیقاً به این معناست که واکنش من طبیعی نبوده!
مضطرب سر میچرخانم و او را کنار خود میبینم.
نگاهش میخِ صفحهی موبایلم میماند و فکش سفت میشود!
نمیتوانم خونسرد برخورد کنم. تمرکز ندارم، نمیدانم چه بگویم که شک را از نگاهش بگیرم.
ترجیح میدهم حرفی نزنم و لبهایم را بر هم میفشارم اما او برخلاف سکوتِ بیتدبیر من، محکم لب میزند.
_ سهیل!
لعنت بر من که نامخانوادگی همکارم را هنگام ذخیرهی شمارهاش در مخاطبینم فاکتور گرفته بودم!
تماس قطع میشود اما بلافاصله دوباره موبایل داخل دست لرزانم زنگ میخورد!
سرش بالا میآید و با نگاهی غریبه به اضطرابی که میدانم در صورتم عیان است چشم میدوزد.
_ نمیخوای جواب بدی؟
خب شاید بهتر است خودم را نبازم و گرفتن حالتی طلبکار به خود بهترین راهحل باشد!
_ چیه؟ من و این آدم همکاریم با هم! خیلی عجیبه که بهم زنگ بزنه؟ افکار مریض تو به خودت مربوطه!
گوشهی لبش بالا میپرد!
_ به خاطر همین رنگت پریده؟ برای همین تا صفحهی موبایل رو نگاه کردی خشکت زد؟ برای همین دستات میلرزه؟ همهی همکارهات تا بهت زنگ میزنن این شکلی میشی؟!
عقب عقب میروم. موبایلم بالاخره خفه میشود و من محکمتر میان رعشهی انگشتانم حبسش میکنم.
_ پام درد میکنه نمیتونم بایستم اینجا سر این موضوع مسخره با تو بحث کنم!
فوراً رو بر میگردانم و هنوز اولین قدم را بر نداشتهام که حلقه شدنِ پنجهی پر قدرت او و زنگ خوردن دوبارهی موبایلم در یک لحظه اتفاق میافتد.