رمان تاریکی شهرت پارت ۳۶

4.5
(13)

 

 

آنقدر غرق افکارم هستم که با دیدن ناگهانی سایه‌ی شبحی در تاریکی از جا می‌پرم!

 

هوهوی باد میان شاخ و برگ درخت‌ها ترسم را شدت می‌بخشد و درست وقتی که عقب گرد می‌کنم داخل برگردم دستی دور کمرم حلقه می‌شود!

 

نفس بر سینه‌ام می‌ماند و چشمانم بیش از حد معمول درشت می‌شوند.

 

دهان باز می‌کنم وحشت را جیغ بکشم که دست مردانه‌ای مانع می‌گردد!

 

از عقب مرا به خود می‌چسباند و کمرم داخل دست دیگرش چنگ می‌شود!

 

کم مانده است از شدت ترس سکته کنم و قلبم دچار یک حمله‌ی دردناک شود که صدای بم و پر جذبه‌اش زیر گوشم مثلِ قند در رگ‌هایم آب می‌شود! همانقدر شیرین! همانقدر خوش طعم!

 

_ وقتی تو با من نیستی از من چه می‌ماند؟

از من جز این هر لحظه فرسودن چه می‌ماند؟

 

گرمای تنش، عطرِ خوش بوی حضوری که با کنار رفتن ترس حالا عمیق استشمامش می‌کنم…صدای گیرای خش افتاده‌اش و امنیت در آغوشش جا گرفتن؛ همه و همه دلتنگ‌تر می‌کند مرا!

 

هرگز این قدر طولانی از هم دور نمانده‌ایم…

 

تکان می‌خورم تا به طرفش برگردم، نگاهش کنم شاید این قلبِ بی‌قرار آرام شود اما او محکم بر سر جایم نگه‌ام می‌دارد!

 

_ فکر نکردی تو این هوا با این لباس سرما می‌خوری و یزدان کنارت نیست تا پرستاری کنه ازت؟

 

 

 

 

 

تند تند پلک می‌زنم. دستش هنوز بندِ دهانم است و مرا همراه خود در قسمت تاریک‌تری از حیاط می‌کشد.

 

چانه‌اش را قفلِ شانه‌ی برهنه‌ام می‌کند و زیر گوشم نفس می‌کشد؛ عمیق و کش‌دار!

 

_ عشقِ تو اونقدر بیچاره‌ام کرده که این ساعت خامِ قلب زبون نفهمم می‌شم و از دیوار خونه‌ی بابات بالا می‌کشم تا دزدکی بیام دیدنت! اونقدر تو حال خودم نیستم که فکر قلبت‌و نمی‌کنم و می‌ترسونمت…

 

لاله‌ی گوشم را می‌بوسد و زمزمه‌اش کوبش قلبم را یاغی‌تر می‌کند.

 

_ دستم رو بر می‌دارم مبادا جیغ بکشی! مثل یه دختر خوب بر می‌گردی تا بغلت کنم. خب؟

 

تخسی‌اش…شیطنت‌های مردانه‌اش…جسارت‌های همیشگی‌اش و دقیقاً هزاران خصلت ناب دیگرِ این مَرد است که مرا سال‌ها اسیر و در بند عشقش کرده!

 

دهانم را رها می‌کند و آرام به طرف خود می‌چرخاندم.

 

موهایش شلخته روی پیشانی‌اش ریخته‌اند و برق چشمانش در تاریکی درخشش عجیبی دارند!

 

_ گفتم مثل یه دختر خوب بر می‌گردی تا چی؟

 

خیره خیره نگاهش می‌کنم و مسخِ لحن اغواگرش هستم وقتی بی‌اختیار لب می‌زنم.

 

_ تا بغلم کنی!

 

لبخند محوی روی لب‌هایش می‌نشیند و آغوش به رویم باز می‌کند.

 

_ پس بیا!

 

ذهنم یک صفحه‌ی سفید است وقتی مثل یک ربات، مطیعانه پیش می‌روم!

 

یک قدم تا آغوشش و سر بر شانه‌اش گذاشتن فاصله دارم که سریع صورتم را میان دستانش می‌گیرد!

 

 

 

کوتاه به چشمانم می‌نگرد و وقتی حواسش پرت لب‌هایم می‌شود آتش نفسش شعله‌ورتر می‌گردد!

 

_ نظرم عوض شد! بر می‌گردی تا ببوسمت.

 

مکثی ندارد و لب‌هایش میان لب‌هایم راهی به باریکی یک چشمه‌ی زلال در دل کوه باز می‌کند.

 

دست پشت سرم می‌گذار‌د ‌و مثلِ عاشقی می‌بوسد که تازه به وصالِ معشوق رسیده است و تا قبل از آن هرگز او را نبوسیده!

 

کف دستم روی عضله‌های سفتِ سینه‌اش فشرده می‌شود و نبضِ بی‌امانِ قلبش انگشتانم را به گزگز می‌اندازد!

 

چشم می‌بندم و در این بزم باشکوهِ عاشقانه همراهش می‌شوم!

 

خیره شدنِ به ماه وقتی از دلتنگی‌ برای او دیگر آرام و قراری در وجودم حس نمی‌کردم، معجزه کرده است!

 

فراموش کرده‌ام باید پسش بزنم…فراموش کرده‌ام نباید رامِ او باشم…فراموش کرده‌ام! همه چیز را…

 

حتی قلبم نیز بیماری را فراموش کرده است!

 

لب‌هایش را بی‌هوا از وسط لب‌هایم بیرون می‌کشد و گرفتگی صدایش تمامِ جانم را غرق نیاز برای نوازش شدن توسط دستانش می‌کند!

 

_ امشب با پاهای خودت…به میل خودت با من از در این خونه بیرون میای تا انگ دزدیدنت رو به جون نخرم…شنیدی چی گفتم ارمغان؟

 

امان نمی‌دهد، دوباره لب‌هایم را به کام می‌کشد مثلِ سیگاری که لذت تا آخر دود کردنش آدم را رها نمی‌کند و فرصت جواب دادن به من نمی‌دهد!

 

عطش و ناآرامی این مَرد امشب کاملاً مشهود است!

 

_ دزد…بابااا…بیا دزد اومده! یکی تو حیاطه…بابااا اسلحه‌ی شکاریت رو بیار یکی تو حیاطه!

 

فریاد گوش خراش اردوان هر دویمان را از جا می‌پراند و بله این چنین قرار است بزم باشکوهمان به خاک و خون کشیده ‌شود چرا که فریاد بعدی متعلق به پدرم است!

 

_ اومدم پسر. برو کنار، کجاست؟ بگو یه تیر حرومش کنم تا دیگه هوس از دیوار مردم بالا اومدن و دزدی به سرش نزنه!

 

 

 

 

 

 

دستپاچه یزدان را کنار می‌زنم و از قسمتِ تاریکِ حیاط بیرون می‌د‌وم.

 

_ بابا…چیکار می‌کنید!

 

مامان هم سراسیمه سر می‌رسد و هر سه نفرشان حیرت زده به من که وسط حیاط ایستاده‌ام خیره می‌مانند.

 

_ اسلحه رو بیار پایین بابا جون!

 

از گوشه‌ی چشم می‌بینم یزدان می‌آید شانه به شانه‌ام و با کم‌ترین فاصله از من می‌ایستد.

 

بابا شوک زده اسلحه را پایین می‌آورد و اردوان چهره در هم می‌کشد.

 

_ هر چقدر تست زدم از سرم پرید! واقعاً که.

 

یزدان زیرلب نجوا می‌کند.

 

_ ما هم که فقط باید به فکر پرش تستی شازده باشیم!

 

بی‌اختیار آرنجم را به پهلویش می‌کوبم که آخِ خفه‌ای از میان لب‌هایش بیرون می‌پرد و کمر خم می‌کند.

 

_ یزدان جان کی اومدی؟

 

مامان ذوق زده جلو می‌آید و چشمانش چراغانی‌ست.

 

_ سلام مادر.

 

کمر راست کرده است و توضیحی برای آن آمدنِ عجیب ندارد، مامان هم انگار چندان مایل به شنیدن نیست!

 

_ سلام پسرم. چرا اینجا ایستادید؟ بیا بریم داخل. چیزی خوردی؟ غذا برات گرم کنم؟

 

از شدتِ علاقه‌ی مامان به دامادِ عزیزش خنده‌ام می‌گیرد و لب می‌گزم.

 

 

 

_ ممنونم. دیر وقته اومدم ارمغان رو ببینم دلم تنگ شده بود نتونستم تا صبح صبر کنم.

 

کم پیش می‌آید این چنین بی‌پرده عاشقی‌اش را به کمکِ کلمات به نمایش بگذارد.

 

لبخندِ مامان سراسر رضایت است و ردیف دندان‌هایش نمایان شده.

 

_ اگه اینجا داخل حیاط راحت‌تر هستید پس تنهاتون می‌ذاریم.

 

اردوان غرغر کنان رو بر می‌گرداند.

 

_ ای بابا من فردا آزمون دارم خواب می‌مونم!

 

بابا آرام پس کله‌ی گل پسرش می‌کوبد.

 

_ خان جونِ خدا بیامرز من کم‌تر از تو غر می‌زد! آروم زدم بقیه‌ی تست‌هایی که زدی نپره.

 

خنده‌ام را کنترل می‌کنم و به نظر می‌رسد لب‌هایم بعد از مدتی نسبتاً طولانی امشب عجیب میل به خندیدن دارند!

 

اردوان معترض به طرف بابا سر می‌چرخاند که مامان مانند کسی که واهمه از بر هم خوردنِ یک قرار مهم را دارد در کسری از ثانیه یک خلوتِ دونفره‌ی دیگر برای من و یزدان فراهم می‌کند!

 

آنقدر ناگهانی دوباره تنها می‌شویم که یک لحظه به شک می‌افتم تا همین چند لحظه پیش همه‌یشان مقابلمان بوده‌اند!

 

_ این مادر زن پاداش کدوم کار خیر منه؟ هوم؟

 

حیران نگاهش می‌کنم و حواسم همچنان پرتِ داخل رفتنِ ناگهانی خانواده‌ام است.

 

مامان حتی فرصت نداده بود یک کلمه میان بابا و یزدان رد و بدل شود!

 

می‌توانم قسم بخورم هیجانِ مامان هنگام دیدن یزدان از من هم بیشتر می‌باشد!

 

جلو آمدنش خط فکری‌ام را به بن بست می‌رساند و مردمک‌هایم روی صورتِ مردانه‌اش بی‌قرار تاب می‌خورند.

 

 

 

فاصله‌ی میانمان را به حداقل می‌رساند و کف دست چپش را یک طرف صورتم می‌گذارد.

 

لمس‌هایش تا ابد قادر هستند قلبِ مرا به سجده در آورند…

 

لمس‌هایش آسان می‌توانند یک فردِ جدید از من بسازند! خیلی آسان…فردی بی‌منطق، مطیعِ احساس و اغوا شده با عشق!

 

_ حس می‌کنم برای اولین بار دارم می‌بینمت…

 

صدایش نرم، دلفریب و پرتحکم در جانم اکو می‌شود…هزاران بار…پیوسته و بدون مکث!

 

صورتش را مقابل صورتم نگه می‌دارد…نفس داغش به لب‌هایم می‌خورد و خیره به چشمانم نجوا می‌کند.

 

_ خانواده‌ات از پشت پنجره دارن نگاهمون می‌کنن…ببوسم دخترشون رو جلوی چشماشون؟

 

خجل لب می‌گزم و ناله‌ای خفیف از حنجره‌ام بیرون می‌پرد.

 

_ دیونگی نکن!

 

شیطنتِ عیانِ لبخندِ مردانه‌اش زیادی جذاب است و چهره‌اش را خواستنی کرده.

 

_ عشقِ تو از روز اول دیونگی من بوده…من عاشقِ این دیونگی‌ام…

 

هیجان زده هستم و وجودم مملو است از هجومِ حس‌هایی احیاگر…

 

او امشب قصدِ احیای ریشه‌ی خشکیده‌ و پوسیده‌ی احساسِ مانده بر جانم را دارد…

 

او به قصد احیای تمامِ من آمده است امشب…

 

نه نه، به قصدِ احیای تمامِ ما…به قصدِ پیوندِ منِ بی او و اوی بی من…

 

_ با من میای؟ غرق شیم تو گذشته…مثل وقتایی که قهرمانِ زندگیت بودم و ملکه‌ی زندگیم بودی؟ مثل همون وقتا دیونگی کنیم؟

 

 

 

لحظه‌هایی در زندگی وجود دارند که تو در اوجِ دلخوری…درست وقتی غرقِ تردید بین ماندن و رفتن هستی هوسِ فراموشی به سرت می‌زند!

 

دست و پای عقلت را طناب پیچ می‌کنی و اجازه‌ی تقلا نمی‌دهی به منطقی که قرار است سد شود جلوی تو!

 

می‌توانم “نه” را محکم به چشم انتظاری نگاهش بکوبم، می‌توانم پشت کنم به او و رفتن انتخابم باشد…می‌توانم اسیرِ کینه، دلخوری، تردید و شاید انتقام بمانم…می‌توانم به تلافی هر چه که بر من گذشته بود خواهشِ نگاهش را نادیده بگیرم…

 

می‌توانم بدترین شبِ زندگی‌اش را پیشِ چشمانش به نمایش بگذارم اما…

 

نمی‌توانم!

 

این بار نمی‌توانم جدایی را انتخاب کنم و احساسم بی‌هوا یک گلوله به طرف منطقم شلیک می‌کند…سرم گومب صدا می‌دهد و عقلم در لحظه می‌میرد!

 

دستش هنوز یک طرف صورتم است…چشم در چشم من نفسِ داغش را به لب‌هایم دوخته و کافی‌ست یک قدم دیگر جلو بیاید تا فرو شوم در آغوشش…

 

_ الان بر می‌گردم.

 

صدایم ارتعاشِ کمی دارد و منتظرِ عکس‌العمل او نمی‌مانم. عقب گرد می‌کنم و شتابان قدم در سالن می‌گذارم.

 

نگاهش را مثلِ پارچه‌ی یک لباس بی‌هوا دنبال خود نخ کش کرده‌ام و نمی‌خواهم در انتظاری طولانی وسطِ حیاط نگه‌اش دارم.

 

حاضر و آماده در حالی که هیچ تمرکزی برای انتخاب لباس‌هایم نداشته‌ام از اتاق بیرون می‌دوم، صدای خندان مامان و غرغر اردوان هم‌زمان می‌شود.

 

_ ارمغان خانم بالاخره از خر شیطون پیاده شدن…به‌به…خدایا شکرت.

 

_ من سریال‌های مورد علاقه‌ام‌و نگاه نمی‌کنم گذاشتم بعد از کنکور ببینم بعد این دوتا سینما رو آوردن خونه! آبجی، دقیقاً موقع کنکور من یادش افتاد سوار خر شیطون بشه!

 

بی‌حواس در سالن را پشت سرم می‌بندم و نمی‌شنوم بابا در جوابِ غر زدن‌های اردوان چه می‌گوید.

 

 

 

در حیاط باز مانده و خبری از یزدان نیست!

 

دوان دوان خودم را داخل کوچه می‌اندازم و شوک زده بر سر جای خود خشکم می‌زند.

 

نفس نفس زنان ماتِ لبخندش می‌شوم که کلاه کاسکت را سمتم می‌گیرد.

 

وقتی در خانه را پشت سر خود می‌بندم گیج و بی‌حواس هستم!

 

آرام قدم بر می‌دارم، کنارش که می‌ایستم دستم را بالا می‌آورم…

 

توجه‌ای به دست دراز شده‌ام ندارد و خودش کلاه را روی سرم می‌گذارد.

 

من هم به تبعیت از خودش طلق کلاه کاسکت را بالا می‌دهم تا صورتش را بهتر ببینم…بدونِ هیچ مانعی.

 

_ سوار شو عشقِ من.

 

می‌خواهد سفر کنیم به گذشته‌ی عاشقی…به قبل از تاریکی‌هایی که اسیرشان شدیم…

 

یزدانِ آن زمان را هر چند زخمی پیدا کرده است و خیالِ حداقل یک شب فراموشی دارد…

 

خیلی اتفاق‌ها را از سر گذرانده‌ایم…تلخی‌های زیادی را چشیده‌ایم و از حرمتِ میانمان یک مخروبه مانده ولی چشمانش غرقِ یک امید دنباله‌دار هستند برای ساختن دوباره…

 

زخمی است…زخمی هستم اما مرهمی پیدا کرده به قدرتِ روشنایی یک گذشته‌ی عاشقانه…

 

دلش غرق شدن در گذشته می‌خواهد…دلش التیام می‌خواهد با رجوع به همان گذشته…

 

دل به دلش داده‌ام امشب از لحظه‌ای که به طرف منطقِ عقلم شلیک کردم!

 

 

 

دست روی شانه‌ی محکم مردانه‌اش می‌گذارم و خودم را روی موتور بالا می‌کشم.

 

دست دیگرم نیز برای حفظ تعادل دورِ کمرش حلقه می‌شود و بی‌اختیار بینی‌ام را به لباسش نزدیک می‌کنم.

 

عطر تنش را نفس می‌کشم و سلول به سلولم بیشتر به عطش می‌افتد.

 

_ محکم بگیر منو.

 

در سکوت به خواسته‌اش عمل می‌کنم و لحظاتی بعد حرکتِ پر سرعت موتور ضربان قلبم را بالا می‌برد، بیشتر به طرفش خم می‌شوم و کامل از پشت سر بغل می‌گیرم او را…

 

حسِ کسی را دارم که دنیا در تصرفش است…

 

همه چیز اطرافمان در مه مطلق فرو رفته و فقط ما هستیم که زیرِ آسمانی که لبخندِ خدا را واضح احساس می‌کنم در یک حالتِ پرواز رویایی قرار گرفته‌ایم.

 

آنقدر دلتنگ هستم که قادر نیستم به دلخوری‌های ذهنم مجال دهم…

 

آنقدر دلتنگ هستم که فقط نفس کشیدن در هوای آغوشش را می‌خواهم…

 

آنقدر دلتنگ این مَرد هستم که قطعاً در چنین لحظاتی احساسی‌ترین و البته بی‌منطق‌ترین زنِ جهان به نظر می‌رسم…

 

اگر عاشق باشی، نداشتنش…ندیدنش…نشنیدن صدایش و نفس نکشیدن عطر تنش دردِ بی‌درمان می‌شود…جدایی و دلتنگی وقتی عاشق هستی یک مرگ تدریجی است حتی اگر تقلا کنی فقط به بدی‌هایش، نامردی‌هایش و خودخواهی‌هایش فکر کنی…حتی اگر به اجبار ذهنت را سوق دهی سمتِ خاطرات بد…سمتِ گریه‌های شبانه و ثانیه‌های شکسته شدن قلبت…باز هم احساسی که از تو یک انسان جدید ساخته است فریب نمی‌خورد!

 

 

 

 

 

دردِ بی‌درمان یعنی عاشقی که جدایی، یک دلتنگی عظیم به قلبِ خسته‌اش تحمیل کرده…

 

دردِ بی‌درمان یعنی احساسِ من…که نمی‌دانم باید چه تصمیمی بگیرم و مانده‌ام میانِ خروار خروار حس و حالی ضد و نقیض!

 

دردِ بی‌درمان یعنی زنی که نه دلِ کندن و رفتن دارد و نه دل ماندن و ساختن…

 

دردِ بی‌درمان یعنی ترسِ من برای ترکِ او و یک جدایی ابدیِ نفس‌گیر و ترسِ ماندنی سراسر تردید وقتی مطمئن نیستم بشود دوباره قشنگ شروع کرد…

 

توقف موتور باعث می‌شود گیج از او فاصله بگیرم.

 

کنترلی روی افکارم نداشته‌ام و متوجه نشده‌ام مسیر چگونه سپری شده است و اکنون بودنمان در نقطه‌ی آغازِ یک دلدادگی عاشقانه یک شوکِ ناگهانی برای قلب و روحم می‌باشد…

 

آهسته، مستاصل و بدون تمرکز پیاده می‌شوم…

 

خودم را وسط یک صفحه‌ی شطرنج می‌بینم که بی‌هوا کیش و مات شده‌ام!

 

پریشان حال و البته ناباور بر می‌گردم نگاهش می‌کنم…

 

همه‌ی جانم می‌لرزد و مثل همیشه مرا غافلگیر کرده!

 

یزدان غیرقابل پیش بینی‌ است و هرگز نمی‌توانم موفق شوم بفهمم چه در سرش می‌گذرد!

 

موتور را پارک می‌کند و در سکوت پیاده می‌شود.

 

وقتی جلو می‌آید چهره‌اش جدی اما غمگین است…

 

 

 

دستم را می‌گیرد. نگاهم به چشمانش است و درکی از حال خود ندارم.

 

_ کلاهت رو بذار بمونه.

 

در انتظارِ تکانِ لب‌هایم نمی‌ماند و مرا همراه خود داخل پارک می‌کشد…

 

مردمک‌هایم ماتِ نمای بیرونی ساختمان می‌شود…

 

می‌خواهم اسمش را لب بزنم…می‌خواهم ناله در حنجره‌ام رها کنم بگویم چرا اینجا…چرا…

 

اما همچون فردی هستم که در آرزوی بر زبان آوردن حتی یک کلمه بارها لب زده است…بی‌صدا…بی‌هجا…موفق نمی‌شوم چیزی بگویم!

 

من هستم و او که روی سنگ‌فرش‌های زیبای یک محوطه‌ی وسیع به طرف بنای چشم‌نوازی قدم بر می‌داریم که من روزگاری دیوانه‌ی معماری‌اش بوده‌ام…

 

مرا آورده است همان جایی که آرزوهایم متولد شدند و عاقبت مثل پروانه‌هایی زیبا از پیله رهایی پیدا کردند…

 

مرا آورده است در دلِ کتاب آرزوهایم، سطر اولِ رویا…

 

نمی‌دانم چند قدم تا ساختمانِ جادویی مقابلمان فاصله داریم که می‌ایستد.

 

نگاهم قدرتِ تکان ندارد…مردمک‌هایم در حدقه مُرده‌اند و او انگار خوب واقف است به این حقیقتِ دردناک…

 

به قصدِ احیای نگاهم و شوکه کردن مردمک‌هایم می‌آید درست مقابلم قرار می‌گیرد تا تصویرِ چهره‌اش، تحمیلِ خوشایند چشمانم شود…

 

_ از اینجا شروع شد ارمغانِ بدیع…از روی صحنه‌ی سالنی تو دل این ساختمون شروع شد…

 

دستم رها می‌شود، خیره‌ی چشمانم غمگین به ساختمان تئاتر شهر اشاره می‌کند و سیبک گلویش تکان می‌خورد.

 

_ قصه‌ی من با تو از روی صحنه‌ی اینجا شروع شد وقتی که حس کردم منم مثل تماشگرا محو بازی دختر بااستعداد رو به روم شدم! وقتی فراموش کردم دیالوگم چیه و تو با چشمای درشتت زل زدی به صورتم و من دیالوگ قلبم‌و لب زدم…

 

اشک، پر قدرت…شتابان و بغض کرده می‌دود در کاسه‌ی چشمانم…

 

تصویرش…تصویرِ چشمانِ فریبنده‌اش موج می‌شود و صدا در گلویم می‌شکند…

 

فردی هستم که حنجره‌اش درگیرِ یک معجزه‌ی عجیب می‌شود و هجومِ کلمات صوتِ مُرده‌اش را به ارتعاش می‌اندازد.

 

_ گفتی…چشات خیلی خوشگله دختر!

 

لبخندش سرد و لرزان است…

 

_ چشات درشت‌تر شد…لبت‌و که گاز گرفتی به خودم اومدم…بیدار شدم…

 

پلک می‌زنم. اشک آرام و قطره قطره فرو می‌چکد روی التهابِ صورتم.

 

 

 

_ اصلاً انگار هیچکس اون لحظه دیالوگ قلبم‌و نشنید به جز تو…فقط تو شنیدی…انگار اون لحظه هیچکس اطراف من و تو زنده نبود حتی کارگردان!

 

کسی آن نزدیکی نیست و خلوتی فضا باعث می‌شود کلاه کاسکت را از روی سرم بردارم.

 

_ من…من…خیلی تلاش کردم برسم به اینجا…از همون وقتی که جلوی این ساختمون ایستادم و گفتم باید یه روز…یه روز اسمم بره روی بیلبوردها و مجله‌ها…جنگیدم تا بشم یه بازیگر که معروفیتش…

 

بغض اجازه نمی‌دهد ادامه دهم…مثلِ یک بالن در گلویم حجم گرفته است و قلبم از شدت غمی آزاردهنده تیر می‌کشد…

 

رو بر می‌گردانم از او و ساختمان پشت سرش…

 

بی‌هدف قدم بر می‌دارم و اشک‌هایم یک پرده‌ی ضخیمِ مه گرفته مقابل چشمانم کشیده است.

 

_ از اینکه همه جا عکس زن من پخش باشه…از اینکه درباره‌ی هیکل و زیبایی عشقم کامنت بذارن و حرف بزنن…از اینکه تو هر فیلم دلبریت بشه برای نقش مقابلی که من نباشم…نتونستم تحمل کنم…نتونستم چشم ببندم روی فضای کثیفی که واسه نقش دادن به هم‌جنس‌های تو تهیه کننده دندون تیز می‌کرد واسه هر کثافتکاری…هر دفعه که یکی از همکارای من و تو بعد از معروفیت طلاق گرفتن روانم به هم ریخت…هر بار که دیدم دو نفر چطور عشقشون تو سینما به گند کشیده شد پشتم لرزید ارمغان…گفتم بچه که بیاد بیخیالِ موندن وسطِ کثافتِ پشت پرده‌ی کارمون می‌شی…فکر کردم روحت به اندازه‌ی کافی ارضا شده دیگه الویتت فقط من می‌شم و بچه‌امون…

 

سریع، بی‌تعادل و با چشمانی خیس خورده به طرفش بر می‌گردم.

 

سینه به سینه‌اش می‌شوم و صدایم جان ندارد…قلبم رمق ندارد…پاهایم توانِ استقامت ندارد.

 

_ بچه می‌اومد تا خط کشیده بشه روی امید و آرزوهای من؟ بچه می‌اومد تا رویاهام‌و با اومدنش بکُشه چون تو اونقدر خودخواه بودی که فکر نکردی من چقدر عذاب کشیدم واسه رسیدن به اون قله پس حداقل حقِ منه بعدش چند نفس عمیق بکشم…اعتماد نداشتی به من که هرگز قاطی اون فساد نمی‌شم…عشق منو باور نداشتی که ترسیدی…

 

هق می‌زنم و صدایم بیشتر تحلیل می‌رود.

 

_ من عاشقِ بازیگری بودم…هویتم بود…از اینکه بالاخره موفق شدم آرزوهام‌و زندگی کنم حالم خوب بود…تو خودت حاضر بودی دست بکشی از تلاشت؟ حاضر بودی قیدِ شهرت و دنیای وسوسه‌انگیزش‌و بزنی؟ نه، چون تو مرد بودی و من زن پس باید اونی که محکوم می‌شد به کشتن رویاهاش قطعاً من باشم…خواستم افتخارت بشم…خواستم از دیدن موفقیت‌هایی که شرافتمندانه بهشون رسیده بودم چشمات با غرور برق بزنه…فکر می‌کردم یزدانِ مَجدِ تحصیل کرده و ستاره‌ی سینما با مَردهایی که تعصب کورکورانه یه مغز پوسیده براشون ساخته فرق داره…

 

انگشت اشاره‌ام را تخت سینه‌ی ستبرش می‌کوبم و دیگر رمقِ ایستادن ندارم.

 

_ مگه می‌شد بچه‌ی تو رو نخوام؟ مگه می‌شد دلم نخواد مادر بچه‌ی مَردی باشم که نفسم بند نفس اونه…مرگم بود قاتلِ بچه‌ی تو شدن…مرگم بود قاتلِ ثمره‌ی عشقمون شدن…مرگم بود اون روزی که از تو و بچه‌امون متنفر شم، نخواستم تبدیل شم به مادری افسرده و یه زن پر از کینه و نفرت…مرگم بود وقتی کشتمش…مرگم بود وقتی منو قرار دادی بین دوراهی مادر شدن تو شرایطی که آمادگیش رو نداشتم و حفظِ رویاهایی که عمری برای تحقق اونا جنگیده بودم…مرگم بود یزدان…مرگ…

 

قلبم دیگر تاب نمی‌آورد و بی‌نفس زانو خم می‌کنم.

 

 

 

فوراً نگه‌ام می‌دارد ولی ناچار می‌شود همراهم روی زمین زانو بزند.

 

کلاه کاسکت کنارم می‌افتد و او مضطرب دستانش را اطراف صورتم می‌گذارد. سرم را بالا می‌آورد و کلماتش سراسر نگرانی و تشویش هستند.

 

_ داریم حرف می‌زنیم دورت بگردم آروم باش…خودت‌و اذیت نکن.

 

زانو زده مقابل هم قرار گرفته‌ایم و تصویرِ نگرانی چهره‌اش در پسِ پرده‌ی اشک‌هایم در حال دفن شدن است.

 

لب‌هایم به هم می‌خورند…لرز کرده، نالان و نیمه جان.

 

_ چطوری اذیت…نشم؟ همه‌ی جونم…داره می‌سوزه…دردم…دردم بیشتر از تو…بود…هر بار که…گفتی لیاقت مادر…شدن نداشتم…هر بار…که…گفتی قاتل…بچه‌اتم…

 

چشمانش سرخ هستند و بی‌توجه به کلاه کاسکتی که سر دارد تمامم را در آغوش می‌کشد…زخمی بغلم می‌کند و صدایش زیر گوشم پر از ضعف است!

 

از آن صلابت و تحکم و اقتدار کلامی هیچ خبری نیست.

 

_ قرصت‌و نیاوردی؟

 

سر روی سینه‌اش می‌گذارم و هق می‌زنم.

 

_ دو سال…نذاشتی نزدیکت…شم…دو سال خودت‌و…ازم گرفتی…این قلب دیگه…تحمل نداره…

 

فشار دستانش اطراف بدنم بیشتر می‌شود و محکم بغلم می‌کند.

 

_ بیا دوباره شروع کنیم. از اول…امشب آوردمت جلوی درِ جایی که تا به خودم اومدم دیدم عشقت تو قلبم حل شده…آوردمت اینجا که بگم نور زندگیم بمون بدون تو همه جا تاریکه…بدون تو خونه‌ام سرده…بدون تو حالم خوب نیست.

 

قلبم درگیرِ یک ضربانِ آشفته است و کتف چپم تیر می‌کشد.

 

گریستن نفس برایم نذاشته و چنان خسته هستم که ترجیح می‌دهم همین جا…چند قدمی ساختمان تئاتر شهر وقتی از دردها گفته‌ام و اکنون زخمی سفت در آغوشش فشرده می‌شوم نبض قلبم بمیرد…

 

تمام شدنِ این قصه درست همان جایی که نقطه‌ی آغازِ عشقِ آتشین میان‌مان می‌شناسیمش تمام آرزویم است!

 

زخمی در آغوش او مُردن نزدیکِ ساختمان آرزوهایم دعای لب‌های بی‌نفسم می‌شود و ای کاش اجابت گردم…

 

 

 

_ آروم باش عزیزم. حالت بد می‌شه. گریه نکن.

 

شانه‌هایم را نرم می‌گیرد و فقط تا آنجا که صورتم را ببیند عقب می‌رود.

 

_ اون قرص همیشه باید همراهت باشه قربونت برم. اگه الان حالت بد شه من باید چیکار کنم؟

 

قفسه‌ی سینه‌ام می‌سوزد و عمیق نفس می‌کشم.

 

تند تند اشک‌هایم را با دست پاک می‌کند.

 

_ گریه نکن. جون یزدان.

 

مرا به جانِ خود قسم می‌دهد و مگر می‌توانم بی‌اعتنا باشم.

 

سر تکان می‌دهم و کتف چپم را ماساژ می‌دهم.

 

_ وای خدا بچه‌ها بیایین ببینین کیا اینجا هستن.

 

صدای جیغی که از پشت سرم بلند می‌شود اخم را هم‌زمان مهمان چهره‌ی هر دویمان می‌کند.

 

ما حتی در چنین شبی هم نمی‌توانیم یک خلوتِ بی‌هیاهو داشته باشیم!

 

درد قلبم هنوز التیام نگرفته است و سریع آستین مانتویم را روی صورتِ گریانم می‌کشم.

 

اطرافمان در کسری از ثانیه شلوغ می‌شود و یزدان عصبی کمک می‌کند بایستم.

 

_ باورم نمی‌شه دارم کنار هم می‌بینمتون.

 

_ سارا یکی بزن تو سرم ببین خواب نیستم؟

 

_ نه خره بیداری، خودشونن.

 

_ فیلم جدیدتون کی میاد؟ مُردم از بس منتظر موندم.

 

_ آقا شما که با هم اوکی هستین پس اون یارو چی قدقد می‌کنه؟

 

_ وای لیدا بیا از من یه عکس بنداز الان از هیجان سکته می‌کنم.

 

کلافه به یزدان که خم می‌شود کلاه کاسکتم را از روی زمین بر می‌دارد نگاه می‌کنم.

 

برای اولین بار بیزار هستم از این شهرت و معروفیت که هیچ حریم خصوصی در زندگی‌ام نمانده است!

 

نفرت‌انگیز است که نمی‌توانم مثلِ افراد معمولی حتی یک بار با همسرم بیرون بروم و مثلاً چنین شبی را ساعت‌ها آغوش در آغوشش ضجه بزنم بدون اینکه نگران دوربین‌ها باشم.

 

_ خانما عذر می‌خوام ولی ما عجله داریم. ببخشید.

 

یزدان به دنبال حرصِ نهفته در کلماتش دست مرا می‌گیرد و آرام دنبال خود می‌کشد که صدای اعتراض دخترها و خنده‌ی چند پسر همراهشان بلند می‌شود.

 

 

 

 

رمق ندارم و تپش‌های قلبم باعثِ سستی قدم‌هایم شده است.

 

_ خانم بدیع گریه کردی؟

 

_ یعنی با ما عکس نمی‌ندازید؟

 

_ بابا یکم مردمی باشید!

 

_ تو رو خدا یه سلفی بندازیم.

 

بدتر از غر زدن‌هایی که می‌شنوم چند نفری هستند که بی‌اجازه تند تند با موبایل‌هایشان عکس می‌اندازند!

 

دلم می‌خواهد امشب را بی‌خیالِ جایگاه خود شوم و برگردم به طرف‌شان عصبانیتم را بر سر تک تک‌شان خالی کنم.

 

مگر امثال ما آدم نیستند؟ مگر ما زندگی و مشکلات و بدبختی‌های خودمان را نداریم؟

 

چه انتظارِ بی‌جایی‌ست که باید همیشه حواسمان به مردم باشد؟

 

کدامشان می‌داند من چه حالی هستم و امشب در چه گردابی اسیر شده‌ام؟!

 

همانی که فریاد زده است مَردمی باشیم از زخمِ بر تن من چه می‌داند؟

 

ما آدم نیستیم؟ ما حالمان بد نمی‌شود؟ ما مشکلی در زندگی برایمان پیش نمی‌آید؟ ما حق نداریم مدتی را تنها و برای خود زندگی کنیم بدون اینکه نگرانِ قضاوت همین مردم باشیم؟ ما مریض نمی‌شویم؟

 

ما را یک ربات می‌بینند؟ رباتی که هر چقدر هم حرف بشنود دلی برای شکستن ندارد!

 

_ موتورو! بابا ایول چقدر شما باحال هستین چطوری اون دروغا رو پشت سرتون ردیف می‌کنن؟!

 

حس می‌کنم یزدان از من هم عصبی‌تر و کلافه‌تر است.

 

بی‌حرف کلاه را روی سرم می‌گذارد و لحظاتی بعد تمام آن همهمه پشت سرمان جا می‌ماند…

 

سکوت را همراه خود روی موتور می‌نشانیم و با یک سرعت کنترل نشده از ساختمانِ رویاها…نقطه‌ی آغاز عشق و امید دور می‌شویم.

 

کمرش را محکم‌تر می‌گیرم و نفس‌های بی‌ثباتم در شدت هوایی که به صورتم می‌خورد حل می‌شوند.

 

از درد کتفم کاسته شده است ولی قلبم همچنان ناآرام نبض می‌زند.

 

 

 

مسیرمان بی‌هوا منتهی به یک فرعی بی‌تردد می‌شود و با توقف موتور من سریع پایین می‌آیم.

 

تعادل درست و حسابی ندارم، نفس‌هایم کش‌دار شده‌اند و هوایی که محکم به صورتم خورده ریه‌ام را بیشتر به تقلا انداخته.

 

گوشه‌ای از جدول می‌نشینم که شتابان به طرفم قدم تند می‌کند، بااحتیاط کلاه کاسکت را از روی سرم بر می‌دارد و بر زمین می‌اندازد.

 

جلوی پاهایم زانو می زند و صدایش غرق است در نگرانی.

 

_ خوبی؟ نگاه کن منو.

 

به آشفتگی چشمانش خیره می‌شوم و سر تکان می‌دهم.

 

_ خوبم.

 

کلاه کاسکت خودش را نیز از روی سرش بر می‌دارد و مستاصل کنارمان رها می‌کند.

 

_ پس چرا اینجوری نفس می‌کشی؟

 

دستانم را می‌گیرد و فرصتِ جواب به من نمی‌دهد.

 

_ چرا سردی؟ بلند شو بریم یه داروخونه پیدا کنیم…نه اصلاً بریم یه درمانگاه…

 

می‌توانم قسم‌ بخورم دلیل اصلی نیم بیشتر بیمار شدن قلب‌ها شکستگی‌های پی در پیِ دردناکی‌ست که مرهمی نداشته‌اند!

 

قلب‌هایی زخمی که آنقدر با غم تشنج کرده‌اند تا بالاخره رسیده‌اند به اجبارِ یک تجویز…

 

تهش هم هشدار پزشک می‌شود دور ماندن از هر تشنج و ناراحتی و استرسی…تجویزش هم یک قرص است که از هر حمله‌ی قلبی جلوگیری کند…

 

اما هیچ پزشکی نمی‌داند نیمی از همین قلب‌های بیمار به دستِ همانی درمان می‌شوند که هزاران بار دلیلِ شکستنش شده است!

 

_ ارمغانم؟

 

شانه‌هایم را باملایمت ماساژ می‌دهد و صورتش دقیقاً مقابل صورتم قرار دارد.

 

قلبِ رنج دیده‌ی مرا فقط یزدانِ گذشته درمان است نه آن قرص…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x