رمان تاریکی شهرت پارت ۳۹

4.2
(17)

 

 

 

دستانش را به طرفم دراز می‌کند و با صدای خش افتاده‌ای لب می‌زند.

 

_ بیا.

 

لبخندم عمق می‌گیرد و بی‌درنگ در آغوشش می‌خزم.

 

صورتش مماسِ موهای خیسم می‌شود و عمیق، پر شتاب و پی در پی نفس می‌کشد.

 

دلم می‌خواهد مثلِ قبل‌ترها خودم را برایش لوس کنم.

 

_ بوس نمی‌کنی؟

 

صدایش فریادی از خواستن و عشق است.

 

_ هزارتا بوست می‌کنم.

 

تا به خود بیایم با یک جست ناگهانی جایمان عوض می‌شود و خودم را زیرِ هیکلِ ورزیده‌اش می‌بینم.

 

با خنده نگاهش می‌کنم که مشغولِ بوسه زدن بر سر و صورتم می‌شود.

 

_ نمی‌گی اینطوری خوردنی میای سراغم به جای صبحونه یه لقمه‌ات می‌کنم؟ هوم خانمم؟ نمی‌گی موشِ آب کشیده میای تو بغلم من گربه می‌شم واسه خوردنت؟

 

صدای خنده‌ام بلند می‌شود و تقلا می‌کنم کنارش بزنم.

 

_ نخور منو…خودت‌و بی ارمغان نکن.

 

صدای خنده‌اش زیباترین ملودی است که در دنیا شناخته‌ام…

 

سفت، بغلم می‌کند و صورتم را محکم می‌بوسد.

 

_ دورت بگردم. خوشگلِ من…قربونِ خنده‌هات برم.

 

دست دورِ گردنش می‌اندازم و چشم در چشمش با خنده‌ای که انگار روی صورت‌هایمان حکِ ابدی شده است زمزمه‌وار می‌گویم.

 

_ خدانکنه…

 

برای پیوندِ خنده‌هایمان به هم مکثی ندارد…

 

چشم می‌بندم و دستانم قفلِ گردنش می‌مانند.

 

 

 

دچارِ معجزه‌ی عشق شده‌ایم.

 

روح هر دویمان از دلِ گذشته بیرون کشیده شده است و بالاخره تاریکی را پشت سر جا گذاشته‌ایم.

 

لب از لبم که جدا می‌کند زل می‌زنیم به چشمانِ غرقِ حرفِ یکدیگر.

 

_ دوستت دارم.

 

صدای بم و پرتحکمش قلبم را زیر و رو می‌کند.

 

خودم را زیرِ هیبتش بالا می‌کشم و لب‌هایم لرز می‌کنند.

 

_ منم…خیلی تو رو دوست دارم.

 

لب‌هایش بی‌هوا می‌چسبند به گونه‌ام.

 

_ بریم یه صبحونه‌ی شاهانه مهمونت کنم.

 

عقب می‌رود و با گرفتن دستم مرا هم زمان با خود از روی تخت بلند می‌کند.

 

_ کمرت دیگه درد نمی‌کنه؟

 

با محبت و مهری آشکار به صورتم چشم می‌دوزد.

 

_ مگه می‌شه بعد از هنر دست تو درد داشته باشه؟!

 

_ دیشب اصلا نخوابیده بودی؟

 

دست دور شانه‌ام حلقه می‌کند و مرا در حصارِ امنِ آغوش خود می‌کشد.

 

_ ا‌‌ونقدر تو رو نگاه کردم که صبح شد! می‌ترسیدم بخوابم و وقتی بیدار می‌شم ببینم باز گذاشتی رفتی!

 

خجل سر پایین می‌اندازم. دارد به آن روزی که قبل از بیدار شدنش همراه سیروان خانه‌ی پدری‌یشان را ترک کرده بودم اشاره می‌کرد.

 

_ صبح زود رفتم همه‌ی وسیله‌هات‌و از خونه‌ی بابات آوردم. خنده‌های مامانت اونقدر قشنگ بود، خیلی ازم تشکر کرد که از خر شیطون پیاده‌ات کردم. با آژانس رفتم که با ماشینت برگردم.

 

چند قدمی در اتاق می‌ایستم. به طرفم بر می‌گردد که بی‌هوا می‌پرسم.

 

_ اون روز…خونه‌اتون که کنارم خوابیده بودی…

 

کنجکاو سر تکان می‌دهد.

 

_ خب؟

 

_ چی خواب می‌دیدی؟

 

 

 

 

 

ابروهایش فاصله کم می‌کنند و جوابم را با بی‌میلی عیانی می‌دهد.

 

_ خواب لحظه‌ی آتیش گرفتن کلبه رو می‌دیدم…

 

من هم از به خاطر آوردن آن لحظاتِ دردناک چهره در هم می‌کشم.

 

_ ارمغان…

 

دقیق نگاهش می‌کنم. آنقدر خوب می‌شناسم او را که بدانم برای بر زبان آوردن مطلبی مردد است!

 

دست روی شانه‌اش می‌گذارم و آرام می‌گویم.

 

_ چیزی شده؟

 

سر تکان می‌دهد.

 

_ نه. بیا…

 

دستم را می‌گیرد ‌و همراه خود از اتاق بیرون می‌برد.

 

این گریزِ عجیب برای ادامه ندادن، توجه‌ام را شدیداً جلب می‌کند.

 

در حالی که کنارش قدم بر می‌دارم بدون اینکه دستم را از دستش بیرون بکشم مردد می‌گویم.

 

_ یزدان! یه چیزی می‌خواستی بگی! نگران شدم!

 

می‌ایستد و باکلافگی نگاهم می‌کند! شکم به یقین تبدیل می‌شود…مطمئن هستم موضوعی وجود دارد که من نمی‌دانم و او چندان تمایل به گفتن ندارد!

 

_ نگران نباش عزیزم! نمی‌خوام فعلاً ذهنت رو درگیر کنم.

 

اخم، یک رفلکس آنی روی صورتم است برای نشان دادنِ نارضایتی‌ام…

 

_ می‌دونی که ترجیح می‌دم چیزی رو ازم پنهان نکنی حتی اگه شنیدن آزارم بده…من از بی‌خبر موندن متنفرم.

 

کلافگی‌اش کاملاً مشهود است! دستم را رها می‌کند و پنجه در موهایش فرو می‌کند.

 

مانده است میانِ گفتن و نگفتن!

 

 

 

 

_ چرا باید الکی ذهن تو رو درگیر کنم؟

 

برای فهمیدنِ اصلِ موضوع پافشاری می‌کنم.

 

_ اینطوری بدتر ذهنم درگیر می‌مونه!

 

سعی می‌کند لبخند بزند و بذرِ مهر روی کلماتش بپاشد.

 

فاصله‌ای میان‌مان باقی نمی‌گذارد و دست دور شانه‌ام می‌اندازد.

 

مرا کامل سمت خود می‌کشد و روی موهایم بوسه می‌زند.

 

_ به من اعتماد داری؟

 

فوراً، بی‌فکر و بدون ذره‌ای تردید جواب می‌دهم.

 

_ آره.

 

این بار سر خم می‌کند و گونه‌ام را می‌بوسد.

 

_ دورت بگردم. حالا که اعتماد داری با خیال راحت کنارم باش چون من هر کاری انجام بدم فقط برای آرامش تو و زندگیمونه. بذار وقتی همه چیز رو اوکی کردم بعد درباره‌اش حرف بزنم، خب؟

 

چاره‌ی دیگری به جز یک موافقت اجباری دارم مگر؟

 

این مرد را نمی‌شود به گفتن هیچ چیز تا خودش نخواهد درباره‌یشان حرف بزند اجبار کرد.

 

_ حالا هم بیا ببین برای عشقم چه صبحانه‌ای آماده کردم…

 

مرا در حصارِ آغوش خود راه می‌دهد که بدخلق غر می‌زنم.

 

_ اینقدر منو تو بغلت نچلون له شدم!

 

_ حرف نباشه، مال خودمی، اینطوری حال می‌کنم که دونه دونه استخونات‌و تو بغلم خرد کنم.

 

این قلدری مردانه‌اش در عشق همیشه برایم جذاب‌ترین رکن رابطه‌یمان بوده است…

 

شیرینی خاصی دارد چشیدنِ لحظه‌هایی که غرقِ مالکیتی عاشقانه می‌شوند.

 

نیمی از صورتم چسبِ سینه‌اش می‌شود و هوسِ لوس کردن خودم برای او تا جایی که نازم را بخرد حتی در لحن صدایم نیز رخنه می‌کند.

 

_ هزار بار گفتم چون مال خودتم دلیل نمی‌شه هیچی از من باقی نذاری! آی…آی له شدم…نکن خفه‌ام کردی…

 

به خنده افتاده‌ام…میانِ سفتی حلقه‌ی دستش در حال بال بال زدن هستم و او اجازه‌ی رهایی نمی‌دهد.

 

_ خوب می‌کنم. دیگه زبون درازی نکنی‌آ؟

 

 

 

هنوز کامل وارد آشپزخانه نشده‌ایم که با صدای سیروان جا می‌خوریم، شوکه بر سر جای خود بی‌حرکت می‌ایستیم.

 

_ خدایا توبه! گوشه گوشه‌ی این خونه صحنه‌های مثبت هجده موج مکزیکی راه انداخته!

 

نشسته پشت میزی که اثری از چیدمان زیبای صبحانه‌اش باقی نگذاشته است و حینِ گاز زدن به نان تستِ بی‌نوایی که یک پیتزای کامل از آن ساخته است با دهان پر ادامه می‌دهد.

 

_ بابا فهمیدیم خوب می‌کنی اخوی بسه دیگه اینقدر جار نزن!

 

با حرص از حلقه‌ی شل شده‌ی دست یزدان بیرون می‌پرم.

 

_ الهی کوفت بخوری!

 

با همان دهان پر برایم چشم درشت می‌کند که معترض به طرف یزدان بر می‌گردم.

 

_ عجب صبحانه‌ی شاهانه‌ای!

 

قبل از اینکه بتواند جوابم را بدهد سیروان غر می‌زند.

 

_ چه عروس مار صفتی هستی! یه لقمه من تو خونه‌ی داداشم صبحونه خوردم باید این کولی بازی‌ها رو دراری؟ بیا ببین زن داداشای مردم چه کارها که براشون نمی‌کنن! نصف دوستای منو زن داداشاشون زن دادن، سر و سامونم که نمی‌دی سر یه لقمه خونه‌ی داداشم کوفت کردنم…

 

با غیظ میان حرفش می‌روم.

 

_ یه لقمه خوردی؟

 

دو قدم به میز نزدیک می‌شوم.

 

_ کل میز رو جاروبرقی کردی! این نون تست تو دستتو پیتزا ازش ساختی داری کوفت می‌کنی! وای کوفت بخوری دو لیوان آب پرتقال و شیر ر‌و چطوری خوردی! امیدوارم اسهال شی! چیزی گذاشتی واسه ما بمونه؟

 

دهان باز می‌کند جوابم را بدهد اما با خیز یزدان که انگار تازه به خود آمده است نان تست را کنار بشقاب پرت می‌کند و از روی صندلی شتابان بالا می‌پرد.

 

_ یاعلی! شمر حمله کرد.

 

یزدان عصبی میز را به دنبال سیروان دور می‌زند و بی‌تاب گرفتن یقه‌ی او است.

 

_ من امروز ازت املت درست می‌کنم سیروان.

 

_ مگه من مرغم که تخم بدم املت کنی؟!

 

_ بیشعور من این میزو با بدبختی چیده بودم ریدی بهش!

 

همان‌طور که دور میز در حال چرخیدن هستند سیروان لب می‌گزد.

 

 

 

_ زشته داداش! خیر سرت سوپراستار مملکتی!

 

_ خفه شو! نه اتفاقاً الان و این لحظه واسه تو لاتِ چاله میدونم.

 

_ خونه‌ی بابات دست به سیاه سفید نمی‌زدی، من چند روز اینجا بودم معدم سوراخ شد از بس حاضری خوردم اون وقت واسه ملکه همچین میزی می‌چینی؟ مامانت می‌دونه گل پسرش چه کدبانویی شده؟!

 

صدای جیغم بلند می‌شود.

 

_ تا چشت دراد. همین تو ما رو چشم کردی، از بس هی گفتی دعوا افتاد تو زندگیمون. الان حسابت‌و می‌رسم.

 

می‌د‌وم و از سمت دیگر راه او را سد می‌کنم. از بازویش آویزان می‌شوم و پس کله‌اش می‌کوبم.

 

_ مگه احمقم بیام دختر مردم‌و بدبخت کنم و برات زن بگیرم؟! یزدان بیا دخلش‌و بیار…

 

یزدان خودش را به ما می‌رساند و بدون اینکه توجه‌ای به تقلای سیروان برای رهایی کند مشت خود را در لحظه روی کتف او فرود می‌آورد.

 

_ وای عقیم شدم…

 

می‌کوبم روی سرش.

 

_ احمق! زد به کتفت!

 

یزدان می‌خواهد دوباره مشت خود را به طرف او پرتاب کند که سریع جا خالی می‌دهد.

 

_ بی‌پدر گیر آوردین! ولم کنین…

 

سریع و تیز از زیر دست من رد می‌شود.

 

_ ارمغان؟ ببین منو نخود مغز، کتف به کمر راه داره…با اون مشت کمرم رگ به رگ شد…یه مرد قدرت باروریش به کمرشه. فهمیدی؟

 

با چشمانی از حدقه در آمده نگاهش می‌کنم و نمی‌دانم برای لفظ “نخود مغز” معترض باشم یا آن همه بی‌حیایی.

 

یزدان خشمگین مرا کنار می‌زند و می‌دود.

 

_ از خود محل باروری الان آویزونت می‌کنم نفهم!

 

سیروان با سر و صدا از آشپزخانه بیرون می‌زند.

 

_ ولم کن! چی از جونم می‌خوای! از دار دنیا یه مرکز باروری دارم اونم می‌خوای ازم بگیری!

 

 

 

 

من هم دنبالشان قدم تند می‌کنم و تن صدایم را بالا می‌برم.

 

_ خیلی موجود بیشعوری هستی! یزدان بزن بترکونش.

 

سیروان حین دویدن دور یکی از مبل‌ها است که تابی به گردنش می‌دهد و رو به من می‌گوید.

 

_ دارم برات. صبر کن به وقتش.

 

یزدان نفس نفس زنان می‌پرد روی مبل می‌ایستد که سیروان هاج و واج می‌ماند.

 

_ پرام! فکر کردی جکی جانی؟ دقیقاً از بالای تاجِ گنده‌ی این مبل چطوری قراره بپری این ور؟

 

یزدان برای گرفتن یقه‌ی سیروان همان‌طور ایستاده روی مبل به طرف او خم می‌شود که وحشت زده قدم تند می‌کنم.

 

_ پرت می‌شی الان. سیروان جا خالی ندی‌آ…

 

_ برو بابا حتماً سر جام می‌مونم سرویسم کنه!

 

سیروان پر شتاب عقب می‌رود و باعث می‌شود یزدان که دستانش تقریباً نزدیک به یقه‌ی او رسیده بودند با این واکنش ناگهانی تعادلش بر هم بخورد.

 

جیغ خفه‌ای می‌کشم و می‌دوم.

 

_ خدا مرگم بده…سیر‌وان بگیرش…

 

یزدان موفق نمی‌شود تعادل خود را حفظ کند و از پشت سر باز هم می‌خواهد به کمر روی زمین پرت گردد که بی‌درنگ خودم را سد زمین خوردنش می‌کنم.

 

نزدیکش رسیده‌ام و حتی لحظه‌ای به این فکر نمی‌کنم که کنار بروم.

 

_ ارمغان! برو کنار الان چسب زمین می‌شی بدبخت…

 

صدای فریاد سیروان هم‌زمان می‌شود با فرود آمدن یزدان بر سرم.

 

نتوانسته‌ام نگه‌اش دارم ولی حضورم سرعتش را برای به شدت زمین خوردن کاهش داده است، به قیمتِ برخورد محکمِ سر و بدنم با پارکت‌ها…

 

درد نفسم را بند می‌آورد و چشمانم سیاهی می‌رود.

 

سر یزدان بد با بینی‌ام برخورد کرده است و دردش به حدی می‌باشد که حس می‌کنم شکسته.

 

_ این بار دیگه عمیقاً به جامعه‌ی تماشاگران و سینما‌ی ایران تسلیت می‌گم. پسر ارشد ‌عادل مَجد هم سینگل شد.

 

 

 

یزدان سریع خودش را از روی من کنار می‌کشد که با درد دست روی بینی‌ام می‌گذارم.

 

_ ببینمت…دستت‌و‌ بردار، بردار می‌گم.

 

کف دستم از خون خیس است و توانِ چشم باز کردن ندارم.

 

صدای یزدان از شدت نگرانی لرز کرده است و بالاخره دستم را از روی بینی‌ام بر می‌دارد.

 

_ چیزی نیست…

 

_ چیزی نیست؟ نفله شده به زمین چسبیده می‌گی چیزی نیست؟

 

_ بیچاره‌ات می‌کنم سیروان. پسر بابام نیستم اگه دهنت و سرویس نکنم.

 

یزدان آرام دستش را زیر بدنم می‌فرستد و قصد دارد با احتیاط بلندم کند.

 

_ ارمغان جونم؟ تو رو خدا نمیر این منو زنده زنده دفن می‌کنه…پاشو اگه بمیری دخترخاله رو براش می‌گیریم‌آ…

 

با درد و چشمان بسته در حالی که خون تا روی لبم رسیده است می‌غرم.

 

_ خفه…شو…

 

_ بیااا جون داداش زنده‌اس. زنت زنده‌اس.

 

به کمک یزدان روی زمین می‌نشینم و کم مانده است به گریه بیفتم.

 

_ برو جعبه‌ی دستمال کاغذی رو بیار…نه نه برو یه لیوان آب بیار…به چی نگاه می‌کنی مرتیکه؟ چرا مثل قاز به من زل زدی! برو دیگه!

 

_ گناه من چی بود که یه شمر شد داداشم…رفتم بابا.

 

_ گناه من چی بود که یه الاغ باید می‌شد داداشم؟

 

صدای غرغرهای سیروان دور می‌شود و یزدان چانه‌ی مرا بالا می‌آورد.

 

_ سرت‌و بگیر بالا دورت بگردم.

 

 

 

 

با درد پلک می‌زنم و از فاصله‌ای نزدیک به نگرانی سایه افکنده بر صورتش خیره می‌مانم.

 

در یک حرکت تیشرتش را از تن در می‌آورد و قسمتی از آن را زیر بینی‌ام می‌کشد.

 

_ شکسته؟ کج شده؟ ورم کرده؟

 

چشمانم پر از اشک است و لب‌هایم می‌لرزند.

 

با پیراهنش خون را پاک می‌کند و بوسه‌ی سریعی روی گونه‌ام می‌کارد.

 

_ نه قربونِ اشک چشات بشم. دماغت چیزی نشده.

 

قسمت تمیزی از تیشرتش را زیر بینی‌ام نگه می‌دارد، عطر تنش تسکین دردم شده است.

 

مرا با احتیاط، بیشتر سمت خود می‌کشد تا کامل به او تکیه دهم.

 

_ آخه چرا اومدی پشت سر من؟

 

بغض کرده لب می‌زنم.

 

_ بد زمین می‌خوردی.

 

_ فدای سرت. دست و پام می‌شکست بهتر از این بود که قلبم آتیش بگیره.

 

تمام بدنم کوفته است و دعا می‌کنم آسیب جدی ندیده باشم چون چوب خط‌مان برای غیبت سر صحنه‌ی فیلمبرداری حسابی پر شده.

 

_ درد نداری؟ سرت خیلی بد خورد زمین نکنه الان داغی متوجه نیستی…بلند شو بریم بیمارستان…

 

بازویش را می‌گیرم و همان‌طور که سرم متمایل به بالا است و پیراهنش زیر بینی‌ام نگه داشته شده لب می‌زنم.

 

_ بیمارستان نمی‌خواد.

 

گره‌ی ابروهایش تنگ‌تر می‌شود.

 

_ نمی‌شه عزیزم! باید بریم چکاپ بشی.

 

سر رسیدن سیروان باعث می‌شود فرصتِ جواب دادن پیدا نکنم.

 

 

 

_ یاعلی! مرزهای سینمای هند و جا به جا کردید! بقرآن تو فیلم هندی‌ام یارو کف خونه لخت نمی‌شه با تیشرت خون دماغ زنش‌و پاک کنه وقتی جعبه‌ی دستمال کاغذی چند قدم اون طرف‌تره!

 

غرولند می‌کنم.

 

_ تو از عشق چه می‌فهمی؟!

 

چهره در هم می‌کشد.

 

_ عشق می‌گه برو خودت و نفله کن که مثلاً طرفت موقع زمین خوردن کم‌تر دردش بگیره؟! عشق می‌گه لباس مارکت‌و با خون غسل بده؟!

 

سرم را عقب می‌کشم. خون بینی‌ام تقریباً بند آمده است. یزدان به پایین آوردن سرم اعتراض می‌کند که توجه‌ای ندارم و مستقیم به پوزخند حک شده روی صورت سیروان چشم می‌دوزم.

 

_ عشق یعنی من حاضر باشم جونمم بدم ولی یزدان آخ نگه…زمان برگرده به چند دقیقه پیش من بازم خودم‌و سپر می‌کنم براش…عشق یعنی جعبه‌ی دستمال کاغذی اونجاست ولی یزدان اونقدر هول کنه که فکرش این بشه جز لباسش هیچی واسه پاک کردن خون دماغ من وجود نداره…عشق یعنی اون…حتی اگه منی باقی نمونه!

 

با قیافه‌ی جدی و متفکری جلو می‌آید. لیوان آب را به دستم می‌دهد و نجوا می‌کند.

 

_ تموم شد؟

 

با حرص می‌گویم.

 

_ بله!

 

دو قدم عقب می‌رود و سر تکان می‌دهد.

 

_ تاثیر گذار بود!

 

دلم می‌خواهد کلِ محتوای لیوانِ داخل دستم را روی هیکلش خالی کنم.

 

یزدان عصبی غرولند می‌کند.

 

_ به این یابو داری توضیح چی رو می‌دی فدات شم؟ این کره‌خر عشق می‌فهمه چیه؟

 

 

 

سیروان چشم درشت می‌کند و انگشت اشاره‌اش را به طرف خود می‌گیرد.

 

_ کره‌خر و با من بودی؟

 

نیمی از آب‌های شناور درون لیوان را سر می‌کشم و حس می‌کنم استخوان‌هایم حسابی مچاله شده‌اند.

 

_ کره‌خرتر از تو هم مگه داریم؟

 

_ پس خودتم کره‌ی دیگه‌ی خری! چون ما داداشیم.

 

غش غش خندیدن سیروان مرا هم در آن وضعیت اسفناکم به خنده می‌اندازد.

 

_ خیلی روانی هستی.

 

خندان نگاهم می‌کند و در جوابم می‌گوید.

 

_ مخلصیم.

 

می‌خواهم بلند شوم که یزدان شتاب زده پیراهنش را ر‌وی زمین می‌اندازد و به کمکم می‌آید.

 

_ آخ…صبر کن…

 

_ چی شد؟ نمی‌تونی بلند شی؟

 

بازویش را محکم می‌گیرم و دوباره برای ایستادن تلاش می‌کنم.

 

_ باید بریم بیمارستان.

 

_ نه بیمارستان نمی‌خواد. خوبم.

 

سیروان دوباره مثل مگسی مزاحم وسط می‌پرد.

 

_ خرس گنده از بیمارستان می‌ترسه! زن خودت‌و مگه نمی‌شناسی؟!

 

 

 

یزدان بی‌اعتنا به حرف سیروان عصبی مرا لنگان لنگان سمت اتاق خواب می‌کشد.

 

_ بغلت کنم؟

 

لب می‌گزم.

 

_ نه نه…بدنم درد می‌کنه همینجوری ببر…

 

_ چیکار کنم من از دست تو؟ آخرش سکته‌ام میدی…

 

وارد اتاق شده‌ایم و مظلومانه لب می‌زنم.

 

_ چیکار کردم؟!

 

آرام روی تخت درازم می‌کند و کنارم می‌نشیند.

 

خم می‌شود پیشانی‌ام را می‌بوسد و بدون اینکه عقب برود به چشمانم نگاه می‌کند.

 

_ نترسون اینقدر منو خانم…نلرزون اینقدر قلب بیچاره‌امو.

 

خیره خیره نگاهش می‌کنم. می‌داند دنیای من خلاصه می‌شود در چشم‌هایش؟

 

_ خودت خوبی؟ چیزیت نشد؟

 

مردمک‌هایش تکان می‌خورند و صورتش جلو می‌آید، کنار گوشم زمزمه‌وار می‌گوید.

 

_ مگه می‌شه فرشته‌ام واسه مراقب من بودن نزدیک بیاد و چیزیم بشه؟!

 

گفته بود خودش قلبِ رنجور و بیمارم را درمان می‌کند و…حالا خودش مسکنِ این قلب شده است!

 

_ منو ببخش که به احساست شک کردم…داخل کلبه موندی تو آتیش به خاطر من…از جون خودت گذشتی به خاطر من…خیلی وقتا مثل امروز فرشته‌ی نگهبانم بودی، مراقبم بودی…نذاشتی صدمه ببینم ولی من کور بودم…کور شده بودم…خیلی اذیتت کردم…خدا لعنتم کنه.

 

بغض مثل مار دور گلویم می‌پیچد و به چشمانم نیش می‌زند.

 

_ نگو اینجوری! تو هم حق داشتی…

 

 

بی‌حرکت بر سر جای خود مانده است.

 

_ دو سال سعی کردی بهم نزدیک شی…دو سال سعی کردی بهم توضیح بدی…من اجازه ندادم…توضیح نمی‌خواستم…پشیمونیت‌و می‌خواستم…به نظر نمی‌رسید پشیمون باشی! بدتر غرق کارت شدی…هر روز موفق‌تر شدی…دیوار کشیدم بین خودم و خودت تو هم از یه جایی به بعد دیگه نخواستی این دیوار رو خراب کنی!

 

دلم می‌خواهد محکم در آغوش بکشم او را…دلم می‌خواهد سر تا پایش را غرق بوسه کنم…دلم می‌خواهد هزاران بار بگویم “غلط کردم” ولی مثل همیشه دیوانه‌ای زنجیری به اسم سیروان مزاحمِ خلوت زیبایمان می‌شود.

 

_ یاالله…اِهم…من یه ماموریت فوری برام پیش اومده متاسفانه باید برم.

 

یزدان با مکث عقب می‌رود و کلافه بر صورت خود دست می‌کشد.

 

_ بالاخره داری گورت‌و گم می‌کنی؟

 

سیروان لم می‌دهد به چهارچوب در.

 

_ منم از بچگی عاشقت بودم داداشم.

 

باحرص نگاهش می‌کنم. دلم می‌خواهد سرش را بشکنم.

 

_ سیروان؟ تو هیچ وقت عاشق نشو، هیچ وقتم زن نگیر چون من زندگی برات نمی‌ذارم!

 

می‌خندد.

 

_ من قدم در مسیرِ تباهِ داداشم نمی‌ذارم.

 

حرصم شدت می‌گیرد.

 

_ از خدا می‌خوام من زنده باشم و ببینم اون روزی رو که یه شیر زن پیدا شده که قراره با عشق بیچاره‌ات کنه…

 

تکیه از در اتاق می‌گیرد و خندان سر تکان می‌دهد.

 

_ داداشت دم به تله نمی‌ده! عادل جون یه پسر خر بیشتر نداره که بزنه دهن خودش و با عاشقی صاف کنه اونم نصیب توئه خوش شانس شده. اون یکی پسرش عاقله دم به تله نمیده.

 

نمی‌توانم زبان به دهن بگیرم و بی‌اختیار می‌گویم.

 

_ یزدان به اون یبسی الان شُلِ شُل شده تو که خودت از ابتدا اسهالی! حالا ببین.

 

سیروان قهقه می‌زند و صدای اعتراض یزدان تازه متوجه‌ام می‌کند چه گفته‌ام.

 

_ ارمغان! این چه طرز حرف زدنه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

این رمان با وجود سیروان مهشره 👍 😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x