پاهایم بیحس میشوند. نمیبیند حالم را؟ چطور میتواند چشم ببندد روی ضعف جسمیام؟
تکانم میدهد و سر گیجه به جانم میاندازد.
_ چرا اون کار و کردی ارمغان؟
نه! خدایا…
چقدر بد موقع زخمهایش سر باز کردهاند و قفل لب هایش شکسته است!
دوباره فریاد میکشد و من گیج به صورت برافروختهاش خیره ماندهام.
_ چرا نمُردی؟ کاش میمُردی وقتی به عشق و اعتماد من خیانت میکردی و به ریشم میخندیدی.
بیحسی در بدنم منتشر میشود و امکان ندارد برای استقامت به طرف او دست دراز کنم.
_ دو ساله دارم تحملت میکنم. چرا باید تحملت کنم؟ این چه زندگیه؟ تا کی خفه بمونم؟ د آخه اگه من این دو سال روزگارت رو سیاه کرده بودم الان اینقدر زبونت دراز نبود.
تلوتلو میخورم. اگر شانهام را رها کند زمین میخورم.
پاهایم حس ندارند و ضربان قلبم را احساس نمیکنم.
یکی میزند؛ دو تا نمیزند!
_ حق نداری دیگه حاضر جوابی کنی. حق نداری برای این زندگی نسخه بپیچی؛ تو هیچ حقی نداری. من تصمیم میگیرم…فهمیدی؟
فریادهایش تمامی ندارند و اگر قبلترها بود رگ برآمدهی گردنش را میبوسیدم تا از شدت عصبانیتش کاسته شود. یک روز رگ خواب این مَرد در دستانم قرار داشت و حالا…
زانوهایم خم میشوند و ضعف تمام بدنم را تحت تاثیر قرار میدهد.
پلکهایم روی هم میافتند و رها میشوم.
دعایم میشود دعای او. کاش بمیرم! من هم دیگر خسته شدهام و این زندگی را نمیخواهم. این زندگی برای هر دویمان سراسر عذاب است.
میان دستانش نگهام میدارد و همراهم سقوط میکند.
سرم روی قفسهی ناآرام سینهاش قرار میگیرد و کاش بیحسی زودتر هوشیاریام را هم مختل کند.
آرام به صورتم میزند.
_ ارمغان؟ نگاه کن منو…
صدایش نگران است یا من میخواهم چنین خوش خیال باشم؟
_ چیزی نیست ضعف کردی. ببین منو. ارمغان چشمات و باز کن.
ضرب دستش روی صورتم سرعت میگیرد و چقدر خوب که در حال از دست دادن هوشیاریام هستم و صدایش دور و دورتر میشود.
_ چرا یخ کردی؟ ببین منو.
قبل از اینکه دیگر هیچ نفهمم حس میکنم دست زیر پاهایم میاندازد و برای بلند کردنم روی دستانش درنگ نمیکند.
***
سردی قطرات سِرُم را زیر پوستم حس میکنم و برای گشودن چشمانم رمق ندارم.
ریشهی موهایم زیر نوازش انگشتانش در حال سوختن میباشد. ندیده میدانم خودش است. عطر تلخش هم که زیر بینیام بازیاش گرفته.
کاش چشمانم را باز کنم ببینم چقدر نزدیکم است!
_ سیروان؟
صدای گرفتهاش زیر گوشم اوج میگیرد.
چیزی نمیگذرد که در اتاق باز میشود.
_ امر قربان؟
_ به دکتر بگو بیاد. سِرُمش داره تموم میشه.
سیروان با حرصی آشکار پچ پچ کنان میگوید.
_ چرا این پیری رو با یه خانم دکتر متشخصِ ترگل ورگل عوض نمیکنی؟ پوکیدم اون بیرون. یه ساعته، اون به خونهی فنا رفتهی شما با شوک نگاه میکنه من به در و دیوار. هیچ حرف مشترکی با هم نداریم.
تشک تکان میخورد و یزدان عصبانی اما با تُن صدای پایین نگه داشتهای میغرد.
_ سیروان به قرآن بلند میشم دهنت رو سرویس میکنم.
سکوتِ لحظهای و کوتاه با صدای بلند سیروان متلاشی میگردد.
_ دکتر جان؛ تشریف میارید؟
سرم درد میگیرد و ابروهایم فاصله کم میکنند.
یزدان تشر میزند.
_ آروم مرتیکه. چرا عربده میکشی!
احتمالاً با ورود دکتر به اتاق سیروان فرصت پاسخ دادن پیدا نمیکند اما او بلافاصله میپرسد.
_ دکتر مطمئنی احتیاجی نیست بیمارستان بستری شه؟
چقدر صدایش خسته و گرفته است!
_ نگران نباش یزدان جان. چیز مهمی نیست.
_ آره بابا این ارمغان مدلش غشیه، ماهی چند بار فشارش بالا پایین میشه کله پا میشه.
هر چه انرژی در بدن دارم را کمک میگیرم و نالهام همزمان با غرش یزدان میشود.
_ خفه شو.
_ خفه شو.
سیروان قهقه میزند.
_ دکتر میبینی؟ قد سر سوزن ادب ندارن.
پوست دستم میسوزد و همین که “آخ” میگویم یزدان زیر گوشم لب میزند.
_ تموم شد.
چشم بسته مینالم.
_ میسوزه.
من از بیمارستان، آمپول و سِرُم زدن بیزار هستم و او این را خوب میداند.
دست روی پیشانیام میکشد و نم عرق را میگیرد.
_ خوب میشه. اولش یکم میسوزه.
_ یزدان جان من دیگه از حضورتون مرخص میشم.
دستش را عقب میکشد و عمیق نفس میکشد.
_ ممنون دکتر.
_ جای نگرانی نیست. فقط حسابی تقویتشون کنید.
سیروان ریز میخندد.
_ طفلی ارمغان چند سیخ جگر قراره بخوره خدا میدونه.
چهرهام در هم میشود و سعی میکنم چشمانم را باز کنم.
من از جگر متنفر هستم و امیدوارم سیروان حرف بیخود زده باشد.
_ روز خوش یزدان جان.
بیحال به چهرهی جدی یزدان که کنارم لبهی تخت نشسته است نگاه میکنم و او با اخم میگوید.
_ سیروان دکتر رو راهنمایی کنید.
_ بله بله…دکتر جان پشت سر من قدم بردار از منطقهی امن ردت کنم چیزی تو پات نره. ببخشید دیگه؛ یه انتقام سخت تو این خونه اتفاق افتاده ترکشش خورده به خودمون.
یزدان با حرص و عاصی چشم میبندد.
_ آخر یه بلایی سرش میارم.
در سکوت به نیم رخکلافهاش نگاه میکنم که بیهوا سر میچرخاند.
نگاه خیرهام به دام چشمانش میافتد و من با اخم رو میگیرم.
فقط خدا میداند چقدر دل شکسته و دلخور هستم.
انگشتانش را روی پوست دستم میکشد و محل سوزش را نوازش میکند.
قلبم یک گوشه کز کرده است و لب برچیده. قلبِ بیچارهام.
_ کبود شد!
بدی پوست نازک و سفیدم همین است که سریع تغییر رنگ میدهد.
بدون اینکه قصد داشته باشم سکوتم را بشکنم؛ دستم را عقب میکشم و نوازشِ انگشتانش را پس میزنم.
_ بیرون کار دارم موقع برگشت یه چیزی هم میگیرم.
سریع مردمکهایم را میچرخانم و نگاهش مثل چاقویی تیز درون چشمانم فرو میشود.
_ جیگر نمیخورم.
تبسم محوی روی لبهایش مینشیند و با تک سرفهای صدا در گلو صاف میکند.
_ نشنیدی دکتر چی گفت؟ باید بدنت تقویت شه.
عصبی میگویم.
_ با یه چیز دیگه تقویت کن. بدم میاد از جیگر.
چهرهام را کج و کوله میکنم که خونسرد شانه بالا میاندازد.
_ میخواستی غش نکنی.
چشمانم را برایش گرد میکنم.
_ مگه دست من بود؟ یزدان جیگر بیاری تو این خونه منم یه مدل ماهی خوشمزه برات درست میکنم که به عمر نخورده باشی.
ابروهایش بلافاصله در هم گره میخورند و حالا نوبت من است که برایش شانه بالا بیندازم.
_ خوددانی.
دهان باز میکند جوابم را بدهد که با پیدا شدن سر و کلهی سیروان ناچار ساکت میماند.
_ بد موقع که مزاحم نشدم؟ آخه دیدم در اتاق بازه اومدم داخل.
من و یزدان در یک لحظه به چهرهی شوخش نگاه میکنیم.
منتظر پاسخی از جانب ما نمیماند و سرخوش به گزافه گوییهایش ادامه میدهد.
_ بالاخره کله پا شدی ارمغان؟ البته خوبم دووم آورده بودی.
جلو میآید و من زبانم را برایش در میآورم.
فوراً لب زیرینش را دندان میگیرد.
_ چه بیتربیت! تقصیر منه که به موقع رسیدم. اگه نرسیده بودم الان یه تیتر خبری جدید ازتون منتشر شده بود.
مشکوک به خباثت نگاهش مینگرم که یزدان با حرص میگوید.
_ اینقدر چرند نگو!
_ ارمغان به جون خودم نرسیده بودم تو رو با همین سر و وضع از خونه بیرون برده بود! چنان دست و پای خودش رو گم کرده بود که پا برهنه بدون ماشین در خونه رو باز کرد بپره وسط خیابون! انگار نه انگار شما موقعیت عادی ندارید!
سیروان غش غش میخندد و من حیرت زده به یزدان که با اخم به او خیره است چشم میدوزم.
مگر ادعا نمیکرد کاش دو سال پیش مُرده بودم پس چطور نگران جانم شده؟
_ اینجوری نگاه نکن اخوی حتی یادت نبود تو این خونه چیزی به اسم ماشین وجود داره! شانس آوردید من رسیدم.
یزدان با اخمی که تمام عضلات چهرهاش را تحت تاثیر قرار داده است بلند میشود.
_ کم چرت بگو سیروان! برو بیرون بذار ارمغان استراحت کنه. منم یه کاری دارم باید برم جایی تو اینجا بمون تا برگردم.
خیره نگاهشان میکنم. چه کاری دارد؟ چه کاری مهمتر از وضعیت من که نماند؟
لبهایم به یکطرف کج میشوند، من مگر مهم هستم برای او؟ چه انتظارهای خندهداری پیدا کردهام!
بازوی سیروان را میگیرد و او را کشان کشان از اتاق بیرون میبرد.
_ زنگ زدم بیان به وضعیت خونه رسیدگی کنن، تو هم اینجا میشینی تا من برگردم.
_ کجا میخوای بری؟
گوش تیز میکنم. در اتاق بسته میشود اما من جوابش را میشنوم.
_ کار دارم.
دور میشوند و من بیاختیار حرفهای سیروان دربارهی واکنش او هنگام بیهوش بودنم را در ذهن مرور میکنم.
واقعاً نگرانم شده؟ رفتارها و عکسالعملش همانیست که سیروان گفته؟
نه! گمان نکنم. سیروان مثل همیشه پیاز داغش را زیاد کرده. شک ندارم همین است.
نمیدانم چقدر با خودم و افکارم درگیر هستم که در اتاق باز میشود، سیروان با خوشحالی داخل میپرد و میآید کنارم روی تخت مینشیند.
_ آخ جون رفت.
در سکوت نگاهش میکنم.
_ چیزی میخوای بهم بگی؟
پوفی میکشم.
_ خیلی خوبه که اینقدر تعطیلی.
میخندد.
_ نمیدونم چرا هیچ وقت هیچی بهم بر نمیخوره! شما هم از این اخلاقم همیشه نهایت سواستفاده رو میکنید!
من هم خندهام میگیرد و زیرلب “دیوانهای” نثارش میکنم.
_ زنگ که زده بودم میخواستم بگم تو راهم دارم میام اینجا که قطع کردی.
موشکافانه نگاهش میکنم.
_ باز چه گندی بالا آوردی؟
به سختی خندهاش را جمع میکند.
_ قد یه تماس تلفنی نقش نامزد منو بازی میکنی؟
با حرص خودم را بالا میکشم که روی سر خود میکوبد.
_ تکون نخور اون شمر تا رفت سفارش کرد نذارم تکون بخوری.
به تخت تکیه میدهم و غر میزنم.
_ کات کردن که اینقدر ادا نداره! یعنی چی هر بار منو قاطی میکنی؟
قیافهی مظلومی به خود میگیرد که اصلاً به او نمیآید!
_ بعضیاشون خیلی کنه هستن! ول کن نیستن. وای ارمغان نمیدونی این یکی چه چسبیه! نابودم کرده؛ فقط خودت از پسش بر میای.
با حرص میگویم.
_ حوصله ندارم.
_ جون من، فکر کن داری فیلم بازی میکنی. واسه تو که کاری نداره.
پر غیظ نگاهش میکنم.
_ اینقدر با احساس دخترهای مردم بازی نکن.
_ تقصیر من چیه تا میگم سلام زود عاشقم میشن! میدونم دوست داشتنی هستم ولی باور کن همون اول بهشون میگم مراقب احساساتتون باشید من آدم بیاحساسیم گوش نمیکنن! کامیون کامیون احساس خرج من میکنن.
سری از روی تاسف تکان میدهم.
_ بترس از روزی که آه همینها بیفته دنبال زندگیت و یه نفر این بلاها رو سر خودت بیاره. آدم شو. سر به راه شو. نکن دل آدمها اسباب بازی نیست.
چهرهاش جدی شده است چیزی که کمتر زمانی شاهدش هستیم.
صدای زنگ آیفون اجازهی هیچ حرفی به او نمیدهد.
بلند میشود و از اتاق بیرون میرود.
بیحال دوباره روی تخت دراز میشوم.
سیروان از همان بیرون از اتاق میگوید.
_ اومدن میدون جنگ رو پاکسازی کنن تو فعلاً بخواب.
میآید چراغ را خاموش کند که سریع میگویم.
_ روشن بذار.
بیخیال دوباره بیرون میرود ولی این بار در اتاق را پشت سر خود میبندد.
به در بستهی اتاق خیره میشوم و عمیق نفس میکشم.
بهتر است بخوابم، هنوز بیحال هستم و بدنم غرقِ رخوتی عجیب میباشد.
چشم میبندم و سعی میکنم ذهنم را از بسته بودن در اتاق منحرف کنم اما موفق نمیشوم.
کلافه چشم باز میکنم و به سختی از جایم بلند میشوم.
سرم گیج میرود و میخواهم زمین بخورم که سریع دیوار را چنگ میزنم.
صورتم گُر میگیرد و سرم سنگین میشود.
پیشانیام را به پشت دستی که روی دیوار است تکیه میدهم و چشم میبندم.
در همین وضعیت اسفناک هستم که صدای باز شدن در اتاق و قدمهایی شتاب زده در گوشهایم نبض میزند.
_ تو چرا بلند شدی! میخوای یزدان منو شهیدم کنه؟
بازویم را میگیرد و کمک میکند برگردم روی تخت.
_ خوبی؟ ببینمت.
خمار و تب دار به صورتش نگاه میکنم که شانههایم را آرام عقب میفرستد.
_ دراز بکش. چرا بلند شدی؟
چشم میبندم.
_ در و نبند.
پتو را رویم میکشد. لرز کردهام.
_ باشه. چرا صدام نزدی؟ شانس آوردی گوشیم تو اتاق جا مونده بود.
جوابش را نمیدهم که لبهی تخت مینشیند.
_ خوبی دیگه؟
لب میزنم.
_ آره. یکم میخوابم.
_ چیزی نمیخوای؟
_ نه. حواست به خونه باشه.
بلند شدنش را احساس میکنم.
_ باشه حواسم هست تو بخواب.
صدای دور شدن قدمهایش را میشنوم و گوش تیز میکنم مبادا دوباره در اتاق را ببندد.
نای چشم باز کردن ندارم. انگار با آن ایستادنِ ناگهانیام اندک انرژیام حسابی تحلیل رفته.
خیالم که از بسته نشدن در راحت میشود پتو را روی سرم میکشم تا نور کمتر آزارم دهد و خیلی زود به خواب میروم.
***
یزدان در سکوت جلو میآید. نگاهش میکنم. حالت چهرهاش برخلاف همیشه جدی و سخت نیست!
نگاهش…نگاهش هم فرق دارد…جان دارد…گرما دارد…حتی…عشق دارد.
لبهی تخت مینشیند. تکان میخورم سعی دارم نیم خیز شوم، آرام و مهربان دست دور شانهام میاندازد.
_ آروم خانم.
کمک میکند کنارش بنشینم و من تند تند پلک میزنم. چقدر شبیه آن وقتها شده است.
لبخند کم رنگی به گیجی نگاهم میزند.
_ چیه خانم؟
صدایم میلرزد. صدایم دلتنگی قلبم را در خود جای میدهد.
_ یزدان…
پشت دستش را نرم روی گونهی تب دارم میکشد و صورتش نزدیکتر میشود.
_ بهتری؟
دست میگذارم روی بازویش، اشک در چشمانم بازی راه میاندازد.
_ یزدان…
صورتش را مقابل چشمان به اشک نشستهام نگه میدارد و شستش زیر پلک راستم نوازش دیوانه کنندهای آغاز میکند.
_ خیلی ترسیدم ارمغان. اگه اتفاقی برات میافتاد؟
دستم از روی بازویش بالاتر میآید. انگشتانم گردنش را لمس میکنند و بعد از آن چانهاش، لبهایش، بینیاش و وجب به وجب صورتش را نوازش میکنم.
اولین قطرهی اشک از گوشه چشم راستم چکه میکند، سریع صورتم را میان دستانش میگیرد و با لبهایش رد اشک را از صورتم میگیرد.
ضربان قلبم بالا میرود و سطحی نفس میکشم.
_ میخوای…میخوای منو ببخشی؟
پیشانی بر پیشانیام میگذارد و بینیهایمان مماس هم میشوند.
_ چرا اون کار رو کردی خانم؟ چرا کاری کردی بد شم باهات؟ چرا عزیزم؟ چرا عشقم؟ چرا قربون چشمات برم؟ چرا زندگیم؟ چطور تونستی ارمغانم؟ قلبِ یزدان نبودی مگه؟ جات روی چشمام نبود مگه؟ عمر من نبودی مگه خانمم؟
اشک بیصدا و آرام روی صورتم روان میشود.
چقدر صدایش ضعف دارد. چقدر خسته و گرفته است.
_ فکر میکردم…یزدان من فکر میکردم دیگه هیچ وقت از زبون تو این میم مالکیتت رو آخر اسمم نشنوم.
صورتش را عقب میآورد و نگاه او هم نم میگیرد.
_ نمیتونم…نمیتونم ببخشمت.
به هق هق میافتم که فاصله میگیرد.
_ غلط کردم. دارم میمیرم یزدان نذار نفسم قطع شه. یه فرصت بده به من…میشه…میشه دوباره…
درچشم بر هم زدنی از جلوی چشمانم غیب میشود!
تصویرش مثل یک حباب مقابل نگاه گریانم میترکد و اثری از او نمیماند! انگار که از اول وجود نداشته است!
به ضجه زدن میافتم. به تقلا میافتم. به حیرانی دچار میشوم.
_ یزدان! نه…نه نباید بری! یزدان برگرد. یزدان!!!
لحظهی آخر اسم او را جیغ میکشم و از جا میپرم!
بدنم خیس از عرق است و لباسهایم به پوستم چسبیدهاند.
نفسهایم یکی در میان هستند و ناباور پلک میزنم.
سریعتر پلک میزنم، شوکزده تر و پریشان حالتر!
میان تاریکی لحظهای که اسیر آن شدهام میبینم سیروان نگران داخل اتاق میدود.
جلوی در میایستد و ترسان نگاهم میکند.
مثل دیوانهها فریاد میزنم.
_ کجاست؟ کجا رفت؟ بگو بیاد.
یکقدم جلو میآید و مردد میپرسد.
_ کی؟
وقتی دستم را تا روی صورتم بالا میآورم رعشه گرفته. صورتم خیس است.
سیروان با سه گام بلند نزدیکم میشود و من در حال جان دادن هستم.
_ بگو…بیاد.
خم میشود و نگران شانههایم را ماساژ میدهد.
_ کی بیاد ارمغان؟ خواب بد دیدی؟
خواب؟ نه! خواب نبود!
به نفس نفس میافتم. اگر همین حالا نیاید شک ندارم خواهم مُرد!
_ یزدان…بگو…بگو یزدان بیاد.
کنارم لبهی تخت مینشیند و دست از ماساژ دادن شانههایم نمیکشد.
_ هنوز برنگشته. خواب دیدی چیزی نیست. آروم باش.
به گریه میافتم. خدایا دیگر تحمل ندارم! میترسم آخرش دیوانه شوم.
_ میخوای با من حرف بزنی؟
از پس پردهی اشک نگاهش میکنم. به یاد ندارم تا به امروز صورتش را در این حالتِ جدی دیده باشم.
اخم کرده است و با دقت نگاهم میکند.
_ میخوای به من بگی؟
فقط خدا میداند چقدر تمایل به حرف زدن دارم. حرفهای نگفته در حال بند آوردن نفسم هستند. احتیاج دارم با یک نفر صحبت کنم اما میترسم!
از اینکه قضاوت شوم. از اینکه بقیه هم مثل یزدان از من رو برگردانند. از اینکه آنها را هم از دست بدهم و تنها تر شوم میترسم.
خود را عقب میکشم. بدن عرق کردهام را بر تخت رها میکنم و حین بالا کشیدن پتو تا روی صورتم با صدای کم جانی میگویم.
_ برو بیرون.
_ ارمغان!
هق میزنم.
_ برو بیرون.
خودش مگر بخشید که از برادرش انتظار همدردی داشته باشم؟ انتظار درک شدن و مرهم شدن!
تشک تکان میخورد و صدای قدمهایی که دور میشوند به قلبم نیش میزند.
حتماً با خود فکر میکند زن برادرش دیوانه شده؛ عقلش را از دست داده و معلوم نیست چه گندی به جز اتفاقات اخیر، قبل از این هم بالا آورده!
ناله میکنم. قلبم تیر میکشد و پاهایم به گزگز افتادهاند.
_ خواب نبود! نمیتونه خواب بوده باشه!
دست روی قلبم میگذارم. چقدر بیتاب است!
_ ولی…خواب بود!
این جمله را انگار به قلبم میگویم تا باور کند هیچ کدام از آن صحنهها حقیقت نداشتهاند!
به سرفه میافتم. پتو را کنار میزنم و در عمیق نفس کشیدن چندان موفق نیستم.
کاش همین حالا بلند شوم و تمام وسایلم را جمع کنم از این خانه بروم. از زندگیاش بروم. به درک که پشت سرمان بازار حرف و تهمتها داغ میشود. به درک که تصویرمان در چشم مردم کدر میشود. به درک که موقعیت شغلییمان تا مدتها دچار بحران میشود.
به درک…مگر یک زن برای رفتن چه دلیلی نیاز دارد قویتر از مُردن خندههایش؟
برای ماندن و جنگیدن و تلاش کردن چه امیدی دارم؟ به چه دلخوش کردهام؟ دو سال یک عمر است…دو سال نداشتن او در عین نزدیکش بودن برای من یک قرن به حساب میآید!
چرا بمانم؟ چرا نروم؟ طلاق را برای همین روزها نگذاشتهاند مگر؟ برای وقتی که دیگر هیچ حرف و احساس مشترکی میان زن و مرد وجود نداشته باشد؟
بیرمق خودم را بالا میکشم و در حالی که دستم روی قلبم مانده است به تخت تکیه میزنم.
میتوانم او را ترک کنم؟ تواناییاش را دارم؟ توانایی ندیدنش را دارم؟
مگر دو سال پیش جانم به لبم نرسید از فکر اینکه مبادا طلاقم دهد؟ مگر همهی این مدت دل خوش نبودهام به زندگی نصفه و نیمهام کنار او؟
چگونه بروم وقتی پای رفتن ندارم…دل رفتن ندارم…جان رفتن ندارم!
سیروان که با یک لیوان آب پرتقال بر میگردد لحنش شده است همان شوخ همیشگی اما نگاهش…با همیشه فرق دارد.
_ این و بخور بیا ببین همه جا چه برقی میزنه. مثل شیر بالا سرشون بودم. وقتشه بهم افتخار کنی.
کنارم مینشیند. با نگاه بیروحی به صورتش خیره میشوم.
_ بیا تا دوباره غش نکردی.
لیوان را به دستم میدهد و حواسش پرت لرزششان میشود.
زیر نگاه تیز شدهاش چند جرعه مینوشم که سعی میکند با چرت و پرت گفتنهای مختص خودش حال و هوایم را عوض کند.
_ اون کنه همین جور داره به من زنگ میزنه! ول کن نیست! تازگیها توهم زدم نکنه یه وقت بهم تجاوز کنه! وای ارمغان اگه راست راستی بهم تجاوز کنه چی؟ پزشک قانونی تشخیص میده دیگه؟ میتونم پدرش و در بیارم…وای اگه برم پزشک قانونی که آبروت میره! همه جا میگن به برادر شوهر بدیع تجاوز کردن!
لیوان را روی پاتختی میگذارم و بیحوصله نگاهش میکنم. کاش تمامش کند. کاش بفهمد حالم را و اینقدر بیربط حرف نزند.
_ به خدا دختره یه مشکلی چیزی داره! هی به زور میخواد منو ببره خونه! بیا گوشی منو جواب بده بگو نامزدمی باور کن یهو میره تو پاچهامآ…یهو دیدی عفت منو لکه انداخت بیآبرو شدیم.
با حرص نفسم را بیرون میدهم.
_ تو هم که چقدر بدت میاد بهت تجاوز بشه!
نیشش تا بنا گوش باز میشود.
_ آخه فرق میکنه ارمغان جونم. مثلاً اون دوست بداخلاق تو باشه میگم جووون با کله میپرم تو دل تجاوز؛ حتی دیدی چقدر مشتاق بودم بهم تجاوز کنه ولی این دختره دهن منو سرویس کرده.
لبهایم را به هم فشار میدهم از خجالتش در نیام و تمام عقدههایم را بر سر او خالی نکنم.
_ رفتیم کافه موقعی که از در کافه زدیم بیرون هنوز من پا رو پلهی اول نذاشتم دیدم نیستش نگاه میکنم میبینم مثل توپ فوتبال قل خورده افتاده جلو پلهها خب بگو لامصب مگه کوری مگه چلاقی اصلاً انگار به یه باد بنده، به خدا حاضرم شرط ببندم باد هم میبرتش! منم اصلاً به روی خودم نیاوردم این با منه سرم و انداختم پایین خیلی شیک از کنارش رد شدم رفتم نشستم تو ماشین.
نگاهم حیرت زده میشود که سرمست از اینکه بالاخره یک واکنش به مزخرف گوییهایش نشان دادهام با لحن طلبکاری میگوید.
_ چیه نکنه توقع داشتی برم دستشو بگیرم بلندش کنم دختریهی متجاوز دست پاچلفتیه بادبادکو! والا میترسم موقع تجاوزم یا از روم سر بخوره بیفته زمین یا بره هوا تجاوزش نصفه بمونه! به خدا میبینمش یاد این شعر یه توپ دارم قلقلیه میزنم زمین هوا میره میفتم!
خیرهاش هستم و حقیقتاً نمی دانم چه باید بگویم.
این بشر دیوانه نیست؟
_ این جوری نگاه نکن! اگه اون دوست تو اینقدر یبس نبود هر ننه قمری از راه نمیرسید بخواد به من تجاوز کنه! اصلاً میدونی چیه؟ من شکلاتم ولی اون دوستت عن دوست داره.
بیحوصلهتر از قبل میخواهم بلند شوم بلکه از شر مسخره بازیهایش خلاصی یابم که صدای پر حرصی باعث میگردد خشکم بزند.
_ تو از شکلات بودن فقط رنگشو میتونی داشته باشی اونم رنگ قهوهای گهی شکلاتو.
به خود میآیم و شوکه سر میچرخانم، باور نمیکنم کسی که با چهرهای سرخ چند قدمییمان داخل اتاق ایستاده سوگند میباشد!
سیروان خونسرد میایستد و یک قدم به سوگند که از شدت خشم به خود میلرزد نزدیک میشود.
_ از کجای حرفهای ما رو شنیدی؟
سوگند منفجر میشود و نگاه من میماند روی یزدان که عصبی داخل اتاق میآید.
_ از اولش!
_ چه کار زشتی! تو چطور معلمی هستی که نمیدونی گوش وایستادن خوب نیست؟ ادب چی میشه! خوبه معلم ادبیاتی!
_ خواهش میکنم تو یکی از ادب حرف نزن.
نگاهم یزدان را تا وقتی که بدون حرف وارد واکاینکلازت اتاق میشود دنبال میکند و این بار موقع ایستادن حال بهتری دارم.
_ یه لحظه یه لحظه. ببین تو الان عصبانی هستی…
_ معلومه عصبانی هستم! هیچی نگو اصلاً نمیخوام صدای تو رو بشنوم! هر روز داری غیرقابل تحملتر و بیادبتر میشی!
بیتوجه به سوگند و سیروان که این بار شدیدتر از همیشه بحث میکنند به سراغ یزدان میروم.
_ من یه متنی یه جایی خوندم برای چنین وقتایی که آدم وحشتناک عصبانی میشه کاربرد داره. الان برات آماده میکنم؛ تو فقط یه لحظه ساکت باش؛ با معجون ماست و قهوه و آبلیمو اوکی میشی.
_ این دیگه چه کوفتیه؟
_ نوشته بود یکم ماست بریزین تو یه فجون قهوه با آبلیمو بخورین آروم نمیکنه کلاً مشکلاتتو از یادت میبره چون باعث میشه اسهال بشی!
_ به خدا چشم روی نسبت تو با ارمغان میبندم!
سوگند با جیغ کلمات را بر زبان آورده است و من به محض قدم گذاشتن داخل کلوزت روم در آن را میبندم تا صدایشان دیگر واضح شنیده نشود.
آرام جلو میروم، کنار یزدان که سرگرم زیر و رو کردن کمد مدارک است میایستم. حضورم را حس میکند و لحظهای کوتاه در کاری که انجام میدهد مکث میافتد اما دوباره مشغول میشود! نادیدهام میگیرد! مثل تمام این مدتِ طولانی!
_ چیزی میخوای یزدان؟
بیربط میگوید.
_ غذا سفارش دادم. تا یه ربع دیگه باید برسه.
روی دو زانو کنارش مینشینم.
_ دنبال چی میگردی؟
دست از جست و جو میکشد و کلافه سر میچرخاند.
چشمانمان در یک مسیر نزدیک مقابل یکدیگر قرار میگیرد.
دلم هوسِ لمسِ صورتش را پیدا میکند! دستانم بیاختیار مشت میشوند. با خود عهد کردهام دیگر چشم روی غرورم نبندم. با خود عهد کردهام دلخوریام از او را حفظ کنم و یک زن بیتفاوت که احساسش یخ زده است به نمایش بگذارم.
_ بلند شو برو بیرون وقتی هستی تمرکز ندارم.
اجازه نمیدهم گردِ ناراحتی روی صورتم بنشیند.
تصمیم گرفتهام سختترین نقشِ تمام عمر خود را بازی کنم!
نقشِ زنی که دیگر عاشق نیست!
_ هرجور راحتی.
بلند میشوم و رو برمیگردانم که سریع میگوید.
_ فردا صبح میریم قرارداد بازی تو اون فیلم رو امضا میکنیم. صحبت کردم، گفتم برای بستن قرارداد و صحبتهای دیگه فردا صبح میریم.
کاملاً به طرفش متمایل میشوم و به کلافگی چشمانش نگاه میکنم.
_ دارم برای یکی از برنامههای تلویزیون هم هماهنگ میکنم که همین روزها با هم بریم روی آنتن پخش زندهی برنامه.
خود را بیتفاوت نشان میدهم و دوباره به او که خیرهام است پشت میکنم.
_ صبر کن!
اهمیتی به هشدار کلامِ سخت شدهاش نمیدهم که چند قدمی در بسته انگشتانش دور بازویم حلقه میشوند!
قلبم تکان سختی میخورد و گوشهایم دیگر حتی صدای حرص خوردنهای سوگند که واضح نیست را هم نمیشنوند!
من کَر میشوم و قلبم فرمانروای وجودی میگردد که تلاش کردهام احساس در بطن آن بکشم.
آرام و بدون خشونت مرا به طرف خود میچرخاند. نگاهم قفل چشمانش میشود…قفل خطِ اخمی که چهرهی مردانهاش را جذابتر میکند…در حقیقت قفلِ تک تک اجزای بینقص چهرهاش میشود نگاهم!
چقدر دوست دارم این مَرد را؟ فقط خدا میداند!
خدایی که خطایم را دید و رسوایم کرد…خدایی که خیانت و گناه مرا برای این مَرد فاش کرد تا بعد از آن رفتارهایی را ببینم که لایقش هستم!
_ وقتی حرف میزنم سرت رو زیر ننداز برو!
به نقش بازی کردن ادامه میدهم. وجودم هر چقدر هم در تلاطم باشد نقابِ سنگینی از بیتفاوتی بر چهره زدهام.
بیخود که یک بازیگرِ حرفهای نشدهام!
_ تموم نشد مگه حرفت؟
نفس داغش پر حرص روی صورتم پخش میشود.
طوفان درون قلبم راه میافتد! گاهی دلم میخواهد محکم بر روی این قلب بکوبم و بازجوییاش کنم دو سال قبل کدام گوری بود وقتی آن غلط را میکردم؟
حتی همین حالا دلم میخواهد جوری سیلی بزنم بر این قلب که نبضی برایش نماند.
_ وقتی حرف میزنم و چیزی میگم جواب میخوام. خیلی سخته اون زبون رو تکون بدی؟
به یکباره یک قدم عقب میرود و انگشتانش از روی پوستم لیز میخورند. با تمسخر به سر تا پایم نگاه میاندازد.
_ رو به راهی انگار پس میتونی به زبونت زحمت تکون دادن بدی.
پوزخند میزنم! دیوانه شدهام که با لجبازی میخواهم شرایط خود را در این زندگی سختتر کنم؟!
_ هر موقع عشقم بکشه حرف میزنم. هر موقع هم عشقم بکشه حرف نمیزنم. اون زبونمم دیگه نمیخوام در جهت حرف زدن با تو خسته کنم.
پیشانیاش در لحظه از غلیظ شدن اخمِ نشسته روی صورتش چین میافتد.
فوراً چنگ میاندازد به یقهی لباسم و مرا جلو میکشد. بدنمان محکم با هم برخورد میکند و من با لبخندی که به خشمِ نگاهش میزنم باعث میشوم دیوانه گردد!
_ بیشرفی دیگه! وقتی عشقت بکشه هر غلطی بخوای میکنی! دو سال پیش هم عشقت کشید که…
با غیظ میان حرفش میروم.
_ دهنت رو ببند!
اولین بار است که با او این چنین بیپرده سخن میگویم!
تا کی فقط من حرمتِ این رابطه را حفظ کنم؟
مرا همراه خود به طرف دیوار نزدیکمان میکشد و کمرم را محکم به آن میکوبد!
با درد لب بر هم میفشارم “آخ” هم نگویم.