_فکر کردی من بدم میاد با زبون خوش باهاشون حرف بزنم مادر من؟ نه والا! اما خودشون زبون نفهمن تا زور بالاسرشون نباشه، آدم نمیشن.
مامان نوردخت زیادی رک بود…
_به حساب خودت مثلا الان پسرت آدم شده؟ سر به زیر شده؟ پس کجاست؟ چرا از دستت فرار کرده؟ داری به این بچهها ظلم میکنی!
مادربزرگ را هیچ وقت آنقدر دوستداشتنی ندیده بودم.
دقیقا حرف دلم را میزد.
_بزرگشدن دیگه کوروش؛ قبول کن این مسئله رو! نمیتونی مجبورشون کنی.
بابا اما اهل کوتاه آمدن نبود. حتی به صحبتهای مامان بزرگ فکر هم نمیکرد.
_وقتی دارن یه مسیری رو اشتباه میرن، به زور هم اگر شده، من جلوشونو میگیرم!
این همه سال جون کندم تا اعتباری به دست بیارم.
درست جلو اومدم که حالا رو سرم قسم میخورن؛ اونوقت یعنی از پس دوتا بچه برنمیآم؟
از سر لجبازی با من، آرتا شبیه دوجنسهها شده!
شلوارهای پاره پوره میپوشه و پیرهنای عجیب غریب تنش میکنه.
دستشم که نقاشی کرده! همین کم مونده مثل زنا آرایش کنه و بیاد تو بازار تا چوب حراج بزنه به آبروی من!
دخترم هم که…
با تاسف پوزخندی زد و گفت:
_سرو گوشش میجنبه.
خیال میکنه من حالیم نیست ولی من که میدونم بدجوری هم میجنبه!
نفسم، جایی میان سینهام حبس شده بود.
نمیدانستم چیزی از من دیده بود یا یکدستی میزد که دودستی تحویل بگیرد…
_لوا با من میآد!
گیج و سردرگم به مامان نوردخت نگاه کردم.
_این بچه فقط دختر تو نیست، نوهی منم هست. اگه نمیتونی ازش مراقبت کنی و فکر میکنی تربیت کردن یعنی قلدری، پس لیاقت داشتنشو نداری!
وسایلتو جمع کن دخترم. با من میآی پایین.
نه فقط من، که مامان و بابا هم جا خورده بودند.
بابا، با صدای نسبتا بلندی جواب داد:
_احترامت واجبه ولی تو این مسئله دخالت نکن مادر!
مامان که اوضاع را به هم ریخته و جو را سنگین دید، سعی کرد هر دو طرف را آرام کند اما کسی به حرفهایش اهمیت نمیداد.
_میخوای چیکار کنی؟ اگه نگم چَشم، منو هم میخوای بزنی؟ ها؟
بابا کلافه «لعنت بر شیطون» زیر لب گفت.
_هرکاری میخوای بکنی، عجله کن چون تصمیم من عوض نمیشه! با خودم میبرمش مگه اینکه خودش نخواد!
احتمالاً از معدود دفعات زندگیام بود که در این خانه، نظر من هم مهم شده بود.
باید چه کار میکردم؟ هرچند که به خوبی میدانستم نمیتوانم مدت زیادی خانهی بابا ایرج بمانم اما کمی دوری هم بد نبود.
حداقلش مقداری اعصابم آرام می شد و تا زمانی که اوضاع بین بابا و آرتا بهبود پیدا میکرد، نمیتوانست مرا تحت فشار بگذارد.
لبم را تر کردم و با صدایی که سعی میکردم، نلرزد جواب دادم:
_میرم لباسامو جمع کنم! باهاتون میآم
از کمدم چمدان را بیرون کشیدم و هرچه به ذهنم میرسید که ممکن بود لازم شود در آن میچیدم.
لوازمِ حداقل یک ماه را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.
مامان نوردخت، همچنان منتظرم ایستاده بود.
مرا که دید، به سمت بیرون از خانه به راه افتاد و خداحافظی کرد.
بابا حیران ایستاده بود و انگار باور نمیکرد اوضاع به این شکل پیش برود.
علاوه بر چمدان، کوله و کیف لپتاپ هم در دست داشتم.
زیر لب «خداحافظ» گفتم که مامان صدایم زد.
خدا خدا کردم مخالفت نکند اما برخلاف تصورم، کولهی سنگین را از دستم گرفت.
قصدش کمک بود!
خبری از مامان نوردخت نبود پس حتما زودتر از ما پایین رفته و منتظرمان نمانده.
دکمهی آسانسور را زدم و با بسته شدن آن، هرلحظه از بابا دورتر میشدیم.
نفس راحتی کشیدم و به پشت سرم تکیه دادم.
مامان، غرق فکر بود.
_زشت شد…
حرفی نزدم. خودش ادامه داد.
_حالا همه میفهمن بحثی پیش اومده… هم آرتا غیب شده، هم تو داری میری پایین.
_مامان من احتیاج دارم یهکم نفس بکشم.
سمتم چرخید و غمگین نگاهم کرد.
دور چشمانش چند خط و چروک عمیق و ملایم دیده میشد.
با وجود زیباییاش، در نگاه اول غم چشمانش بیشتر از هر چیزی به چشم میآمد.
_من طرف بابات نیستم ولی هیچوقت حریفش نشدم
اولین باری بود که درباره این موضوع حرف میزد.
دوست داشتم سوالهای زیادی بپرسم.
پس چرا هیچوقت سفت و سخت با بابا مخالفت نکرده بود؟
چرا اکثر اوقات، مظلوم و آرام بود و اجازه میداد بابا هر طور که دوست داشت با او رفتار کند؟ اما فرصت نکردم؛ در آسانسور باز شد و صدای ضبط شدهی زنی، اعلام کرد:
«طبقهی همکف»
وسایلم را داخل خانه بردیم. بابا ایرج با تعجب نگاهم میکرد و هنوز سر در نیاورده بود من با آنهمه وسیله، آنجا چه میکنم!
سلامش که کردم، جوابم را داد و به یکی از اتاقها اشاره کرد.
_وسایلتو بذار اونجا.
با اشارهی دستش سر چرخاندم. منظورش یکی از از اتاقهای مهمان بود که امکانات نسبتاً خوبی داشت و هرموقع مهمانی قصد داشت شب را هم بماند، آنجا مستقر میشد.
سری تکان دادم و در را باز کردم.
یک تخت دو نفره، میز مطالعه، کتابخانه دیواری با حجم زیادی از قفسههای خالی و مبل تکنفره گوشهی اتاق که میز کوچکی نیز مقابلش بود.
مامان، پشت سرم وارد شد و گفت:
_ اگه کسی پرسید اینجا چیکار میکنی، چی میگی؟
شانه بالا انداختم. زیاد هم مهم نبود.
_حالا یه دروغی میگم، بیخیال.
با تعجب نگاهم کرد.
_چهقدر راحت از دروغ گفتن حرف میزنی!
حضورم در آن خانه، باعث شده بود دل و جرأت بیشتری پیدا کنم و رک و راستتر از همیشه جواب دهم.
_وقتی تو خونهای زندگی کنی که برای کوچکترین دلخوشیها هم باید کلی دروغ بگی تا قانع بشن، دیگه اونقدرا هم سخت به نظر نمیرسه!
مامان آهی کشید.
_بابات دوستتون داره.
_اگه همه این آزارها، به خاطر دوست داشتنه، که من ترجیح میدم هیچ حسی بهم نداشته باشه!
_باهاش حرف میزنم… تو هم خیلی سخت نگیر. هردوتاتون که آرومتر شدین، خبرت میکنم برگردی.
جوابم فقط سکوت بود. کوتاه بغلم کرد و سریع فاصله گرفت.
_من دیگه میرم، مراقب خودت باش.
سری تکان دادم و گفتم:
_«چشم»
چند لحظه بعد، خبری از مامان نبود.
کم کم لبخندی از سرخوشی روی لبهایم نقش بست اما با حس سوزش، لبخندم جمع شد.
مقابل آینهای که به دیوار متصل شده بود ایستادم تا اوضاع و حال و روز خودم را ببینم.
گوشه لبم پاره شده و گونهام کمی کبود دیده میشد. هم پوست من حساس بود و هم دست های بابا سنگین…
ضربهای به در خورد. حدس زدم مامان نوردخت باشد.
«بفرما»
اما برخلاف تصورم، راستین در چهارچوب در نمایان شد…
او آنجا چه میکرد؟ حضورش در خانهی بابا ایرج به ندرت پیش میآمد چه برسد به زمانی که شخص دیگری هم آنجا باشد مگر اینکه…
اتفاقات را در ذهنم مرور کردم. حضور ناگهانی مامان نوردخت عجیب بود…
چرا که معمولاً صدایمان هرچند بلند، به گوش بقیه نمیرسید و حتی شمیم و فرهاد که خانهیشان درست مقابلمان بود، برای یکبار هم به صدای ما اشارهای نکرده بودند، چه برسد به ساکنین طبقه همکف!
از طرف دیگر، راستین قبل از آن که تلفن را قطع کنم، متوجه اوضاع نابهسامان خانهی ما شده بود و با توجه به شناختی که از او پیدا کرده بودم، بعید نبود که کمک کرده باشد اما حتی فکرش را هم نمیکردم به شخص دیگری رو بزند!
_ تو مامان نوردخت رو فرستادی، نه؟
وارد اتاق شد و بیحرف سرش را تکان داد.
_ ممنون، یه جوری توپش پر بود که بابا نتونست هیچی بگه و مانع رفتنم بشه حداقلش برای یهمدت راحت شدم.
_ ازش خواستم تورو بیاره اینجا.
صدایش گرفته و عصبی بود، سعی داشت خشم صدایش را پنهان کند اما من متوجه آن بودم.
_ تو خوبی؟
چشمانش را روی صورتم چرخاند. احتمالا به زخم لب و کبودی گونهام خیره شده بود.
از میان دندانهای به هم قفل شدهاش، لب زد:
_ نه!
بهخاطر من ناراحت بود؟
_ چرا؟
سنگین نفس میکشید و رنگ و رویش سرخ شده بود.
دستش را آرام تا نزدیکی گونهام بالا آورد. میخواست نوازشم کند؟
چشمانم را بستم و منتظر ماندم اما خبری نشد، دستش را عقب کشیده بود...
_ چرا گذاتی بزننت؟
_ وقتی عصبی میشه، اصلا نمیتونی پیشبینی کنی عکسالعملش چیه.
من رفتم تو اتاق؛ درو هم حتی قفل کردم ولی درو از جا کند!
چشمانش از تعجب درشت شد.
_ برنگرد اونجا.
چنین چیزی ممکن نبود، و گرنه که بدم نمیآمد دیگر هیچوقت پایم را آنجا نگذارم!
_ نمیشه… اوضاعِ من مثل آرتا نیست، حتی همونو هم بالاخره پیداش میکنه و مجبورش میکنه برگرده خونه!
دستم را گرفت و سمت تخت رفت.
_ بشین!
به حرفش که گوش کردم، دو زانو مقابلم نشست و خیرهام شد.
_ چند روز پیش داشتم با آرتا حرف میزدم، میگفت حالا که ازش دور شدم و میتونم درست فکر کنم میفهمم باید زودتر از این مستقل میشدم.
اشتباهم این بود که زیادی ترسیدم.
بابات هر چهقدرم که وحشی باشه، تو وحشیتر باش! منظورمو میفهمی؟ میدونم دختری، ظریفی، زورت کمه، اما یه وقتا لازمه که آدم از قالب همیشگیش بیرون بیاد.
بذار بفهمه که ازش نمیترسی، اگه داد زد تو با صدای بلندتر داد بزن، اگه سیلی زد، سعی کن تو هم جواب بدی.
شاید تهش باز زور اون غالب شه ولی میفهمه که قرار نیست یه بردهی حلقه به گوش داشته باشه!
ول کن ادبو اخلاقو حرمتو… این چیزا تا یه وقتی اعتبار داره ولی زیادی که خوب باشی، سوارت میشن.
شده حکایت تو و بابات که هرچی میشه، شروع میکنه به زدن تو!
این چیزایی که دارم بهت میگم، شاید از نظر اخلاقی خیلی هم درست نباشه ولی… من همیشه کنارت نیستم تا مراقبت باشم
عالی مثل همیشه 🎀💓