رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۴۳

4.3
(23)

 

 

نتوانستم در برابر خواهشش، مقاومت کنم.

 

_پس صبر کن برم پایین لپ‌تاپم‌و بیارم و بیام.

 

از جا بلند شدم و باز هم بی‌سر و صدا پایین رفتم‌.

هیچ‌ صدایی نمی‌آمد و همان‌طور که پیش‌بینی کردم، خواب بودند.

 

کیف لپ‌تاپ را از اتاق برداشتم و برگشتم.

در این فاصله، او هم خوردن غذایش را تکمیل کرده و منتظرم مانده بود.

 

گوشه‌ای نشستم و مشغول کار شدم.

ویدئوها را به لپ‌تاپ منتقل و قسمت‌های اضافی آن‌ را کات کردم.

چند افکت مختلف امتحان کردم تا ببینم کدام نور، عکس لباس‌ها و ویدئو راستین را جذاب‌تر نشان می‌داد.

 

_میوه بیارم؟

 

چشم از لپ‌تاپ گرفتم و به راستین دوختم‌.

کنارم نشسته که نه، تقریبا چسبیده بود و گاهی با کنجکاوی سرش را به لپ‌تاپ نزدیک می‌کرد.

حتی نظر هم می‌داد اما من تنها سر تکان می‌دادم.

سلیقه‌اش آن لطافتی را که من دنبالش بودم، نداشت.

 

_مگه میوه هم داری؟

 

_آره، همون موقع برای سالادالویه که رفتم، میوه هم خریدم.

 

بیشتر از این که حضورش فایده‌ای داشته باشد، حواسم را پرت می‌کرد؛ پس گفتم:

 

_باشه بیار.

 

دور که شد، با خیال راحت‌تر ادامه دادم.

عکس‌ها به همان خوبی و باکیفیتی که توقع داشتم، در آمده بودند.

 

آن‌ها را ذخیره کردم و پوشه‌ی فیلم‌ را باز کردم.

آن‌ها هم تقریبا تکمیل بودند اما با وسواس دوباره روی یکی از فیلم‌ها کلیک کردم تا عیب و ایرادی در آن نباشد.

 

از انتخابم راضی بودم و راستین گزینه‌ی خیلی خوبی برای نشان دادن تن‌پوش لباس‌ها به حساب می‌آمد.

 

هر چه هم که تنش کرده بود، به او می‌آمد و جذاب نشانش می‌داد.

حکایت همان اصطلاحی بود که می‌گفتند فلانی گونی هم بپوشد، به او می‌آید!

 

لحظه‌ای، حس کردم که دوست نداشتم شخص دیگری راستین را ببیند.

آن‌ هم در فضای مجازی که در و پیکر نداشت… معلوم نبود چه کسی او را قرار بود دید

 

 

سری تکان دادم تا دست از افکار درهم و برهم بردارم.

ابتدا فیلم معرفی بوتیک‌ها را پست کردم و سپس چند عکس از لباس‌ها با توضیحات کاملشان.

 

ناخوداگاه ناخن دستم را در دهان گذاشته و با دندان به جانش افتادم.

 

نمی‌دانستم فیلمی از راستین بگذارم یا نه…

در نهایت به این نتیجه رسیدم که فعلا نباید خیلی عجله کرده و بعدا می‌توانستم آن‌ها را آپلود کنم!

 

به پیج کاری چند نفر از بلاگرهای شناخته‌شده پیام دادم و تقاضای تبلیغ کردم.

معلوم نبود چه زمانی پیامم را می‌دیدند. به هر حال تعداد درخواست‌ها برایشان بالا بود.

 

احتمال می‌دادم چیزی بین دو الی سه روز حداقل طول بکشد تا پیامم را ببینند و در سریع‌ترین حالت ممکن، دو هفته بعد نوبت تبلیغ ما می‌رسید اما انگار خودم بیشتر از هر کس دیگری برای رونق گرفتن و بالارفتن کسب و روزی لباس فروشی رفقا مشتاق بودم.

 

به چند پیج دیگر که فالوورهای کمتری داشتند و سرشان مسلما خلوت‌تر بود، پیام دادم که در این یکی دو هفته هم پیج خالی از فالوور نماند.

 

تمام مدت، دم و بازدم راستین را بغل گوشم حس می‌کردم.

دلم هم نمی‌آمد سرش داد بزنم و بگویم آن‌قدر به من نچسب!

از او و نزدیکی‌اش، به هیچ‌وجه نیت و یا حس بدی دریافت نمی‌کردم.

 

_خب، چی شد؟

 

_من هر کاری لازم بود، انجام دادم. فعلاً دیگه باید منتظر بمونیم تا جواب بدن.

اگه تعرفه‌ی تبلیغشون منصفانه باشه، بهت خبر می‌دم که براشون واریز کنی.

 

 

دیگر واقعاً دیر شده بود و باید هرچه زودتر به طبقه پایین برمی‌گشتم.

 

_من دیگه برم. ممکنه بیدار شن.

 

با اکراه سر تکان داد و گفت:

 

_ باشه…

 

دوست نداشتم تا صبح در این خانه تنها بماند.

 

_تو هم اگر سردردت بهتر شده، پاشو برو اون خونه.

کم‌کم آرتا هم در بوتیک رو می‌بنده و برمی‌گرده خونه. کنار هم باشید بهتره.

 

_باشه!

 

وسایلم را جمع کردم و لپ تاپم را در کیفش گذاشتم.

 

_شام چی می‌خورید؟

 

به معنای ندانستن شانه‌ای بالا انداخت.

 

_معده‌تون خراب می‌شه با غذای آماده و فست فود.

کاش یه چیزی می‌پختید برای خودتون.

تنبل‌بازی در نیارید.

 

_داداشت هیچی بلد نیست بپزه!

 

_کلا مامانم هیچ‌وقت نذاشت دست به سیاه و سفید بزنیم؛ برای همین هنر خاصی نداریم تو این زمینه!

تو که بلدی، یه چیزی شب برای خودتون درست کن.

 

می‌دانستم این کار را نمی‌کند. بی‌حوصله‌تر از این حرف‌ها به نظر می‌رسید.

 

آهی کشیدم و به سمت در قدم گذاشتم. برای بدرقه، پشت سرم آمد.

 

در حال پوشیدن کفش‌هایم بودم که ایده‌ای به ذهنم رسید.

بند پشت پای کفش را بالا کشیدم و گفتم:

 

_ می‌خوای من براتون بپزم؟!

 

 

 

راستین با تعجب گفت:

 

_ نه بابا، چرا می‌خوای خودت‌و اذیت کنی؟

 

_چه زحمتی؟ یه چیزی می‌پزم که زود آماده بشه.

 

_چه‌جوری بگیرم ازت اون‌وقت؟

 

_اگه خواب باشن که زنگ می‌زنم بیای ببری.

اگه هم بیدار باشن، می‌ذارم تو یه ظرف وقتی حواسشون نیست، بیا از پشت در برش دار.

 

حس می‌کردم لبخندش معنی خاصی داشت. من هم خنده‌ام گرفت.

 

_چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟

 

_دست خودم نیست. عادت ندارم کسی برام از این کارا بکنه.

 

_فقط یه غذای ساده‌ست. بهش فکر نکن.

 

_چرا این‌کارو می‌کنی؟ دلت برام می‌سوزه؟ من از ترحم بدم می‌آد!

 

دیوانه شده بود حتماً! از یک پیشنهاد غذا پختن، چه‌طور چه به چنین نتیجه رسیده بود؟

 

_معلومه که نه! اصلا چرا باید به تو ترحم…

 

میان حرفم پرید و گفت:

 

_مامان نوردخت چون دلش برام می‌سوزه، هوام‌و داره!

 

حس کسی را داشتم که توی دلش خالی شده و یا از بلندی به قعر زمین سقوط کرده.

اصلا شاید اشتباه برداشت کرده…

شاید بدبین شده…

 

_این‌طور نیست.

 

لحنش کاملا بدون حس بود.

انگار در حال خواندن متنی مسخره از روی روزنامه بود.

 

 

نمی‌دانم شاید هم فقط وانمود می‌کرد که برایش مهم نیست.

 

_این‌جا هیشکی از من خوشش نمی‌آد.

اگه هم باهام بد نیستن، واسه اینه که دلشون برام می‌سوزه.

مثل مامان نوردخت، فرهاد و حتی زنش شمیم. واسه همینه که به اونا هم نزدیک نمی‌شم.

 

علی‌رغم تلاشم، بغض کردم و چشمانم تر شد.

 

راستین، غریب‌ترین آدمی بود که در تمام عمرم دیده بودم.

کنار نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌اش بود. کسانی که ارتباط خونی و فامیلی قوی با آن‌ها داشت و باز هم غریب بود…

 

کیف لپ تاپ را کنار گذاشتم و بدون این‌که فکر کنم در حال انجام چه کاری هستم، در آغوشش گرفتم.

محکم و بدون تردید!

 

راستین را به خودم فشار دادم و سعی کردم تمام حسم را در همین آغوش به او منتقل کنم.

 

_من دلم برات نمی‌سوزه چون هیچ‌چیزی برای دلسوزی نیست.

فقط از این‌که تنهاییت‌و می‌بینم، ناراحت می‌شم.

 

به خودش آمد و او هم دست دورم پیچید.

در بغلش حل شده و حاضر بودم قسم بخورم که این قشنگ‌ترین و حتی امن‌ترین لحظه‌ی تمام عمرم بود.

 

_ولی دیگه تنها نیستی. من هستم، آرتا هم هست، تازه مرتضی و یحیی هم که هستن. می‌بینی؟ کلی دوست خوب داری.

 

با صدای گرفته‌ای گفت:

 

_اگه این کارو می‌کنی که به خاطر کمکام جبران کنی، احتیاجی نیست.

 

_ربطی به اون نداره.

 

خیره‌ی چشمانم شد و گفت:

 

_ پس چی؟

 

من هم نه چشم دزدیدم و نه حتی پلک زدم.

 

_خودم دلم می‌خواد کنارت باشم!

 

++

بعد از چند لحظه، لوا با اکراه از آغوش راستین بیرون آمد.

اگر به خودش بود، دوست داشت همچنان در بغل او بماند.

 

ممکن بود کسی آن‌ها را در آن وضعیت ببیند و برایشان دردسر شود.

ناچار بود از آن خلسه‌ی خوش‌آیند، فاصله بگیرد.

 

_من دیگه برم…

 

راستین تنها سری تکان داد.

 

_هرچی شد، خبر بده.

 

از یک‌دیگر فاصله گرفتند و لوا به طبقه‌ی پایین رفت.

بی‌سروصدا وارد شد تا ابتدا سر و گوشی آب بدهد.

 

ظاهرا که کسی هنوز بیدار نشده بود.

محض اطمینان، تا نزدیک در اتاقشان هم رفت و صدایی نشنید.

 

انگار در این خانه، آزادی عمل بیشتری داشت و برخلاف پدر و مادرش که همیشه و شش دانگ حواسشان به او و آرتا بود، این‌جا می‌توانست کمی آزادتر باشد.

 

به آشپزخانه رفت و یخچال و فریزر را بررسی کرد تا ببیند چه چیز می‌توانست در مدت زمان کم آماده کند.

 

کتلت گزینه‌ی بدی به حساب نمی‌آمد.

گوشت و پیاز را بیرون آورد و همان لحظه، موبایلش زنگ خورد.

 

راستین تماس گرفته بود؛ آن هم تصویری!

 

ناخودآگاه لبخند زده و تماس را برقرار کرد.

 

_چی شد؟!

 

آرام جواب داد:

 

_خوابن!

 

 

_ خوبه!

 

موبایل را گوشه‌ای گذاشت تا بتواند به کار خود برسد.

 

_ شرمنده! باید بذارمت این‌جا تا به آشپزیم برسم.

 

به همین حرف کوچک خندیدند و لوا ادامه داد:

 

_ با دقت نگاه کن که دیگه توضیح نمی‌دم. باید یاد بگیری!

اصلا هرموقع حوصله داشتم، می‌تونم همین کارو بکنیم، موافقی؟

 

_یعنی بشینم آشپزی کردن تو رو ببینم؟

 

از سبد دو طبقه‌ی گوشه‌‌ی دیوار، سیب‌زمینی برداشت و با چاقو شروع به گرفتن پوست آن مقابل موبایل کرد.

 

_ آره! این‌جوری دیگه بهونه‌ای نداری که بگی بلد نیستم. تازه… می‌تونی به آرتا هم یاد بدی!

 

با لحن معترضانه‌ای گفت:

 

_ بی‌خیال! اصلا کل مزه‌ش به اینه که دست پخت توئه!

 

بعد از شستن سیب‌زمینی، رنده را برداشت و جواب داد:

 

_ الکی نگو! من اتفاقا آشپزیم خوب نیست چون خیلی تجربه‌م کمه.

همیشه فقط مامانم آشپزی می‌کرد دیگه یه چیزایی هم که بلدم، به لطف اینترنت یا نگاه کردن به آشپزی مامانمه.

 

راستین لبخندی زد و با لحن خاصی گفت:

 

_آها، پس طعم و بوی خاص و خوب غذا، به خاطر خودته، نه دستپختت!

 

+++

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🔶🔷✓
2 سال قبل

عاشق شده آقا راستین

سما
2 سال قبل

اخ دمت گرم تازه داره باحال میشه 😊😉😉😉یه کم بیشتر بزار اگه میتونی

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x