– شما قبلاً ثابت کردی خودتو، خانم.. بعدشم، گیرم خوشم نیاد، فدای یه تار موت.. دروغ می گم؟
صورتش طرحی از لبخند به خود می گیرد.
با سر اشاره می کنم به غذای دست نخورده اش.
– بخور سرد نشه
چشمی می گوید و قاشق به دهان می گذارد.
هراز گاه نگاهش می کنم و حرف نمی زنم.
من عادت نداشتم موقعِ صرف غذا زیاد صحبت کنم.
پدرم یادم داده بود که اینطور عمل کنم.
قاشق و چنگال را گوشه ی بشقاب خالی می گذارم.
نفسم بالا نمی آید.
– دستت درد نکنه، فوق العاده بود
نگاهش را بالا می کشد.
– نوش جان.. سیر شدین؟
– من دیگه جا واسه نفس کشیدن ندارم.. می گم،جورِ دیگه هم می شه آدم کشتا، بگم چجوری؟
قاشقش را کنار می گذارد.
آرنجش به میز می چسبد و مشت زیر چانه می گذارد.
– مثلاً چجوری؟
چشمان شوخش را از من برنمی دارد.
زبان روی لبم می کشم.
سر جلو می کشم و نفسم را نزدیکِ صورتش رها می کنم.
– مثلاً.. با خنده هات.. یا مثلاً، لبخند که می زنی چال گونه ت
سیب گلویش بالا و پایین می رود.
من اما عقب نمی کشم.
– خودت بگو.. چیزای زیادی هست که می شه باهاش یه آدم و بُکشی، ولی باز نفس بکشه
حس می کنم قلبش تند می زند.
نگاهم از چشمانش سُر می خورد و به لب هایش خیره می شوم.
من انگار منتظرِ یک آدمکشیِ چند باره ام.
و من باز می میرم و باز نفس می کشم.
کم مانده انگشت وسط چالِ گونه اش فرو کنم.
یا نه، بهتر نیست دندان بگیرم!
از همان لحظه که محرم شد وسوسه اش به جانم افتاد و رهایم نمی کند.
من آخر یک روز این کار را می کنم، می دانم.
سینه اش از حجم هوایی که می بلعد بالا و پایین می رود.
لب روی هم می فشارد.
– خب.. نظرِ من ممکنه با شما فرق کنه.. ولی اینو قبول دارم که می شه اینکارو کرد
ابروهایم بالا می پرد.
– پس بگو با یه آدمکش حرفه ای طرفم، اره لیدی!؟
آرنجش از میز جدا می شود و چانه بالا می اندازد.
– اونقدری که فکرش و بکنید، نه.. ولی خب یه نفر و می شناسم که کارش حرف نداره
چشم باریک می کنم و لب می جنبانم.
– پس می شناسیش، اره؟
در سکوت فقط نگاهم می کند.
انگار می خواهد بگوید “خودت را نمی شناسی مگر!”.
– نه، خوشم اومد.. توام خوب بلدی به وقتش آدم و بذاری تو خماری.. داشتیم مریم خانم!؟
شانه بالا می اندازد.
– از حالا به بعد، چرا که نه.. راستی، چند چند شدیم؟
با لب بسته می خندم.
او اما جدی نگاه می کند.
– اونجوری نگام نکن.. تو بُردی
برای لحظه ای مکث می کنم.
– راستش و بخوای، خیلی وقته من باختم.. بدجورم باختم، هم به تو، هم به خودم
برقِ چشمانش را دوست دارم.
من این باختِ شیرین را خیلی وقت است پذیرفته ام.
با صدای رستا از جایش بلند می شود.
دخترک را بغل می گیرد و من را نگاه می کند.
– با اجازه من برم رستا رو شیر بدم، بعد میام میز و جمع می کنم.. شما برید استراحت کنین
می دانم پیشِ من خجالت می کشد.
راحتش می گذارم، دستِ کم فعلاً!
چشم باز و بسته می کنم.
ولی گوش به حرفش نمی کنم.
وسایل روی میز را جمع می کنم.
غذای مانده را داخل یخچال می گذارم.
پنجره را باز می کنم و سیگار می کشم.
به روزهای بعد از این فکر می کنم.
نمی دانم، شاید فردا، شاید هم یک فردای دیگر با مریم صحبت کنم.
با صدای جیغِ دخترک یک دفعه از جا می پرم.
با قدم هایی دیوانه وار از آشپزخانه بیرون می دوم.
درِ اتاقش را باز می کنم.
بارِ اول است که بی اجازه وارد می شوم.
مریم را می بینم که مردمک چشمانش می لرزد.
پاهایش را روی تخت جمع کرده و تنش را عقب کشیده.
– چی شده، مریم؟
دستگیره را ول می کنم و جلو می روم.
با انگشت گوشه ای از اتاق را نشان می دهد.
– او.. اونجاست
ردِ انگشتش را می گیرم و چیزی نمی بینم.
– چی اونجاست؟ چیزی نیست که
و باز نگاهش می کنم.
از صورتش پیداست که ترسیده و من نمی دانم چرا!
تنش را باز عقب می کشد و صدایی نامفهوم از گلویش خارج می شود.
سینه اش تند تند بالا و پایین می رود و قطره اشکِ لاکردار از گوشه ی چشمش سُر می خورد.
لبه ی تخت می نشینم و کم مانده جایی از بدنش را لمس کنم.
– آروم باش، یه نفسِ عمیق بکش بعد بگو..
حرفم را قطع می کند.
لب هایش می لرزد.
– سو.. سوسک.. اونجاست بخدا.. همین الان اونجا بود
ابروهایم بالا می پرد.
– سوسک! کجاس پس، من که چیزی ندیدم
به آنی نکشیده گوشم از صدای جیغِ بلندش پُر می شود.
رستا می ترسد و صدای گریه اش بلند می شود.
سر می چرخانم و گوشه ی دیوار را نگاه می کنم.
لب روی هم می فشارم و از جایم بلند می شوم.
لحظه ای بعد سوسک بیچاره تلف شده و دخترک آرام می گیرد.
خدا من را ببخشد که بدم نمی آید سر به سرش بگذارم.
گاهی شیطان در وجودم حلول می کند، می دانم.
جنازه ی تلف شده را با تکه ای کاغذ برمی دارم و به سمت مریم می گیرم.
– تو از این ترسیدی؟! آخه این بدبخت ترس داره!
یک قدم جلو می روم.
– نگاش کن، ببین چه خوشگله
دیگر جایی برای عقب کشیدن نمی ماند.
صورتش را در هم می کشد و چشم درشت می کند.
– به.. بخدا بیای جلو جیغ می کشم.. من دارم سکته می کنم، نمی بینی؟!
سر به سمت شانه ام کج می کنم.
– آخی.. نیگاش کن تو رو خدا، ببین چه خوشگل مُرده
بی هوا صدایم می کند، ولی جورِ دیگر.
جوری که قلبم را تکان می دهد.
– امیر حسین؟ نکن تو رو خدا، اذیتم نکن
دستم را عقب می کشم و در سکوت نگاهش می کنم.
انگار نمی داند با من چه کرده که پلک نمدارش را بهم می زند.
رو برمی گرداند از من.
نکند قهر کرده باشد، لعنت به من.
صدایش می کنم.
نگاهش با تاخیر در چشمانم لَم می دهد.
لبِ زیرینش را به دندان می گیرد.
– ببخشید، نباید اونجور صداتون می کردم
گوشه ی لبم بالا می پرد.
کاش هرگز جورِ دیگر صدایم نمی کرد.
پنجره را باز می کنم و از شرِ جنازه روی کاغذ خلاص می شوم.
کنارش می نشینم.
از نگاه کردن به من طفره می رود.
دستِ خودم نیست چرا، نگاهم می چسبد به دکمه ی باز مانده ی پیراهنش.
آب دهانم را به زحمت قورت می دهم.
چشم باز و بسته می کنم.
دیگر به آن بیشتر نگاه نمی کنم.
دروغ چرا، می ترسم خطا کنم.
خیلی وقت ها بود که دلم می خواست حتی برای یکبار هم شده اینجور صدایم کند.
– به کارت برس، من می رم بیرون
من انگار روی آتش نشسته ام.
کنارِ او بودن برایم عینِ جان کندن شده.
نگاهش نمی کنم.
فقط می گویم و با دو پای قرضی از اتاقش خارج می شوم.
مُشتی آب به صورتِ گُر گرفته ام می پاشم.
خودم را در آینه تماشا می کنم.
مردی را می بینم که تشر می زند به من.
” مرد باش، امیر حسین.. نکنه می خوای با یک خطای ساده همه باورش و از خودت بزنی داغون کنی! تو بهش قول دادی، نذار فکر کنه توام مثل خیلیا می زنی زیرِ قولت و می شی یه آدم بی ناموس که فقط ازش یه چیز می خوای.. لعنت .. لعنت به تو، امیر حسین”.
حالم از این افکار سمی بهم می خورد.
دلم می خواهد مغزم را بشکافم و هر چه دستم می رسد را نابود کنم.