رمان رخنه پارت ۶۹

4.5
(13)

 

 

مشکل من مرسده نبود.

آدم کنترل شدن نبودم …کابوس بزرگ تر از حرف های حافظ بود، تاریخ انقضای من از خیلی وقت پیش به انتهای خودش رسیده بود.

– شنیدی چی گفتم؟

 

از فکر بیرون اومدم.

دوست داشتم داد بزنم، فریاد کنم و انقدر جیغ بزنم که پرده های گوشش خونریزی کنن اما مسئله تنها به این کار من ختم نمی شد.

از مبارزه خسته بودم، از جنگین در برابر مرسده برای نگه داشتن حافظ و از جنگین با حافظ برای فرار از دست.

تناقض بین رابطه ما بیداد می کرد.

 

– شنیدم، اما قرار نیست هرچی تو میگی رو تایید کنم!

 

فندک و پاکت سیگارش رو توی جیب کتش فرو کرد و بالا سرم ایستاد.

– مگه چاره دیگه ای داری؟

 

واقعا نداشتم.

اما درسی که خیلی خوب یاد گرفته بودم مقاومت بود.

من ماهر شده بودم تو این حرفه.

– اره … هر بار تو بهم یاد آوری می کنی چقدر پوستم در برابر کار هات کلفت شده …چقدر میتونم از سنگ باشم.

 

دستش رو پشت گردنم گذاشت، بی حرف؛ بدون هیچ پیش‌برداشتی از کاری که قراره بکنه.

کمرش رو خم کرد و در گوشم پچ زد:

– حرف هات تاثیر گذار شده، جای تشویق داره! ولش کن اینارو … به جاش فایتر شدن میتونی روی کار های مهم تری مثل شیر دادن به بچه و عوض کردن پوشکش فکر کنی.

 

رفت …

نذاشت من جواب دندون شکنی بهش بدم.

دست خودش نبود …این حجم بیشعوری نمی تونست اکتسابی باشه و قطعا از خاندان سلطانی خون به خون ارث برده بود.

 

 

برای یک زن هیچ شکنجه ای بالاتر از این نیست که قابل ترحم باشه …می تونستم ایستاده مردن رو به زانو زدن و زیستن رو ترجیح بدم.

 

با صدای خمیازه ای نگاهم رو از آوا گرفتم.

اون تنها قربانی جدال بین من و حافظ بود.

مرسده از اتاق در حالی که موهاش رو بالا گیره زده بود بیرون اومد.

 

انگار دیدن من باعث شد حسابی تو برجکش بخوره و دنده چپش رو که ازش بلند شده بود رو به نمایش بزاره.

– تو قرار نیست بری؟

 

سر صبح برای شروع مجادله یکم زود بود.

– کجا برم؟

 

پوزخندی زد.

– چه میدونم …فقط اینجا مزاحم من و شوهرم نباش.

 

آوا رو بغل گرفتم.

اینجا بود که از سیصد و شصت و پنج روز سال فقط یک رو می تونستم اون روی جهنمی خودم رو به کسی که تنفر نسبی بهم داشت نشون بدم.

– یادم نمیاد حافظ به سوگلی خونه‌ش لقب مزاحم داده باشه! اون وقت تو رو سننه؟

 

من هیزم بر آتیش جهنم شده بودم.

جایگاه مرسده رو ازش گرفتم و طلب کار هم شده بودم.

چقدر منفور …

 

– تو خیلی رو داری نیکی! وقتی می دونی چیه؟ من خون مختاری تو رگ هامه …تو رو زمین نزنم اروم نمیشم.

 

پوزخندی برا زدم.

جلوی مرسده نمی تونستم به خونه زنگ بزنم و قطعا طبقه پایین میشد.

 

 

می ترسیدم بچه رو پیش مرسده تنها بزارم و برای همین آماده‌ش کردم تا با خودم ببرمش پایین.

این طبقه چیزی از بالا کم نداشت.

درست مثل همون بود با این تفاوت که اینجا برای من چیده شده بود.

به دنبال تلفن گشتم.

 

قطعا بین اون جهیزیه ای که حافظ ردیف کرده بود این یکی ذکر شده بود.

پایین پله در حالی که هنوز توی کارتنش بود و وصل نشده بود پیداش کردم.

 

آوا توی بغلم باعث میشد کند تر انجام بدم و مدام استرس این رو داشتم‌ نکنه تلفن خونه روی گوشی حافظ دایورت شده باشه.

 

با هر سختی تونستم سیم رابطش رو وصل کنم و با شنیدن بوق ازاد از وصل بودن تلفن مطلع شدم.

اما این فقط بخشی از درگیری من بود.

 

حالا زنگ زدن به مامان و حرف زدن باهاش بخش عظیمی از این چالش بود که راضی بشه برای اخرین بار یک فرصت دیگه در اختیارم بزاره.

قطعا اگر میفهمید من حامله‌م به هیچ عنوان قبولم می کرد.

 

شماره خونه رو از حفظ بودم و با تمرکز و دست هایی که از سرمای استرس یخ زده بود و می لرزید دکمه های اعداد رو فشردم.

 

شاید دو تا بوق هم نخورد که روی مبل های خاکستری رنگ نشستم و صدای مامان همزمان توی گوشم اکو شد.

– الو؟

 

مردد بودم.

حالا که زنگ زده بودم اما پشیمونی رو میشد از دونه های عرق روی پیشونیم تشخیص داد ولی دیگه برای سکوت دیر بود.

– مامان؟!

 

مکث طولانیش باعث شد دوباره اعلام حضور کنم.

– سلام!

 

حس کردم نفسش رو فوت کرد و مثل من روی صندلی گوشه تلفن نشست.

– گیرم که علیک.

 

مدل حرف زدنش نشون از دلگیریش می داد.

حق نداشت از من رو بگیره.

هرچی نباشه دخترش بودم.

– مثل این که ناراحت شدی من زنگ زدم!

 

بی هیچ تردیدی جوابم رو صریح داد.

– کدوم مادری از شنیدن صدای اولادش ناراحت میشه، میدونی یه هفته‌س نه زنگ زدی نه چیزی …تو گوشی نداری؟ با خودت نمیگی من هزار تا فکر و خیال میکنم؟

 

چقدر با این که از دستم عصبانی بود اما نگرانی توی حرف هاش موج می زد.

همچنان اما اون رو مقصر می دونستم.

خطلی از بزرگ تر فکر میکنن چون سنشون بیشتره از تمام مشکلات دنیا می تونن با نصیحت کردن گذر کنن.

– جایی رو نداشتم برم، اومدم پیش حافظ.

 

– خیال میکنی نمی دونستم؟ پاشدم از این سر شهر کوبیدم رفتم دم دفترش گفت پیش اونی دلم آروم گرفت.

 

بی رمق پرسیدم:

– یعنی الان راهم نمیدی بیام خونه؟

 

من برای رفتن به خونه پدریم نیازی به اجازه نداشتم اما با این حال هنوز هم مامانم باید مجوزش رو صادر می کرد.

– تو که اونجا کنگر خوردی لنگر انداختی …مگه نگفتی زن داره؟ مگه نرفتی عروسیش؟ اون زن الپر تر از تو نگفت اونجا چه غلطی میکنی تو خونه‌ش؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x