رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت۸۰

3.8
(9)

 

 

 

آدم نمک نشناسی نبودم خوب میدونستم حمایت های امروز آرنگ هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه…

 

آرنگ ماشین و روشن کرد و راه افتاد ولی ذهن من حوالی حرفش می‌چرخید که خودشو یه آدم شکست خورده میدونست…

 

حس میکردم آرنگ با یادآوری اون روز یکم اخماش توی هم رفته…

 

– آرنگ من توی تو یه آدم شکست خورده نمیبینم…

 

آرنگ: اما من با واقعیت زندگی میکنم، من یه بار یه سیلی محکم از روزگار خوردم، بد هم نشد شاید گاهی خداروشکر کنم چون منِ ۳۲ ساله از پدر ۷۰ سالم کمتر روی آدم‌ها ریسک میکنم یا بهتره بگم کم تر گول میخورم…

 

باز داشت جو ماشین به سمتی می‌رفت که سکوت توش حکم فرما بشه اما من اینو نمی‌خواستم پس سوالمو پرسیدم

 

– بنظرت باید چیکار کرد؟ وقتی جامعه ما پر شده از این جنس آدما…

 

آرنگ: اول خود مراقبتی، دوم مراقبت از اطرافیان مخصوصا بچه ها، سوم آگاهی دادن به بچه ها که متاسفانه توی جامعه ما خیلی دیر اتفاق میوفته، چهارم هم سعی کنیم تا میتونیم توی خانواده‌هامون انسان تربیت کنیم…

 

آرنگ حتی توی صحبت کردن عادیش هم گاهی جوری حرف میزد که حس میکردم سر کلاس درسش نشستم… کاملا محترمانه و البته تاثیرگذار…

 

– ما خیلی مهمونی حالا به نوعی پارتی می ریم البته خب همه از بچه‌های با شخصیت هستن ولی باورت میشه الان ترس بَرَم داشته که من چطور اونجاها می رفتم؟ تصور اینکه اگه یکی از اون آدما فکر مسمومی داشت چه اتفاقی می تونست بیوفته عقل از سرم می پرونه…

 

آرنگ: مشکل همینجاست بعضی از خانواده‌ها خیلی سخت میگیرن مثلا توی یه قرار دسته جمعی بچه‌های دانشگاه که میخوان برن یه رستوران داخل شهر با مثلا یه کافی‌شاپ اتفاق خاصی نمی خواد بیوفته ولی به این موضوع گیر میدن و باعث لجبازی اون بچه میشن و بدتر از اون گاهی باعث میشن بچه دروغ گفتن و به عبارتی دور زدن خانواده رو یاد بگیره…

 

نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد

 

آرنگ: اما خب یه عده هم خیلی اپن ماید هستن توی این شهر به این بزرگی خیلی کم مرد پیدا میشه، یه دختر خیلی باید حواسش جمع باشه… اینجا انگشت شمار مرد پیدا میشه که واقعا مرد باشه نه تنها نر…

 

ناخداگاه گفتم

 

– یکیش خودت…

 

وقتی دیدم دیگه حرفم از دهنم پریده و نگاه خیره آرنگ رو روی خودم حس کردم پا پس نکشیدم و ادامه دادم

 

– تو واقعا جز اون تعداد انگشت شماری هستی که واقعا مرد هستن نه تنها نر…

 

درست با لفظ خودش حرفمو زدم که حس کردم لبخند خیلی کمرنگی روی لبش نشست، از اون دست لبخندها که تشخیصش از پوزخند خیلی سخت بود…

 

 

 

چند ثانیه که فضای بینمون به سکوت گذاشت نتونستم با چیزی که توی سرم بود مقابله کنم دوست داشتم اینو بدونه اصلا دلیلی قانع کننده‌ای هم توی ذهنم نبود اما ترجیح میدادم بدونه من این پارتی‌ها رو تنها نرفتم… شاید هنوز یک درصد می‌ترسیم آرنگ اون تصورهای چند ماه قبلشو هنوز نسبت به من داشته باشه، یا شایدم این فقط یه بهونه بود تا مغزمو قانع کنم و حرفمو به زبون بیارم

 

بعد از یکم تمرکز بالاخره با یه سوال بحث و شروع کردم

 

– آرنگ تا حالا پارتی رفتی؟

 

آرنگ باز جدی شد

 

آرنگ: نه

 

با اینکه میدونستم اما خودمو حیرت زده نشون دادم

 

– واقعا؟ ولی منو متین ماهی یک یا دوبار حتما میریم…

 

لبخندی روی لبم برای این بود که به هدفم رسیدم، آرنگ همونجور که نگاهش جلو بود برای خالی نبودن عریضه گفت

 

آرنگ: اهوم…

 

یعنی اصلا مشتاق این بحث نیستم… اما من مشتاق بودم ادامه بدم!

 

– آرنگ یعنی با ولگا اینا هم نرفتی؟

 

آرنگ: اونا مهمونی‌های خانوادگی‌شون خودش یه پا پارتیه… اما چیزی که تو ذهن تو هست نه، ولگا خیلی اصرار داره اما مادرش اجازه نمیده!

 

– نگو که ولگا گوش کرده‌…

 

آرنگ: به زبون درازیش‌ نگاه نکن مثل دارکوب روی مخ میره اما تا اجاره ندن جایی نمیره، ولگا خیلی باهوشه دست کمش‌ نگیر…

 

بشدت حس میکردم آرنگ اصلا از این بحث راضی نیست! همون اول که حرف از پارتی زدم و با دیدن اخم های توهمش نباید ادامه میدادم اما خب الان دیگه چاره‌ای نداشتم

 

– از این به بعد باید بیاد، این پارتی‌های که ما میریم خیلی به روند پیشرفتش کمک می‌کنه، بنظرم توهم پای ثابت شو، نمی خوای ولگا تنها باشه که؟

 

نگاه موذی‌ش و بهم انداخت… حس کردم هرچیزی که توی سرم می گیذره رو داره از توی چشمام میخونه!

 

آرنگ: هر مدل پیشرفتی و نمی‌پسندم، همه چیز و نباید فدای پله کردن برای ترقی کرد…

 

 

 

 

طعنه زد؟ یا بیشتر حرفش جنبه هشدار دادن و داشت؟ اینکه چندان ارتباط خوبی با پارتی رفتن ما برقرار نکرده بود مشخص بود اما آرنگ هم آدمی نبود که توی شیوه زندگی کسی دخالت کنه! البته به قول خودش به سبک زندگی و حریم اطرافیانی که عزیز هستن براش بشدت اهمیت داشت…

 

سعی کردم جوابی که می‌خوام بهش بدم و دقیق بررسی کنم بعد روی زبون آوردم

 

– مخالفم، شاید بد متوجه شدی اما ما توی این مهمونی‌ها روابطمون زیاد میشه و از این حرفا…

 

نگاه گذرایی بهم انداخت

 

آرنگ: منم اکه بند رابطه بودم تا حالا حداقل هئیت علمی یه دانشگاه و گرفته بودم…

 

ماشین و پارک کرد، کلافه از اینکه نتونستم قانعش کنم گفتم

 

– عجب… بعضی وقتا واقعا نمی‌فهممت!

 

آرنگ: فعلا پیاده شو که رسیدیم

 

نگاه هراسونم و به در پاسگاه انداختم که ادامه داد

 

آرنگ: بعد از اینجا جایی قرار نداری؟

 

سرمو چرخوندم و نگاه و صدای بیحالم نصیبش شد

 

– نه!

 

آرنگ نگاهی به ساعت ماشین انداخت

 

آرنگ: خب خوبه الان ساعت چهارِ، نهایتا یک ساعت هم راهش طول بکشه، اینجا هم که بیشتر از نیم ساعت کار نداریم ساعت ۵:۳۰ میرسیم… اتفاقا غروب و اول شب اونجا هیجانش بیشتره…

 

– کجا؟

 

آرنگ: یه جایی که این بحث و روزنامه حوادث امروز و بشوره ببره…

 

زیر لب گفتم

 

– اصطلاح جالبی بود، روزنامه حوادث!

 

این اضطرابی که الان داشتم کاملا طبیعی بود و به خودم حق میدادم چون انسان ذاتا زمان مواجه با مکان و مراحل جدیدی از زندگی دچار یه اضطراب ناخداگاه میشه…

 

آرنگ: تو برو پایین من یه تماس بگیرم میام…

 

– باشه!

 

نمی‌خواستم قبول کنم آدمی که دیشب تا لحظه آخر تسلیم نشد الان از شدت ضعف و لرزش دست و پاش میترسید که نقش بر زمین بشه!

 

به سر در کلانتری نگاه کردم، شاید به هرکسی بگم توی این ۲۸ سالی که زندگی کردم پامو داخل کلانتری نذاشتم تعجب کنه..

 

 

 

 

اما من درد و غمم فراتر از این حرفا بود، حتی با پدری که مکان کارش مرتبط با این فضا بود همیشه از این مکان فراری بودم و به طبع هم کاری نکرده بودم که پام چنین جایی باز بشه…

 

دستای یخ زدمو توی هم پیچیدم، من دختر ضعیفی نیستم اما قدرت رویایی با یه بشر نجس و ندارم…

 

یه روزی اتفاقی و خوندم که شرایط الانم منو به حوالی اون اتفاق میبرد؛ موضوع از این قرار بود که یک نفر پرورش دهنده و آموزشگر گربه سانان وحشی بود، یه بار یه ببر بهش حمله کرد و زخمی شد اما صحنه‌ای که خیلی ازش ناراحت بود ترس و وحشت اون لحظه بود دائم با خودش تکرار می‌کرد که چرا بعد از اینهمه تجربه باز هم ترسیده؟

 

بنظرم ما شاید از مرگ نترسیم اما از آسیب بعد از حادثه قطعا می‌ترسیم، حالا من از دیدن اون وحشی تیز چنگان هراس دارم!

 

با صدای آرنگ سعی کردم یکم اون ترس و از خودم دور کنم، بیشتر از این ضعف نشون دادن از پناه بعید بود! البته میشه گفت فقط سعی کردم و نتیجه چندان مطلوبی دستگیرم نشد

 

آرنگ: چرا هنوز وایستادی؟

 

فقط تونستم زمزمه کنم

 

– باهم بریم!

 

از این ضعف متنفر بودم اما حس کردم شاید بهتر باشه امروز با روح و جسم خسته‌م راه بیام…

 

آرنگ: ورودی خانم‌ها جداست، کیفت و بده بذارم توی صندوق تا زود بازرسی تموم شده بریم داخل…

 

نگاهی به دست های خالیم انداختم

 

– اصلا کیف برنداشتم، داخل ماشین مونده!

 

آرنگ دو سه ثانیه توی صورت نگاه کرد و بنظرم زمان کافی بود برای اینکه متوجه حالم بشه…

 

آرنگ: باشه تو برو بازرسی من انجامش میدم!

 

راه دیگه‌ای وجود نداشت اینجا باید از آرنگ جدا میشدم…

 

سعی کردم خودم قانع کنم برای تحمل راحت تر این دقایق…

 

پناه هرچی آروم‌ بری این پروسه و روند طولانی تر میشه، زودتر برو تا تموم شه…

 

الان شرایط درست مثل شب امتحان هست که تصور خواب و تفریح بعدش یه نیرویی سرشار از شعف خاصی بهت تزریق میکرد تا بتونی بهتر درس بخونی…

 

حالا هم به سوپرایز و هیجانی که آرنگ ازش حرف میزد فکر کن، آرنگ در حالت عادی که قول سوپرایز نمیده آدم و شگفت زده می‌کنه حالا به این فکر کن که بهت نوید یه اتفاق هیجان انگیز و داده…

 

 

 

 

چیزی همراهم نبود پس مسلماً بازرسی هم طول نکشید، تو حیاط کمتر از ۱۰ دقیقه منتظر موندم آرنگ هم اومد…

 

دیشب آرنگ آغوشش و برام باز کرده بود که دلیلی جز اوضاع بد جسمیم برای اینکارش پیدا نمی‌کردم.

 

درسته امروز، حالم با دیشب فرق چندانی نداشت و از لحاظ روحی بشدت تحت فشار بودم اما نمیتونم توقع تماس یا گرفتن دستمو از آرنگ داشته باشم، بارها حس کردم بخاطره گذشته‌ای که داشته یکم لمس جنس مؤنث براش سخت و با اکراهِ…

 

درست این اکراه و حس بد و دیشب بهم منتقل نکرد ولی بازهم توقع زیادی نمیتونستم از کسی که تا الانم کمک زیادی بهم کرده بود داشته باشم.

 

آرنگ کنارم ایستاد و در عین ناباوری من دستشو سمتم دراز کرد

 

آرنگ: اجازه هست؟

 

مردد به دست و صورتش نگاه کردم، ذهن خونی بلد بود؟

 

نه به احتمال زیاد انقدر‌‌‌ باشعور بود که بدونه الان به چی نیاز دارم، بازم مثل همیشه متعجبم کرد و من نرم سر انگشتای سردمو به دستای محکمش سپردم…

 

دستای سرد و لرزونم برای آرنگ قابل لمس بود اما حرفی نزد، شاید نخواست غرورم بیشتر از این زیر سوال بره و چقدر ممنون بودم ازش که به روم نیاورد و فقط زمزمه کرد

 

آرنگ: بریم!

 

محکم و جدی گام برمیداشت، انقدر با اعتماد به نفس راه می‌رفت که به راحتی آرامش و به من هم تزریق کرد…

 

نمیدونم چی باعث میشد که وقتی کنار آرنگ بودم حس میکردم در امنیت کاملم و احدی نمیتونه به حریمم تجاوز کنه…

 

آرنگ به آدم احساس امنیت نه خود امنیت و هدیه می داد، امنیتی که هیچوقت قرار نبود از بین بره…

 

واقعا مصداق بارز ضرب المثل با منی در یمنی هستش، اگه باهات خوب باشه دیگه افتادی رو غلتک… دستم توی دست آرنگ بود و به عبارتی محو راه رفتنش بودم و دیگه نه تنها از اون اضطراب کشنده خبری نبود بلکه سعی می کردم مثل خودش استوار و با اعتماد به نفس قدم بردارم…

 

آرنگ: همین اتاقه، آماده‌ای؟

 

فشار کمی به دستش آوردم و آروم سرمو تکون دادم…

 

آرنگ: نه نشد روی سکوت نرو، قشنگ مثل همیشه که اول صبح به اول صبح گنجشک میخوردی باش… الان دلم میخواد رفتی داخل وقتی پسره اومد دهنشو جر بدی، اگه مظلوم بازی دربیاری وقتی بیایم بیرون اونوقت من بلایی که باید سر پسره میاوردی و نیاوردی سرت میارم‌‌…

 

محترمانه گفت دهنتو جر میدم؟

 

– همین میام بگم آرنگ مرد خوبیه، خودت یکاری می‌کنی پی به اون سگ اخلاقی درونت ببرم…

 

آرنگ: آهان این شد، پس پسره اومد جای سالم توی بدنش نمیذاری، درضمن اون اخلاق سگی درونم و هیچوقت فراموش نکن اینجوری برای خودت بهتره…

 

الان تهدید کرد؟ البته انگار بیشتر منظورش این بود که حواست جمع باشه تا به اون مرحله نرسم!

 

 

 

 

با آرنگ وارد اتاق شدیم…

 

آرنگ: سلام جناب سروان برای شناسایی متهم اومدیم…

 

به صندلی اشاره کرد

 

سروان: سلام بفرمایید…

 

وقتی نشستیم پرسید

 

سروان: شاکی این خانم هستن؟

 

آرنگ: بله

 

سروان: حیدری…

 

وقتی جوابی نگرفت بلند تر صدا زد

 

سروان: استوار حیدری…

 

حیدری که سرباز بود اومد داخل و پا کوبید

 

سروان: برو راننده رو بیار…

 

وقتی سرباز از اتاق بیرون رفت سروان از من شرح ماجرا رو خواست، تقریبا سعی کردم کامل توضیح بدم استرس داشتم اما کم نیاوردم مرور اون لحظه سخت بود اما باید توضیح میدادم تا بعدا شرمنده خودم نشم!

 

ضربه‌ای به در خورد و دو نفر وارد شدن، یکی سرباز و کنارش کسی بود که فکر نکنم چهره‌ش و تا آخرم عمرم فراموش کنم…

 

استرسم فروکش کرد و جاشو به خشم داد، انگار باز داخل ماشین نشستم و تمام صحنه‌ها جلوی چشمم رژه رفت…

 

جسارتم برگشت، از روی صندلی بلند شدم تازه داشتم متوجه تسلط آرنگ رو خودم شدم خیلی راحت تونسته بود شیرم کنه…

 

حس کردم وقتی بلند شدم آرنگ هم ایستاد، این یعنی حامی بودن توی تک تک لحظه‌ها…

 

چند قدم رفتم جلوی و دقیقا روبه‌روش وایستادم، نمی‌ترسیدم ازش چون آرنگ هم کنار ایستاد میدونستم تا وقتی آرنگ هست هیچ غلطی نمیتونه بکنه…

 

جلوی پر شدن چشمم و گرفتم تمام خشم و عذابی که توی این مدت تحمل کرده بودم با کشیده محکمی توی صورتش خالی کردم…

 

کاملا صورتش برگشت و همه حیرت زده به حرکت من نگاه میکردن، تمام این اتفاقا شاید توی ۲-۳ ثانیه افتاد قبل از اینکه به خودش بیاد با نفرت غریدم

 

– من انتقامم و بلدم ازت بگیرم ولی این کشیده رو از طرف همه اون دخترای زدم که نتونستن تا اینجا بکشوننت رذلِ کثافت!

 

سرباز تازه به خودش اومد فوری راننده رو عقب کشید

 

سرباز حیدری: چیکار میکنی خانم؟

 

سروان از پشت میزش بلند شد

 

سروان: اینجا جای لات بازی نیستا، اومدی اینجا شناسایی کنی نه کتک کاری راه بندازی….

 

 

 

 

پوزخندی زدم، جمله کلیشه‌ی که اگه دختر خودت هم توی شرایط من بود همینجور ریلکس برخورد میکردی توی ذهنم پر رنگ شد!

 

– شما کجا بودی دیشب این داشت به زور منو میبرد خونه‌ش؟ اصلا میدونی از دیشب تا حالا که بلایی سرم اومده؟ یه دختر ۲۸ ساله چرا باید سر فشار عصبی تشنج کنه؟ لات بازی و دیشب درآوردم دقیقا وقتی که تونستم از دست این حیوون خودمو نجات بدم!

 

آرنگ بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و منو روی صندلی نشوند حس میکردم چشماش داره میخنده، آروم کنار گوشم زمزمه کرد

 

آرنگ: نه مثل اینکه تو عوض بشو نیستی، هنوز همون پناه جیغ‌جیغویی… ولی الان دیگه آروم باش همه چیز و خراب نکن!

 

راننده شیر شد و گفت

 

راننده: آقا اتفاقا من از اینا شکایت دارم، به چه جرمی از من شکایت کردن منو متهم کردن؟

 

با نگاه نگران به آرنگ زل کردم، راست می‌گفت ما که سندی نداشتیم!

 

آرنگ پوزخندی زد

 

آرنگ: اون خط قرمز و خون مردگی زیر گلوت که جای مکیدن نیست، هست؟ البته اگه جای مکیدن باشه احتمالا گاو میک‌ زده چون وسعتش خیلی زیاده‌…

 

منتظر جوابی از سمتش نموند و رو به سروان ادامه داد

 

آرنگ: جناب سروان شناسایی که انجام شد مثل اینکه درسته و مزاحمت از سمت ایشون بوده، اگه کاری نیست ما بریم خانم حال درستی ندارن گفتن که از فشار عصبی دچار تشنج شدن موندن توی این فضا براشون سمه…

 

راننده: چی چیو شناسایی انجام شد!

 

سروان بلند فریاد زد

 

سروان: شما حرف نزن، مدارک علیه‌ت هست اگه تونستی اثبات کنی اون موقع اعاده حیثیت کن… جناب راستگو شما بفرمایید…

 

آرنگ: ایشون کی منتقل میشن دادسرا؟ چون من می‌خوام وکیل بگیرم خانم از جریانات دور باشن!

 

سروان: پرونده تکمیل بشه پس فردا میره…

 

آرنگ: به قید وثیقه که آزاد نمیشن؟

 

سروان: فعلا نه دادسرا وثیقه تعیین می‌کنه…

 

آرنگ: درسته

 

آرنگ بلند شد و دست داد

 

آرنگ: خیلی ممنون، پیگیریتون قابل تقدیر و تشکره، فکرشم نمی‌کردم به این زودی پیداش کنید…

 

منم یه تشکر ساده کردم، قبل از اینکه از اتاق خارج شیم آرنگ جلوی راننده وایستاد که سربازه با ترس به قدم جلو اومد تا مانع درگیری بشه…

 

آرنگ: کاریش ندارم آقای حیدری…

 

 

 

سرباز حیدری یکم خیالش راحت شد آرنگ با لحن تهدید آمیزی که لرزه به تن هرکسی میداخت رو به راننده گفت

 

– جناب نوربخش ما خیلی باهم کار داریم…

 

سرشو خم کرد و کنار گوشش غرید

 

– سیلی که خوردی نوش جونت، منتظر بدتر از این باش!

 

ازش فاصله گرفت و بدون توجه دستمو توی دستش فشرد و از اتاق خارج شدیم…

 

تا توی ماشین چیزی نگفت وقتی نشستیم چرخید سمتم و با لحن با مزه‌ای که از آرنگ بعید بود گفت

 

آرنگ: مارو کشتی تا تشریف بیاری اوف میترسم وای میلرزم قدرت رو به رو شدن ندارم همین بود؟ آخه اگه سربازه عقب نکشیده بودش که الان به جرم قتل خودت داخل زندون بودی…

 

به لحن آرنگ خندیدم

 

– این بامزه بودن ازت بعید بود…

 

موذی نگاهش کردمو گفتم

 

– الان من باید خیلی سرخوش باشم که آرنگ شیرین و تجربه کردم و دیدم؟

 

آرنگ ماشین و روشن کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت

 

– اما درباره حرفت بگم که آرنگ باید از خودت تشکر کنی که بهم یادآوری کردی من هنوزم همون دختر قوی‌ام…

 

آرنگ: بر منکرش لعنت تو عمه عادله‌ای…

 

لامصب میدونستم چطوری حس فضولی آدمو فعال کنه

 

– مدیونی خیال کنی که من راحت می‌گذرم و توهم توضیح نمیدی راجع‌به عمه عادله‌ت که اتفاقا می‌دونم خیلی هم دوستش داری…

 

پوزخند زد

 

آرنگ: هِــــه…

 

– هِــــه؟ الان منو مسخره کردی؟

 

دستی به موهای خوش حالت کشیدم و گفتم

 

– چه موهای نازی داری…

 

آرنگ درحالی که عینک زردشو که یه بارم تو اصفهان زده بود خیلی هم بهش میومد روی صورتش گذاشت نیم نگاهی بهم انداخت و گفت

 

آرنگ: تهدید به صدات نمیاد!

 

مغرور گفتم

 

– من تهدید نمیکنم عمل‌گرا هستم…

 

 

 

آرنگ نگاهی بهم انداخت کاملا مفهومش این بود که اصلا در حدی نمیبینمت که به حرفات اهمیت بدم…

 

اما لبخندی که تفاوت زیادی با پوزخندهای همیشگیش نداشت زد و با لحن خاصی گفت

 

آرنگ: عه؟ حرفای جدید جدید میشنوم… الان دقیقا میخوای چیکار کنی؟

 

چشمامو ریز کردم

 

– ببین آرنگ من از بس توی مسافرت‌ها سر پسرای اکیپ بلا آوردم که حسابی حرفه‌ای شدم…

 

حالت تفکر به خودم گرفتم و به موهاش زل زدم

 

– مثلا فکر کن یه شب بخوابی صبح بیدار شی ببینی یه کاسه وَکس روی موهات ریخته، یا حتی می‌تونه خیلی اتفاقی چندتا تیوب کرم موبر روشون ریخته شه…

 

خودم خب میدونستم شیطنت لحنم بشدت منو شبیه یه دختر بچه لجباز ده ساله کرده، شاید دلیل خنده آرنگ هم همین بود

 

آرنگ: پناه منو تهدید نکن، من به چیزی تعلق خاطر ندارم…

 

احساس کردم آرنگ داره خودشو بیخیال نشون میده که مثلا بگه موهام یا چیزی برام مهم نیست، یه جورایی داشت فیلم بازی میکرد تا من بیخیال این موضوع بشم…

 

اصلا مگه میشه آدم به این موها تعلق خاطر نداشته باشه؟

 

– پس شب میتونی امتحان کنی وقتی موهات از ریشه کچل شد متوجه میشی پناه باهات شوخی نداره…

 

نگاه گذرایی به چشمم انداخت که یه لحظه تمام تنم به لرزه افتاد، حس کردم با همون نگاه تموم افکار توی سرم و خوند

 

آرنگ: به خیالت شوخی کردم یا لاف زدم آره؟

 

جوابی بهش ندادم… که سرشو تکون داد و گفت

 

آرنگ: فعلا که تو مسیر پرش از آسمانیم، اونجا کارمون تموم شد میتونیم بریم آرایشگاه موهامو کچل کنیم

 

ابروهام بالا پرید، آرنگ حرف الکی نمیزد، یعنی هنوزم داره جوری رفتار میکنه که من پا پس بکشم؟

 

این آدم زیادی مغرور بود و با اعتماد به نفس و آرامش طرف مقابلشو ناک اوت میکرد

 

سعی کردم مثل همیشه که آدم تسلیم شدن نبودم رفتار کنم و برعکس چیزی که آرنگ میخواست حرف بزنم

 

– باشه موافقم اتفاقا با کله کچل دیدنت هم جالبه، مخصوصا که چند روز دیگه عید میشه و بالاخره آدم میخواد ۴ تا عکس بگیره و به اشتراک بذاره یا مثلا عکس هارو یادگاری نگه داره… می‌دونی چی میگم که؟ آدم عید ترجیح میده خوشتیپ باشه!

 

آرنگ: یادمه یه بار به متین گفتم شاید کارگردان خوبی بشه!

 

 

 

منتظر نگاهم کرد، یادم بود دقیقا توی اصفهان با این حرفش به متین متلک انداخته بود که بازیگر خوبی نیست!

 

– آره!؟

 

لبخند موذی زد

 

آرنگ: توهم بنظرم گوینده خوبی هستی! به عرصه بازیگری فکر نکن…

 

کثافت داشت بهم می‌گفت فهمیدم کیش و مات شدی تلاش نکن برای نقش بازی کردن؟

 

اومدم با حرص جوابشو بدم که باز خودش حرف زد

 

آرنگ: یه حدیث از امام علی هست میگه “دنیا درحال انتقال به دیگری است و از کف رفتنی‌ست، گیرم دنیا برای تو بماند تو برای آن نمی‌مانی”

 

حرفی که بهم زده بود و فراموش کردم با دهن باز داشتم به آرنگ نگاه میکردم که از امام علی حدیث میگفت؟ چرا هروقت حس میکردم می شناسمش بهم می فهموند هنوز خیلی مونده تا به شناخت جزئی ازش برسم؟

 

آرنگ اما متوجه حال حیرت زده من نشد و به جاده خیره شده بود در همون حین ادامه داد

 

آرنگ: چه ارزشی داره این دنیا اونم مو که اگه کوتاه هم بشه خونه پرش ۳ ماهه دوباره رشد می‌کنه، کاش آدم چیزایی و از دست نده که ارزشمندن…

 

برای آرنگ چی ارزشمند بود؟ آروم پرسیدم

 

– مثلا؟

 

محکم و جدی گفت

 

آرنگ: انسانیت!

 

برگشتم سمتش و تیکه دادم به در ماشین و دستمو زیر چونه‌م گذاشتم

 

– آرنگ اگه انسانیت مهمه چرا با مردم انقدر‌‌‌ خشنی؟

 

آرنگ نگاه کوتاهی بهم انداخت

 

آرنگ: پناه از نظر تو خشن بودن با رسمی و جدی بودن فرق نداره؟ خشن ها فحش میدن، زود از کوره در میرن، کتک میزنن تو اینارو توی من دیدی؟

 

یه دلم می‌گفت بگو یه دلم می‌گفت خوشی الانت و خراب نکن… اما نتونستم سکوت کنم

 

– آرنگ هنوز جای زخمی که تو اصفهان بهم زدی تازه‌ست!

 

متوجه شد و حس کردم رنگ از صورتش پرید… دستی به صورتش کشید، مکث کرد و من حس کردم دنبال بهترین جواب میگرده

 

آرنگ: ما انسان ها باید محیط زندگی‌مون و بشناسیم و طبق اون رفتار کنیم، پناه مرد هَوَل زیاده نمونه ی بارزش هم همون جا دیدی…

 

دوباره مکث کرد ولی انگار دلشو به دریا زد

 

آرنگ: من معذرت می‌خوام…

 

امروز انگار قرار بود هر ثانیه سوپرایز بشم

 

آرنگ:بهتره بگم تورو نشناخته بودم، دست خودم نیست دیدن یکسری چیزا رو تاب نمیارم من نمیگم آدمای اطرافم چادر سر کنن، ولی می‌خوام یکسری چیزارو رعایت کنی…

 

 

 

خواستم حرف بزنم و دستشو بالا گرفت و ادامه داد

 

آرنگ: پناه توی اصفهان تو خواهر پگاه بودی و امانت دست من، اما الان قضیه فرق داره تو به دایره افراد کمی که برام مهم هستن اضافه شدی، قطعا اگه اتفاق مشابه توی اصفهان رخ بده اینبار نمیام اون حرفارو بهت بزنم ولی مطمئن باش عکس العملی که نشون میدم خیلی بدتر از اصفهانه، پس خودت رعایت کن!

 

دومین تهدید امروز! یعنی با حرف زخم نمیزنه با عمل ویران میکنه؟ ترجیح دادم زیاد مانور ندم روی این تهدید دوستانه‌ش…

 

– الان برای من اون قسمت شناخت مهمه، آرنگ راجع به من چه فکری میکردی؟

 

آرنگ: مهم اینه الان می‌دونم با گیلدا ، ولگا فرقی نداری چه برسه چند پله هم زرنگ تر و باهوش تر هستی… تو یه دخترپاکی و این قابل تحسین و ارزشمنده…

 

– آرنگ کامل توضیح بده

 

آرنگ: با مَته فامیلی… اینو از قلم انداختم

 

– آرنگ ما یه پودری داریم بریزیم توی غذای طرف، اون آدم تا چند روز نمیتونه بلند شه‌، کلا بدنش حس نداره… بنظرم بیا مسالمت آمیز کنار بیایم و خودت بگو…

 

آرنگ: دختر توهم عجب شیطانی هستی!

 

بعد جدی شد

 

آرنگ: پناه ولش کن!

 

می دونستم نمی گه، پس خودم دست بکار شدم

 

– بذار خودم بگم؛ پناه به دختری هست که هرروز با یکی دوست میشه با همه بازیگرا و کارگردان و غیره دست‌اندرکارای فضای کاریش لاس میزنه، هرشب خونه یه آدم ولنگ‌ و واز تر از خودشه… درست یکی شبیه صدف از من توی ذهنت ساخته بودی، از شب یلدا گارد گرفتی چون ترسیدی آبروی پگاه رو ببرم تو آدمی نیستی که عکس العمل نشون بدی اون رفتارت هم بخاطره‌ ابرو و آینده پگاه بود… درسته؟؟

 

خندید دستشو به حالت ایی بگی نگی دورانی تکون داد…

 

با حرص حمله مردم سمتش و گوشت زیر گلوش و توی ناخن‌هام گرفتم و جیغ زدم

 

– چی گفتی؟ نامرد چه تایید هم می‌کنه!

 

آرنگ صورتش جمع شد

 

آرنگ: آخ دختر نکن، نکن پناه خب خودت مقصر بودی وقتی میگی شب میرم خونه فلانی می‌خوابم آدم فکر بد می‌کنه درسته؟

 

فشار دستمو بیشتر کردم

 

آرنگ: عه‌‌ عه‌ بیشتر فشار میده! دختر نکن فردا کلاس دارم الان بچه ها دستم می ندازن…

 

اینو که گفت خندم هوا رفت

 

– وای چه صحنه جذابی، آخه کی توی برج زهرمار و می‌تونه دست بندازه اما هرکی تورو اذیت کنه باید دستشو بوسید و مدال افتخار بهش تعلق میگیره…

 

اینو گفتم و دستمو پایین تر روی بازوش آوردم…

 

آرنگ: پناه درد میادا؟ دختر تو ناخن‌هات کاشته حس نمیکنی داری فشار میدی!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x