رمان سایه پرستو پارت ۱۶

4.5
(14)

 

 

 

 

با صدای گریه‌ای که از سمت مارینا خانم بود برگشتم، ماهایا جان نگران پرسید 

 

ماهایا: مارینا چرا گریه می‌کنی؟ 

 

مارینا خانم از روی میز بلند شد 

 

مارینا: ببخشید شما بفرمایید من صورتمو بشورم میام…

 

خب مشخص بود که این گریه بخاطره عدم حضور گیلدا سر سفره شام عید هست، بدون اینکه سرم و بلند کنم و همونجور که غذای راستین و آماده میکردم گفتم 

 

– الکی براش گریه نکن، خوبه!

 

ماهایا جون با دست بهم اشاره کرد 

 

ماهایا: آه، ببین اینم که آرنگ میگه!

 

ولگا بیخیال گفت 

 

ولگا: کاش من جای گیلدا بودم، بهترین جشن کریسمسو مسکو داره، نه مثل ما که نمیتونیم از کلیسا بیرون بیایم! چیه نه شادی، نه نور افشانی، نه دَنسی…

 

مارینا خانم صورتشو شست و برگشت، الان لازم بود یکی با خنده و شوخی حال و هوای جمع و عوض کنه که من آدم چنین کاری نبودم…

 

خداروشکر که راستین حضور داشت و حداقل تونست با چهارتا کلمه بچگونه همه رو از اون حال و هوا دربیاره…

 

بعد از شام با گیلدا تماس گرفتن، بی حال تر از همیشه داخل خوابگاه بود و از صداش ناراحتی بغض می‌بارید.

 

مارینا خانم کامل در جریان دلیل نیومدن گیلدا نبود و بعد از اینکه چند دقیقه صحبت کردن مارینا خانم بهش توصیه کرد که حتما بره بیرون و تنها نباشه…

 

گیلدا گفت خودم برنامه دارم و وقتی نگاه نگران مادرش و دید اطمینان داد که تا دو هفته آینده تهرانه.

 

حین صحبت های گیلدا مامان بهم زنگ زد منم گوشی و دادم به ماهایا خانم که جواب بده چون میخواست بهشون عید و تبریک بگه و صحبت کردن من بی معنی بود…

 

مامان کاملا با مدلم‌‌‌ آشنا بود و بعد از صحبت کردن با همه هیچ اصراری برای حرف زدن با من نکرد چون خوب میدونست اصلا حرفی برای گفتن وجود نداره…

 

مدت زمان زیادی نگذشته بود که راستین بهانه مادرشو گرفت اما با حرفی که محمد زد منم شوکه شدم…

 

محمد گفت پگاه تشنج کرده و الآنم بیهوشه! 

 

درسته که امشب هم برنامه‌‌ام‌ این بود طبق سال‌های گذاشته تا آخر شب و داخل کلیسا بگذرونم، اما نگرانی پگاه حتی امان فکر کردن بهم نداد و مجبور به ترک جمع شدم…

 

با راستین از خونه ماهایا جون خارج شدیم و همزمان با بیرون اومدن ما درب ساختمون روبه‌رو باز شد و یه خانواده با صورت های خندان بیرون اومدن…

 

نگاهم به پسر جوونی که با خنده درحال صحبت با پدرش بود افتاد، چهره آشنای پسر باعث شد دقیق تر نگاهش کنم…

 

 

 

 

برای یادآوری زمان زیادی لازم نداشتم، عکس این پسر رو توی استوری های گیلدا دیده بودم، استوری که با چند تا از هم دانشگاهی‌ و دوستاش توی روسیه گذاشته بود و این پسر هم توی اون جمع بود…

 

حضورش داخل این کوچه، دو دو زدن چشم های ولگا و نگاه پر از نفرت مارینا خانم باعث شد حدس بزنم که باید تیگران باشه اما خب همه چیز در حد حدس و گمان بود…

 

– مارینا خانم، ماهایا جان، ولگا شما بفرمایید داخل سرده…

 

ولگا نگاهی حواله‌ی مارینا خانم و ماهایا جون کرد و گفت 

 

ولگا: آره شما برید تو، من برای بدرقه هستم.

 

این یعنی که حرف داره!

 

البته دست راستین هم توی دستش بود و شاید میخواست تا لحظه آخر همراهیش کنه…

 

از کنار شونه‌ش رد شدم که برم سوار ماشین بشم اما ولگا خیلی عادی و ماهرانه و فقط با بیان یه کلمه بهم فهموند که اون پسر تیگرانه…

 

هوش و زرنگی ولگا بود که اونو از همسن‌هاش متمایز میکرد و واقعا برام تحسین برانگیز بود که فقط با گفتن یکی از ویژگی های واضح تیگران من و به این ایمان رسوند که حدسم درست بوده…

 

برای من فقط بیان کلمه “بزدل” از سمت ولگا کافی بود تا متوجه موضوع بشم…

 

و واقعا که تیگران یه بزدل به تمام معنا بود، بزدلی که اختیار زندگی خودش هم دستش نبود!

 

برای حفظ ظاهر بعد از اینکه ولگا، راستین و که صورتش با اشک پوشیده شده بود و داخل ماشین نشوند جلو رفتم و ولگا رو با لحن “ولگا جان” صدا زدم.

 

شاید هر دختر دیگه‌ای بود با کارهای که میخواستم انجام بدم توی ذهنش کلی تصویرسازی میکرد اما این دختر زلزله بود…

 

شاید این شناختی که نسبت به هم داشتیم هم بی تاثیر نبود که سریع متوجه ماجرا شد و با صدای که به گوش تیگران و خانوادش برسه منو با لفظ “جونم داداشی” خطاب کرد 

 

البته با برفی که اومده و سکوتی که داخل کوچه حکم فرما بود نیازی نبود صدامون و زیاد بالا ببریم و راحت صدامون به گوششون می‌رسید…

 

دستامو باز کردم آروم و کوتاه ولگا رو به آغوش کشیدم و زیر گوشش با آروم ترین صدای ممکن لب زدم 

 

– من هستم!

 

همین جمله دو کلمه ای کافی بود که ولگا مطمئن بشه مثل همیشه حمایت همیشگی منو دارن…

 

ازش فاصله کردم و به نشانه احترام به مدل خود ارامنه خم شدم و کاملا جنتلمنانه پشت دست راست ولگا رو بوسیدم…

 

 

 

صدای خنده آروم ولگا به گوشم رسید و بعدش آروم زیر لب گفت 

 

ولگا: مسیح به تیگران لطف کنه و همین امشب از روی زمین برش داره، معلوم نیست میخوای چه بلایی سرش بیاری!

 

لبخند زدم، کل ماجرا رو گرفته بود! 

 

– برو داخل ولگا جان سال نو میلادی پر از برکت و خوشی باشه.‌‌.. خداحافظ

 

ولگا خداحافظی گفت و سمت خونه رفت وقتی وارد خونه شد برگشتم سمت ماشین و برای کمتر از یک ثانیه نگاهم به نگاه بهت زده تیگران گره خورد…

 

می‌دونستم به خوبی تونستم با کار امشبم و این نگاه سرد و بی حسم اندکی لرزه به تن تیگران بندازم…

 

سوار ماشین شدم و به سرعت روشنش کردم و به راه افتادم به سمت مشکل جدیدم، حرکت ماشین و سکوت مسیر باعث شد راستین بره توی چرت منم صندلی‌شو به حالت خواب تنظیم کردم…

 

بهترین زمان بود تا به محمد زنگ بزنم و جویای احوال پگاه بشم پس با محمد تماس گرفتم…

 

– سلام!

 

محمد: سلام آرنگ رسیدی؟

 

– نه، پگاه چطوره؟

 

محمد با صدایی که خستگی ازش می‌بارید گفت 

 

محمد: بهوش اومده

 

نفس عمیقی کشیدم…

 

– خداروشکر… محمد راستین خوابیده من میرم خونه اگه خوابید که نمیام اما اگه بیدار شد میارمش.

 

محمد: برو برو کار خوبی می‌کنی

 

نگاهی به راستین انداختم وقتی مطمئن شدم غرق خوابه گفتم 

 

– محمد پگاه چرا اینطوری شده؟ راستشو بگو، کاری کردی؟؟

 

از قبل بهش اخطار داده بودم که اگه دست از پا خطا کنه باید از پگاه جدا شه، به فرد خائن نباید فرصت داد همون دوره که چندین باز شیطنت کرد کافیه… بچه نیست که!

 

محمد فوری گفت 

 

محمد: نه به جان خودم، نه بخدا بابا من میرم سرکار میام خونه… دکترا آزمایش گرفتن میگن گلبول‌ها سفید بدنش کم‌ شده!! چی گفتن؟

 

یکم مکث کرد و بعد سریع گفت 

 

محمد:آهان خود ایمنی! 

 

بعد از گفتن این حرف بغض کرد و با عجز ادامه داد 

 

محمد: آرنگ این چه دردی بود سرمون اومد!؟

 

 

 

 

پیشمونی و نگرانی که توی صداش بود من و وادار کرد که حرفش و باور کنم!

 

با اینکه میدونستم وضیعت الان پگاه از بی‌خیالی محمد نشئات میگیره اما سعی کردم جای نمک پاچیدن روی زخمش یکم باهاش همدردی کنم…

 

– درست میشه، خودداری پگاه باعث شده که مریضی پیشرفت کنه! الان که دیگه می‌دونی مریضیش چیه پس سفت و سخت پیگیر باش خوب میشه!

 

راستین تکون خورد و از ترس بیدار شدنش سریع با محمد خداحافظی کردم!

 

جلوی خونه که رسیدیم آروم بغلش کردم و بردمش بالا و روی تخت خوابوندمش، چون دستشویی نرفته بود مطمئن بودم شب نمیتونه خودشو کنترل کنه…

 

اما خب بیدارش نکردم که بره سرویس چون اگه الان بیدار شه‌‌ بهونه مادرشو میگیره، صددرصد پگاه هم توی شرایط درستی نیست حالا شاید تا فردا حالش بهتر شد… نباید تصویر حال بد مادرش توی ذهنش ثبت بشه!

 

راستین و بغل کردم و روی کاناپه خوابوندم، سریع رفتم روی تخت و کاور کشیدم که از کثافت کاری احتمالی جلوگیری بشه…

 

بعد از اینکه راستین و روی تخت خوابوندم لباس عوض کردم همین خواستم بخوابم گوشیم زنگ خورد، محمد بود!!

 

– بله محمد 

 

محمد: سلام راستین خوبه؟ بهانه نگرفت؟

 

– نه خوابه، بیدار نشده…

 

محمد:آرنگ پناه الان میاد اونجا وقتی بیدار شد راستین و ببره خونه خودشون! 

 

کلافه دستی به صورتم کشیدم و با حرص گفتم 

 

– نیاز نیست! اون وِر وِره‌‌‌ جادو رو نفرست اینجا…

 

محمد بی توجه به حرفم گفت 

 

محمد: باشه پس داداش پناه الان میاد!

 

این یعنی محمد تحت فشار بود و چاره ای جز قبول گفته‌ی پناه نداشت…

 

هرچند پناه آدم نیست ولی خوب حال این محمد و گرفته، کاملا واضح بود که محمد ازش می‌ترسه!

 

همین چشمامو بستم صدای پیامک گوشیم بلند شد…

 

گوشی و برداشتم و دیدم پیامی از سمت محمد دارم که نوشته بود 

 

محمد: آرنگ شرمنده نمیشد پناه و کنترل کرد مثل بمب ساعتی شده!

 

پوزخندی زدم! 

 

براش تایپ کردم 

 

– اشکالی نداره، مواظب پگاه باش…

 

 

چشمامو روی هم گذاشتم هنوز خستگی حتی از پشت پلکام هم رد نشده بود که صدای گریه‌ی راستین بلند شد، همزمان هم زنگ واحد به صدا دراومد…

 

سریع از رو تخت پریدم و رفتم در و زدم،درب واحد هم بازگذاشتم بعدش پا تند کردم سمت اتاق خواب همزمان هم راستین صدا زدم…

 

پام‌‌ که به داخل اتاق رسید دیدم راستین روی تخت نشسته و داره عُق میزنه سریع رفتم سمتش بغلش کنم که باز عق زد…

 

جای سالم روی تخت دیده نمیشد،انگاری که یه هفته هرچی خورده رو داره برمیگردونه…

 

صورتش از اشک خیس شده بود و همونطور که گریه میکرد گفت 

 

راستین: عـ…مو…تخــ…ت…کثیف

 

سریع گفتم 

 

– عیب نداره، بالا بیار وایستا معدت خالی شه‌…

 

راستین همچنان عق میزد و رنگش پریده بود 

 

راستین: عمو می‌خو…ام…برم دســ…ت شویی بالا…بیــ…ارم 

 

-نمیخواد

 

راستین: آرنــ…گ می‌خوام برم… دست…شویی دارم!

 

 

تمام لباس راستین کثیف بود،مشخص بود توی خواب هم خودشو خیش کرده…

 

اجازه ندادم که راه بره بغلش کردم، لباسم به گند کشیده شد اما چاره ای نبود!

 

صدای کوبیده شدن در اومد! این دختر شعور نداره؟ آخه آدم این وقت شب مردم خوابن! چرا در برابر فهمیدن مقاومت می‌کنه!

 

از صدای بلند بسته شدن در خونه شاکی بودم ولی انگار ناشکری کردم چون اینبار صدای خوده دارکوبش به گوشم رسید

 

پناه: معلوم نیست چی کرده که گریه بچه رو درآورده!

 

راستین که صدای پناه و شنید شروع کرد با گریه اسم خاله‌شو صدا زدن، اونم یه جانم گفت که توی راه‌رو منتهی به اتاق خواب همدیگه رو دیدیم…

 

پناه با دیدم راستین توی اون وضیعت زد یه دونه محکم کوبید توی دهن خودش 

 

پناه: وااای چه بلایی سر بچه آوردی؟؟؟

 

فرصت نشد راستین و بذارم پایین و همون توی بغلم دوجانبه کار کرد هم بالا آورد هم از پایین اسهال شد و کامل روی من خالی کرد…

 

پناه خانوم هم که با دیدن این صحنه طاقت نیاورد و زودتر از ما عق زنان خودشو پرت کرد توی دستشویی…

 

موندم کی میخواد اینو جمع کنه! همین راستین کافیه نمیتونم یه خرس گنده رو هم تر و خشک کنم!

 

چاره ای نبود رفتم سمت حموم فقط لحظه‌ی آخر یه نگاه به کف راه‌رو انداختم که انگار لوله فاضلاب بالا زده باشه!

 

 

 

اینقدر سریع همه اتفاقا افتاد که حتی فرصت نشد در حموم و ببندم لباس های راستین و از تنش درآوردم گذاشتم روی توالت فرنگی، چون اسهالش قطع نمیشد دوش و تنظیم کردم گرفتم روی بدنش که حداقل سردش نشه…

 

بدتر از همه این بود که گریه راستین بند نمیومد و یکسره هق هق میکرد 

 

– راستین جان آروم باش، چیزی نشده!

 

همزمان دورانی شکم راستین و ماساژ میدادم 

 

راستین: خونه کثیف شد!

 

– مگه دست تو بوده؟

 

با شوخی گفتم 

 

– من به این سنم اسهال میشم نمیتونم خودمو کنترل کنم… پس خیال کردی ایزی‌‌ لایف برای چیه؟

 

همون لحظه در سرویس باز شد و پناه همه حرفامو شنید که برام اهمیتی نداشت!

 

برای من فقط لبخند کمرنگی که روی لب راستین نقش بست کافی بود…

 

– راستی من الان نمیتونم تو رو بیرون ببرم، توی وان شامپو میریزم چند لحظه توی وان بمون که من راه‌رو تمیز کنم…

 

راستین سرشو تکون داد، تند تند کارهارو انجام دادم پناه هم از سرویس نمیتونست بیرون بیاد…

 

درحموم و بستم لباسامو از تنم بیرون آوردم، شلوارک اضافه توی حموم دارم یه آب به تنم گرفتم و همونو پوشیدم

 

خدا کمکم کرد که تمام وسایلی که نیاز داشتم مثل دستمال و طی و مایع سفید کننده درکل همه چیز داخل حموم بود…

 

داخل سطل کف شور مایع سفید کننده ریختم یه طی نهایی هم کشیدم…

 

 حوله برداشتم رفتم توی حموم راستین و آوردم بیرون که صدای زنگ واحد بلند شد به پناه اشاره کردم در و باز کنه…

 

با باز شدن در چهره نگران مارینا خانم و ولگا نمایان شد که پناه مسئولیت شرح ماجرا رو به عهده گرفت، منم تنها یه سر تکون دادم…

 

راستین و بغل پناه دادم خودم رفتم براش لباس بیارم و همزمان ولگا رو هم صدا زدم 

 

ولگا: بله

 

– توی جعبه داروها شربت کوریزان، پودر کیدی لاکت، ساشه بایوکید و پیدا کن تاریخی که روی شربت نوشتم و برام بخون…

 

از داخل کشو لباس ها، تب سنج دیجیتال راستین و لباس های راستین و برداشتم و بیرون اومدم

 

 

 

داشتم لباس هارو تن راستین میکردم که ولگا گفت 

 

ولگا: کوریزان ۱ آذر، پودر تاریخ نداره، بایوکید هم تاریخ نداره  

 

– کوریزان و بنداز دور یکی دیگه بیار، یه قاشق ماست هم بریز توی کاسه‌…

 

تا لباس راستین و بپوشونم ولگا اومد منم داروهای راستین و دادم…

 

پناه: خاله چیزی میخوری بیارم؟؟؟

 

همین راستین اومد حرف بزنه سریع گفتم 

 

– نه الان معدش حساس شده هرچی بخوره بالا میاره…

 

بلند شدم برم سمت اتاق خواب در همون حین گفتم 

 

– راستین من برم تخت و آماده کنم بخوابی 

 

راستین خجالت زده گفت 

 

راستین: آخه تخت که…

 

خم شدم توی گوشش آروم گفتم 

 

– نگران نباش مشمبا و کاور پهن کرده بودم الانم جمع میکنم یکی دیگه میندازم…

 

پناه هم همراه من بلند شد، حرفی نزدم پشت سرم تا اتاق اومد…

 

کف اتاق لکه لکه شده بود اما مثل راه‌رو نبود چون لکه ها خشک شده بود!

 

دست نزدم اما روی تخت ۸ تا متکا که دور و زیر سر راستین بود و دوتا روتختی زیر و رو، کاور تخت و سلفون همه رو باید میشستم…

 

شروع کردم به جمع کردن سعی داشتم آشغال‌هاش روی زمین نریزه…

 

پناه با صورت جمع شده گفت 

 

پناه: کاور متکاهارو خارج کنم؟

 

– نیاز نیست خودم انجام میدم تو برو…

 

بعد از چندبار تعارف دیدم سعی داره کمک کنه گفتم همینجوری ببر داخل حموم بذار…

 

حس میکردم سعی می‌کنه عق نزنه، ۴ تا متکا رو برد اما من همچنان داشتم رو تختی هارو جمع میکردم…

 

سر متکای پنجم که از همه کثیف تر بود، انگار واقعا سختش بود حتی نتونست بلندش کنه، وقتی دیدم واقعا نمیتونه اون و ببره سمت حموم ازش خواستم بره پیش راستین و حواسش بهش باشه…

 

بعدش خودم تخت و جمع و جور کردم، راستین و روی تخت خوابوندم پناه هم کنارش بود وقتی خوابش برد به پناه گفتم هر نیم ساعت تب‌شو چک کنه و اگه ۳۶-۳۷ بود بهم بگه که ببریمش درمانگاه…

 

رفتم سمت پذیرایی و از مارینا خانم و ولگا خواستم که برن خونه استراحت کنن و نگران نباشن…

 

مارینا خانم قبول کرد و رفت ولی ولگا گفت میمونم که پناه هم تنها نباشه منم سری تکون دادم و چیزی نگفتم…

 

 

رفتم داخل حموم نگاهی به صحنه روبه‌روم انداختم و زیر لب زمزمه کردم 

 

– تا خود صبح باید بشوم تا اینجا تمیز بشه…

 

اومدم لخت شم که دیدم ای دل غافل اصلا حواسم نبود تا الان با یه شلوارک تا روی چهار سر جلوی همه بودم… دیگه نمیشد کاری کرد! حواسم پرت راستین شد دست خودم نبود…

 

شستم، شستم کمه کم ۴ ساعت توی حموم بودم تا بالاخره تموم شد…

 

حوله پیچ بیرون اومدم توقع داشتم ولگا و پناه خواب باشن یا حداقل بالای سر راستین باشن اما خب اشتباه فکر میکردم نشسته بودن پیش هم داشتن تند تند حرف میزدن!

 

در اتاق و بستم که صدای خنده‌های این دوتا خول بچه رو از خواب بیدار نکنه…

 

یکم موهامو خشک کردم و موس زدم، کرواور هم انداختم که موهام توی چشمم نیاد!

 

بعد از پوشیدن لباس چاره جز رفتن کنار اون دوتا نبود، ۳ تا پتو و ۳ تا متکا برداشتم اومدم کنارشون…

 

پناه و ولگا روی صندلی پشت کانتر نشسته بودن که پناه با دیدن من بلند شد 

 

پناه: خسته نباشید آقا آرنگ، تمیز کردن اینا وظیفه من بود!

 

– خواهش میکنم…

 

رفتم کاناپه هارو باز کنم که تخت شه و هرکسی روی یکی بخوابه…

 

ولگا: چه عجب تو دراومدی… ساعت و نگاه کردی؟؟

 

کاملا جدی گفتم 

 

– ولگا وز وز نکن…

 

ولگا: ته ادبت همینه دیگه اون وقت ما یه حرف می‌زنیم مامان میگه تو توی کدوم طویله درس خوندی! آخه وقتی استاد دانشگاهمون این بی ادب باشه از ما چه انتظاری میره؟!

 

برگشتم سمتش که برم داخل آشپزخونه یه آبی یه چایی چیزی بخورم در همون حین گفتم 

 

– دقیقا درست گفتی… بدبختانه هاردسمن (گاو چرون)شماها شدم!

 

ولگا تخس شد 

 

ولگا: گاوچرون! کراوِر زن! حاضر جواب!

 

پناه لیوان بدست اومد 

 

پناه: آقا آرنگ بفرمایید قهوه ریختم…

 

آخه آدم عاقل الان قهوه بخورم که خوابم میپره…

 

الان باید دمنوش بابونه ای، اسطوخودوسی، گل، گاوزبون، چیزی بخورم که بتونم بخوابم…

 

یه نگاه انداختم خدایی رد کردن دستش هم خیلی زشت بود!

 

 

 

ولگا متوجه تردیدم شد برای همین گفت 

 

ولگا: نگاه نکن بخور، امشب خیال خواب و از سرت بیرون کن الان باید محمد و دلداری بدی… تازه هدیه خانم زنگ زد که اومد برای داماد جونش غذا آماده کنید از دیروز هیچی نخورده!

 

قهوه رو از دست پناه گرفتم و تشکر کردم، صندلی کانترو کشیدم و روبه‌رو شون نشستم…حین نوشیدن قهوه یه دفعه یادم افتاد هدیه ویژه ولگا رو ندادم…

 

کشوی مخفی کانتر و کشیدم جعبه رو گذاشتم روی میز جلوی ولگا و از پشت لیوان نگاهش کردم…

 

اول باورش نمیشد بعد اینکه با دقتش نگاهش کرد و شناسنامه‌شو خوند یه جیغ کشید 

 

ولگا: وااااای آرنگ!!!

 

با تندی و اخم بهش گفتم 

 

– هیششش بچه خوابه…

 

با دست کوبید روی لبش و با ذوق گفت 

 

ولگا: اصلا من لال!

 

پرید از گردنم آویزون شد و شروع کرد به بوسیدنم…

 

پناه با چشم های که مثل چشم خرچنگ شده بود یه ما نگاه میکرد! ولگا رو به عقب هل دادم

 

– اَه اَه ولگا تف مالیم کردی رفتم سمت سینک صورتمو شستم…

 

پشتم به ولگا بود که باز از گردنم آویزون شد 

 

– ولگا بسه… چیه مثل گربه به من چسبیدی!

 

برگشتم روی صندلی نشستم…

 

ولگا به پناه که با تعجب بهمون زل زده بود نگاه کرد و گفت

 

ولگا: وای پناه میدونی چی گرفته برام؟؟؟ این روان نویس مارکه که کتیبه کوروش کبیر روش حک شده…

 

دوباره رو هوا برام بوس فرستاد 

 

ولگا:خیلی ممنونم آرنگ…

 

– خواهش میکنم…

 

ولگا: آرنگ به محمد چی میخوای بدی بخوره؟؟؟ ساعت پنج صبحه رستوران‌ها هم که بستن… بگم از کله پزی، کله پاچه بیارن؟

 

پناه: نه کله پاچه بخوره که اونم باید ببریم بیمارستان…

 

– دوتا زن نشستین از من میپرسین؟ پاشید یچی بپزید…

 

ولگا شونه بالا انداخت و سریع گفت 

 

ولگا: ما که خونه‌ی غریبه دست به چیزی نمی‌زنیم…

 

دست به سینه شدم و نگاهی به دوتاشون انداختم و گفتم 

 

– پس ظفر جنی و یارانش اومدن ناگت خوردن؟؟؟

 

 

 

ابروهای پناه بالا پرید… بنده خدا قرمز شد… ولگا سکوت و شکست و متعجب پرسید 

 

ولگا: تو از کجا فهمیدی؟

 

به چندتا دونه پودر سوخاری که روی کانتر ریخته بود اشاره کردم…

 

رنگ صورت پناه از قرمزی رد شده بود و کاملا کبود شده بود! معلوم بود خجالت کشیده سرشو انداخته بود پایین و حرفی نمیزد…

 

ولگا بهش نگاهی انداخت و با دست آروم کوبید به بازوش 

 

ولگا: تو چرا گوجه‌ای شدی؟ الان خیال کردی آرنگ لقمه های آدمو میشمره یا خیلی خسیسه؟؟ بابا این ماه به ماه می‌ره فروشگاه فقط دوتا سبد خوراکی برای من و راستین میخره…

 

لبخند پلیدی زد و ادامه داد 

 

ولگا: تازه من شامپوهام تموم میشه از فروشگاه نمیخرم میام از کابینت اینجا برمیدارم!

 

پناه متعجب پرسید 

 

پناه: دروغ؟؟؟ جدی میگی؟؟؟

 

ولگا بادی به خودش انداخت و گفت 

 

ولگا: بله پس چی فکر کردی!؟ اینجا حکومتی دارم برای خودم! فدای آرنگ دست و دل‌باز و تخسم بشم…

درسته آدم نیست ولی تنها اخلاق خوبش همین چشم و دل سیر بودنشه…

 

بعد انگاری چیزی یادش اومده باشه که فوری گفت 

 

ولگا: راستی آرنگ چرا روی شربت ها تاریخ زدی؟

 

– یه ماه بیشتر بمونه خاصیتشو از دست میده…

 

پناه دوباره رفت رو حالت تعجب 

 

پناه: واقعا؟؟

 

سر تکون دادم…

 

ولگا: پناه میگم محمد اومد همین اول راه داد و بیداد نکنی! صبر کن یچیزی بخوره…

 

پناه با حرص آشکاری گفت 

 

پناه: اتفاقا فقط صبر کن برسه… تا غذا بخوره که راستین هم بیدار شده نمیتونم چیزی بگم!!!

 

جدی گفتم 

 

– برا چی مثلا؟؟

 

پناه با طلبکاری که یکم هم صداش رفته بود بابا گفت 

 

پناه: برای چی داره؟؟ زده خواهرم و داغون کرده هی حرصش داد،هی الواتی کرد…آه حالا بیا تحویل بگیر…

 

– چی پشت هم برای خودت ردیف می کنی؟ تو چرا عادت داری بقیه را مقصر کنی؟ چند ساعت پیشم از در اومده نیومده گفتی معلوم نیست چی کردی که راستین گریه میکنه!! اجازه بده مُطلِع شو بعدا اگه دیدی محمد گناهکار بود سرش خراب شو…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x