رمان سایه پرستو پارت ۸۸

4.2
(9)

 

 

چشمم و باز کردم،شیرین ترین سفر زمانی بود که تونسته بودم تجربه کنم… اما محال!

 

– زیبا اما محال…

 

پناه لبخندی زد

 

پناه: بنظرم شیرینی اون لحظه‌ای که تجربه کردی و با این حرف خراب نکن… بگذریم، بگو با این خواهر زاده ما چیکار کردی…

 

این حرف پناه بهم ثابت کرد حتی اگه به زبون بخوام منکر بشم که دلم هوای اون لحظه رو نکرده بازم بازنده میدونم… شاید چون نه تنها چشمم بلکه سلول به سلول وجودم غرق در لذت داستان زیبایی بود که پناه توی ذهنم ساخته بود

 

بحث و عوض کرد تا من با حرفام حال خوبمو خراب نکنم پس باهاش همکاری کردم…

 

– رفتیم فود کورت، غذا سفارش دارم، حتی یه پیس هم نخورد…

 

ترجیح میدادم پناه با ذوق و شوق همیشگی باهام همکاری کنه و منو از اون داستان بیرون بکشه… که انگار برای اولین بار حس کردم کسی ذهنم و خوند چون با چشمای که برق میزد هیجان زده گفت

 

پناه: خب خب تو چیکارش کردی؟

 

لبخندی زدم

 

– همچین میگی چیکار کردی انگار بلایی سرش آوردم…

 

پناه: اه آرنگ اذیت نکن دیگه‌… تعریف کن!

 

– باهاش حرف زدم… گفته کار امروزت انقدر زشت بوده که حتی نمیخوام دوباره بهش فکر کنم، گفتم راستین تو دیگه مردی شدی برای خودت الان پگاه باید نگران این باشه تو آبروش و نبری؟ تو باید همه جوره حامی پگاه باشی نه اینکه بخاطره حرفات سرش از شرمندگی بیاد پایین…

 

پناه: خب؟

 

– اولش یکم توجیح کرد ولی بعد اشتباهشو قبول کرد، گفت زنگ بزنم معذرت بخوام؟ گفتم با معذرت خواهی درست میشه؟ گفت خب الان چیکار کنم؟ گفتم قطعا معذرت خواهی وظیفته که انجامش میدی، من مجبورت نمیکنم اما با انجام دادن اینکار نشون میدی با شخصیت هستی… اما هر کاری عواقبی داری درسته؟ گفت آره… منم گفتم خب راستین از امروز تا یک ماه آینده دوتایی باهم بیرون فست فود نمی‌خوریم رستوران و کافی شاپ به مدت یک ماه کنسله… اواخر اسفند میخواستم باهم بریم خرید برای خونه که خب تنها میرم و اینبار با خودم نمیبرمت، برای عید هم مثل پارسال برای خرید لباس باهات نمیام و لباس و خودت با پدر مادرت میری میخری…

 

پناه: تنبیه‌های جالبی بود!

 

– پناه، راستین همش ۵ سالشه قرار نیست زیاد اذیت بشه اون الان چه بخوایم قبول کنیم چه نه پادشاه این خونه‌س من فقط سعی میکنم با تنبیه های ساده اما تاثیرگذار کاری کنم که رفتارشو درست کنه…

پناه: خرید باهات و خیلی دوست داره!

 

– آره خب، همه بچه ها فروشگاه گردی و دوست داره…

 

پناه: ولی خرید عید و متوجه نشدم… خب با پدر مادرش می‌ره دیگه!

 

– آره ولی هربار من و راستین باهم میریم خرید یه لباس ست هم می‌خریم… پیشنهاد خودِ راستین بود منم دلیلی ندیدم که بزنم تو ذوقش پارسال عید هم خریدیم و الان خواه ناخواه اون لباس هم کنسله و امسال خبری از لباس ست نیست…

 

پناه خندید

 

پناه: آرنگ واقعا نمی‌دونم چی بگم، بهترین تنبیه‌ها رو کردی… چیزهای که می‌دونم به راستین آسیب روحی نمیزنه ولی در عوض می‌تونه کاری کنه که حواسش به رفتارش باشه!

 

– دقیقا… کنجکاوی رفع شد؟

 

پناه دستاشو با ذوق به کوبید

 

پناه: کاملا… الان حس میکنم خستم!

 

– بنظرم برو تا موقع شام استراحت کن…

 

پناه: ایده وسوسه کننده‌ای بود‌‌…

 

لبخندی زدم که بلند شد…

 

فکر کردم می‌ره سمت اتاقش ولی اومد کنار و ایستاده یکم خم شد سمت گوشم متعجب به رفتارش نگاه میکردم که زمزمه کرد

 

پناه: شب بخیر بابا آرنگش…

 

چشمم برای چند ثانیه بسته شد، وقتی تونستم به خودم بیام دیگه پناه توی پذیرایی نبود!

 

***

 

بارون می‌بارید نفس عمیقی کشیدم و مسیر بین پارکینگ تا سالن و طی کردم…

 

نگاه کلی به سالن انداختم، پناه و ندیدم احتمال دادم رفته باشه سلف یا شایدم کافی شاپی که نزدیک دانشگاه بود، چون صبح کاملا جدی تاکید کرده بودم به هیچ وجه سر کلاس نیاد…

 

نگاه شیطون پناه جلوی چشمم جون گرفت، و با یادآوری چشماش به خودم نهیب زدم آرنگ خودتو برای هر اتفاقی آماده هیچوقت یادت نره پناه گاهی تبدیل به یه دختر بچه ۴-۵ ساله شیطون میشه که عالم و آدم هم نمیتونن کنترلش کنن…

 

مجدد به ساعتم نگاه کردم ۱۵:۵۹ دقیق با روشم خودم؛ برای همین وقتی وارد کلاس میشم نظم برقراره حتی قبل از ورود من هم معمولا کلاس غرق در آرامش بود چون میدونستن راس ساعت وارد کلاس میشم…

 

اما پشت در که رسیدم مثل همیشه نبود، صدای خنده و صحبت میومد، در و به ضرب باز کردم تا کامل وارد کلاس بشم سکوت توی فضا حکم فرما شد!

 

مستقیم سمت میزم رفتم، کیف و روی میز گذاشتم هوای کلاس گرم بود پس پالتو رو هم درآوردم پشت صندلی گذاشتم برگشتم سمت دانشجوها که توی اولین نگاه پناه و کنار ولگا دیدم…

 

دقیقا جلوی چشمم نشسته بود، مکث کوتاهم روی چهره شیطون پناه کافی بود تا صدای خنده همه بلند بشه… اخمامو توی هم کشیدم، حالا کی میخواد این کلاس و جمع کنه؟

 

نگاه و صدای عصبیم ولگا رو هدف گرفت

 

– خانم داووتیان قانون کلاس ما چیه؟

 

کل کلاس و میتونستم ساکت کنم اما امروز بعید می‌دونم بتونم از پس تیم ولگا و پناه بربیام!

 

عمدا به پناه نگاه نمی‌کردم و جدی زل زده بودم به ولگا…

 

ولگا: کاش آینده زودتر برسه اونوقت یه تراشه توی بدن ما میذاشتی طبق برنامه خودت پیش میرفتیم چون می‌دونی که روش استاد راستگو استثناست…

 

به اندازه کافی عصبی بودم، اصلا حوصله زبون درازی ولگا اونم سر کلاس و نداشتم… عصبی روی میز کوبیدم و با صدایی که حالا بیشتر بلند شده بود غریدم

 

– گفتم روش چیه!؟

 

ولگا روبه همه چشم چرخوند و گفت

 

ولگا: با من که از فامیل بهش نزدیک‌ترم اینجوری رفتار می‌کنه بدا به روزگار شماها… استاد من میهمان نیاوردم، میهمان خودتون هستن…

 

پناه: استاد میهمان که رسمه از ازل تا ابد، منم قول میدم ساکت باشم و به هیچ عنوان شلوغ نکنم…

 

نگاهی بهش انداختم، تو آخه بلدی ساکت باشی؟ شیطنتت موقع بیان همین جمله نشون میده فکرهای خوبی نداری!

 

– کلاس محاسباتی جای شوخی و خنده و کلاس گفت و گو محوری نیست، در صبر و حوصله‌ی جنابعالی نمیگنجه بهتره کلاس و ترک کنید!

 

ولگا: پناه بلند شو تا زنگ نزده به حراست…

 

پناه متعجب نگاهشو بین من و ولگا چرخوند…

 

پناه: یعنی واقعا زنگ میزنه حراست؟

 

سعی کردم نگاهم جدی باشه، محال بود زنگ بزنم هنوز انقدر‌‌‌ بی غیرت نشدم که پناه و به زور بخوان از کلاسم بیرون ببرن… با اینکه تلاشم این بود که نگاهم جوری باشه که پناه و قانع کنه بهتره کلاس و ترک کنه اما انگار فایده نداشت…

 

پناه: عه ولگا تروخدا نگاه کن انگار نه انگار ما هرروز باهم چشم تو چشم میشیم… اگه اینطوریه که جناب راستگو من ترجیح میدم سرکلاس باشم و از افاضات‌ کلام شما بهره ببرم…

 

فایده نداشت، دست من برای پناه خیلی وقت پیش رو شده بود این دختر خوب میدونست حراستی درکار نیست، حتی اینم میدونست که بیشتر از این قرار نیست توی این جمع صدامو براش بلند کنم!

 

درکل بیشتر از این نمیتونستم با پناه بحث کنم قطعا شخصیت خودم زیر سوال می‌رفت، پس خودکار برداشتم و لیست و باز کردم

 

– پس امیدوارم احتمالات بهتون کمک کنه تا دفعه بعد که وارد این دانشگاه شدید این احتمال و در نظر بگیرید که عدم حضور شما کمک شایانی به اعضای اون کلاس می‌کنه!

 

پناه اینبار دیگه حرصش دراومد

 

پناه: اتفاقا دوتا از اخلاقات و بگم دانشجو‌هات سخت کوش تر از قبل تلاش میکنن تا نمره قبولی بگیرن…

 

مهدوی نیا: من به ده راضیم!

 

– طبق امتحان ماهانه با همین روند پیش برید نمره ۱ و با افتخار مال خود میکنید.

 

پناه: بخدا که تک تک برگه‌هارو تصحیح می‌کنه!

 

بعد برگشت سمت من و ادامه داد

 

پناه: چون میدونید که استاد شما در هاله‌ای از ابهام و ناشناختگی برای دانشجوهاتون هستید حتی خیلی‌ها اعتقاد دارن برگه‌هارو آتیش میزنید آخه میگن مگه میشه تک تک تصحیح کنید؟ یه عده هم میگن دانشجو کرایه‌ میکنید تا برگه تصحیح کنه!

 

– دانشجو کرایه‌ای!!!!!؟؟

 

پناه: بله استاد بیانم درست نبود طبق لغت نامه‌ی دهخدا به یک جوینده‌ی دانش مبلغی پول در قبال تصحیح برگه‌ها پرداخت میکنید‌‌…

 

کلاس رفت روی هوای، این دختر قول نداد شیطنتت نکنه؟ کاملا کلاس و توی دستش گرفته بود

 

پناه: دخترا پسرا دانشجوهای بزرگوار ایشون از ۲۴ ساعت حدود ۲۳ ساعت درحال کارکردن، ورزش و مطالعه هست کاملا هم قانونمنده یه صدم هم به کسی نمره نمی‌ده…

 

اینبار جدی نگاهم کرد

 

پناه: درسته منم اصلا دوست ندارم جایی که بهم توهین بشه بمونم، اما خب اینبار دوست دارم بمونم و این بُعدشم ببینم…

 

خونسرد گفتم

 

– دقیقا به همین منظور هست که از حضور دانشجوی میهمان جلوگیری میکنم، ده دقیقه از تایم کلاس رفت پس حضور و غیاب بمونه برای آخر…

 

پناه: الله الله الله اوزوم رحمله‌ دوبار حضور غیاب!

 

جدی گفتم

 

– خانم نیک پندار! لطفا حق میهمان و میزبانی رو رعایت کنید.

 

پناه دستشو به حالت زیپ روی لبش نشون داد…

 

– مبحثی که امروز قراره‌ تدریس کنم نیاز به دقت و توجه کافی داره، اصلا توی این مبحث کاری ندارم ترم قبل درس های مربوط به آمار و احتمال و چه جوری پاس کردید اگه هیچ پیش زمینه‌ای هم درباره آمار و احتمال نداشته باشید ولی با دقت به تدریس امروز توجه کنید راحت ۴-۵ نمره از امتحان پایان ترم رو میگیرید!

 

با جدیت کلامم کلاس توی سکوت فرو رفت و تدریس و شروع کردم!

 

ده دقیقه باید جبران میشد، پس تند تند درس دادم نگاهم به پناه هم بود که با ذوق داشت گوش میداد

 

مطمئن بودم الکی قیافه‌شو اینجوری نشون میده تا از کلاس بیرون نره یاهم اینکه چند لحظه بعد کلافه میشه شایدم این فضا براش یادآور دوران دانشجویی هست به همین دلیل براش لذت بخشه‌…

 

– این نمونه سوال و وارد دفتر کنید ده دقیقه فرصت میدم حل بشه جواب نهایی هرکسی درست بود 1 نمره به نیم ترمش میدم…

 

صدای اوو گفتن بچه بلند شد و همه دست بکار شدن…

 

بقیه تخته رو پاک کردم تایم دستم بود از پنجره به بیرون تماشا کردم هوا بباره تا شاید یکم از کثیفی های این شهر و ببره هرچند کثیفی‌هاش زیاده و این بارون فقط هواشو تمیز می‌کنه…

 

کلاه برداری‌ها، دلالی‌ها، کم کاری‌های و خیانت‌های این شهر با بارون حل نمیشه!

 

کاش یه بارونی بیاد که آدمیت همراهش بیاره، و با قطره‌های بارون انسانیت به وجود همه رسوخ کنه که البته باید گفت هشتگ یک آرزوی محال…

 

– خب تموم شد خودکارها زمین…

 

حواسم بود که پناه هم توی اون ده دقیقه داشت چیزی می‌نوشت، احتمال دادم شاید داره سوال و حل می‌کنه…

 

طاقت نیاورد و پرسید

 

پناه: استاد جواب چنده؟

 

رامین بالایی: روش این نیست برگه‌ها جمع میشه تصحیح میشه!

 

– نه جواب‌های نهایی‌تون و اعلام کنید البته موقع حضور غیاب…

 

تک تک حضور غیاب کردم نادان‌ها کلا ۴ نفر جواب درست داده بودن!

 

پناه: استاد جواب میشه ۴؟

 

باورم نمیشد، ابروهام بالا پرید…

 

– بله!

 

همه شروع کردن به دست زدن، انگار نه انگار کلاس درسه…

 

ولگا: تو چطوری نوشتی؟

 

پناه: خداییش به این خوبی درس میده دلتون اومد غلط حل کنید؟ منی که توی ریاضی بیقم قشنگ درس‌و گرفتم…

 

با مظلومیت بهم نگاه کرد، چشماش داشت برق میزد

 

پناه: بیام حل کنم؟

 

کلافه با انگشت شصت و اشاره پیشونیم و ماساژ دادم

 

– ما که امروز همه قانون‌هارو زیر پا گذاشتیم حداقل سرمستم که یه نفر یاد گرفته…

 

با دست به تخته اشاره کردم

 

– بفرمایید!

 

پناه اومد بدون هیچ مزه ریختنی سوال و حل کرد، یقین داشتم امروز انقدر‌‌‌ کاسه صبرم پر شده بود که اگه پناه عشوه میومد یا کاری انجام میداد که باب میلم نبود قطعا فاجعه بار میومد…

 

سوال و کاملا درست حل کرده بود، سری به نشونه تایید تکون دادم که یه اکیپ چهار نفری پسرا از ته کلاس گفتن “دمت گرم بابا”

 

پناه: کاش استادای ماهم مثل استاد شما بودن، بشینید بخونید دیگه… مثل اینکه استاد خوبارو می‌فرستن دانشکده‌های به غیر از هنر، والا استاد ما یه جزوه میداد سوال هم میپرسیدیم چپ چپ نگاه میکرد ماشالله توضیحش هم که طوطی‌وار بود!

 

سلیمی: واقعا؟

 

پناه: نه با آرنگ دست به یکی کردم بیام براش تبلیغ کنم!

 

لبخندی که می‌رفت روی لبم بشینه رو کنترل کردم

 

راهب: آرنگ؟ چه صمیمی!

 

اخمام توی هم رفت، کاملا متلک وار این حرف و زد، اگه ادامه میداد کاسه صبری که لبریز شده بود و توی حلقش فرو میکردم تا یاد بگیره سر کلاس من باید چجوری صحبت کنه

 

پناه: مثل اینکه فامیلیما… شما خواهرتو با نام فامیل صدا می‌کنی ؟

 

سلیمی: خواهرشی؟

 

دستم مشت شد

 

پناه: مثال گفتم اصلا دختر خالتو با فامیلی صدا می‌کنی؟

 

سلیمی: نه!

 

پناه: پس حاجی دنبال حاشیه نباش!

 

راهب لحن بدی گفت

 

راهب: چشم

 

الناز شکری: چشم و درد پسر پرحاشیه

 

پناه: حلالت…

 

دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم با دست کوبیدم روی میز

 

– کافیه! خانم نیک پندار بفرمایید بشینید.

 

پناه نشست منم دوباره شروع کردم به درس دادن، حضور غیاب انجام شده بود پس تا آخرین لحظه فرمول گفتم و نمونه سوال حل کردم…

 

سرم پایین بود و مشغول جمع کردن وسایلم بودم که صدای یکی بچه‌ها رو شنیدم…

 

اگه اشتباه نکنم راهب یا دربندی زاده بود که گفت، رگ و غضروف و عضله و استخون برای دستمون نموند فسیلمون تا خونه میرسه…

 

توجه نکردم الان جر و بحث منو از برنامه زمان بندی خودم دور می‌کنه، داشتم وسایل و جمع میکردم که دوباره همون صدا به گوشم رسید که گفت: استاد جدا چرا این همه جزوه میگی؟

 

نه دیگه اینبار نباید بی جواب میموند، قبل از اینکه حرفی بزنم پناه گفت

 

پناه: بچه برو خونه‌ت همون یه بارم که جوابت و نداد برو خداروشکر کن، مثلا خیرسرت داری زبان میخونی بری خارج یه استاد هم در حد جهان اولی ها تدریس می‌کنه زیادت میاد

 

بی توجه به جواب پناه گفتم

 

– جزوه زیاد نیست تن پرور بار اومدید اولین جلسه اعلام کردم هرکسی نمیتونه حذف کنه من استاد هر و کر کردن نیستم…

 

کیف و پالتو رو برداشتم و به سمت آموزش حرکت کردم برای دامن نزدن به حواشی منتظر پناه هم نموندم… لیست و تحویل آقای عابدی دادم جلوی در ورودی دانشکده ولگا و پناه با لبخند پهنی ایستاده بودن، ولگا تا من و دید دوتا دستاشو از هم باز کرد و با صدای نسبتا بلند گفت

 

ولگا: پناه جان خدا صبر ایوب نصیبت کنه شما رو به خدای بزرگ میسپارم، روز خوش؛ قربون شلوغی مترو…

 

کوله‌شو انداخت روی شونه‌هاش با همون غرور چترشو باز کرد و راه افتاد…

 

چاره‌ای نبود، پناه پناه چقدر سفارش کردم کلافه بدون توجه به پناه چتر و باز کردم از در خارج شدم…

 

چند قدم برداشتم که صدای تند تند اومدن پناه و شنیدم

 

پناه: آقای راستگو چترتون جا نداره؟

 

هیچ عکس العملی نشون ندادم بارون شدید بود دلم نمی‌خواست چتر نداشته باشه…

 

با این تصور که اگه سرما بخوره ویروس و توی کل خونه پخش می‌کنه ایستادم پناه دقیقا کنارم قرار گرفت چتر و سمتش گرفتم و گفتم

 

– بگیر من کلاه دارم بیا سمت پارکینگ…

 

پناه: حس نمی کنم حرف دانشجوها برات مهمه باشه، الان داری با من لج می‌کنی؟

 

جدی گفتم

 

– با ۳۳ سال سن فکر می کنم کارم از لجبازی بچگانه گذشته باشه!

 

نگاهم روی فخرآرای فضول نشست که اخمام بیشتر توی هم رفت، این چرا همه جا هست هردفعه من میام میرم این بشر لجوج عدس به دهن خیس نشو هم حضور داره…

 

پناه: پس باید بگم مرسی، اما بیا باهم باشیم اینجوری من عذاب وجدان میگیرم…

فخرآرا مثل پیرزن‌های فضول کاملا ناشیانه پا تند کرد و به ما رسید

 

فخرآرا: سلام استاد راستگو…

 

بعد رو به پناه با لحن خاصی گفت

 

فخرآرا: سلام خانم راستگو…

 

پناه با بی میلی و تخسی به من نگاه کرد و گفت

 

پناه: این کیه؟ نکنه اینم چزوندی یا دانشجوت بوده نمره کم دادی که سراسیمه منتظره برات حاشیه درست کنه!

 

اجازه نداد من صحبت کنم روبه فخر آرا گفت

 

پناه: سلام بانو جان بنده نیک پندار هستم شماهم دنبالِ آتو گرفتن از آرنگ نباش زشته با این کمالات و سن توی بارون تالاپ تالاپ راه بری یقه‌ی مردم و بگیری… بنظرم الان یه چراغ گردون کم داشتی تا نقش گشت ارشاد و ایفا کنی!

 

از تعبیر پناه خندم گرفت لبمو به داخل جمع کردم و زبونمو باهاش تر کردم، همین حرفاش کافی بود تا عصبانیتم به طور کامل از بین بره…

 

فخرآرا: خدا زیاد کنه هرچی هم دور و برش جمع می‌کنه از نیش زبون بی بهره نیستن!

 

پناه: آرنگ بیا زیر چتر خیس میشی درد و دل ایشون زیاده قشنگ معلومه میخواد سر از کارت دربیاره، حرف انداخت تا من لو بدم… بعد تازه‌شم من نیش نزدم واضح گفتم دفعه بعد محتاطانه تر رفتار کن تابلو نشی… معرفی نمیکنی؟

 

فخرآرا: مینو فخرآرا هستم استاد دانشکده معماری…

 

پناه: خب معما حل شد سوتی دادی، پر و پاچه‌ت به آرنگ گرفته اینم غلتکی از روت رد شده، کار نداری ما بریم که خیلی کار داریم مشعوف شدیم…

 

فخرآرا: به سلامت!

 

پناه صداشو جوری کرد که انگار توی رادیو برنامه داره و گفت

 

پناه: تا درودی دیگر بدرود!

 

دیگه لبخند روی صورتم نشست اومدم حرکت کنم که پناه گفت

 

پناه: کجا هرکی هم ندیده بود به لطف چرم پوش نامهربان دید!

 

سری تکون دادم و باهاش هم قدم شدم یقین داشتم الان میخواد بپرسه دلیل این رفتار فخرآرا چی هست اما از اینکه تا جلوی ماشین سوال نکرد تعجب کردم…

 

این بین چند نفری از اساتید، نگهبان ها و کارمندا مارو دیدن که ذره‌ای برام اهمیت نداشت!

 

جلوی ماشین رسیدیم چتر و نگه داشتم تا پناه سوار شه و خیس نشه همین‌که نشست گفت

 

پناه: دستت طلا

 

– خواهش

 

چتر و گذاشتم داخل صندوق و خودم سریع سوار ماشین شدم…

 

پناه: اوووووی سرده…

 

ماشین و روشن کردم

 

– یکم حرکت کنیم بخاری روشن میکنم الان روشن بشه هوای سرد موتور و میده داخل بدتر یخ می‌کنی…خب بریم خونه

 

پناه: بَلَدم خودمم ماشین داشتم‌‌… درضمن برو سمت ورامین حالا خوبه گفتما تا اینجا برای دیدن گل روی اخموی شما با همکارای عقده‌ای و چشم چرونت‌ یا دیدن دانشجو‌های نخبه‌ت نیومدم که…

 

اخمامو توی هم کشیدم، چشم چرون؟ مگه کسی چیزی بهش گفته؟ با این تصور سریع پرسیدم…

 

– چشم چرون؟ مگه کسی مزاحمت شده؟

 

شیشه بخار کرده بود کشیدم پایین برای نگهبان دست بلند کردم…

 

پناه: بوق بزن حاجی، احترام میخوای بذاری مبادی آدابانه میخوای رفتار کنی بوق بزن… سرده ســرد…

 

نگاه جدی بهش انداختم

 

– سوالم جواب نداشت…

 

دست سردشو بین ابروهام کشید که از سرمای زیادش تکون نامحسوسی خوردم… به کمک انگشت اشاره‌ش خط اخممو باز کرد و گفت

 

پناه: اییی اخم بهت نمیادا… منظورم فخرآرا بود تو چرا فوری آرایش نظامی میگیری!

 

توجهی نکردم به جاش گفتم

 

– چند دقیقه بگذره گرم میشی، پالتو بپوش مجبوری بارونی پوشیدی؟

 

پناه: سر ظهر گرم بود!

 

– ابرا رو ندیدی؟ هواشناسی هم گوش نکردی؟

 

پناه: اونا که از ۵ تا ۶ تا غلط دارن…

 

حرفی نزدم که دوباره خودش گفت

 

پناه: تو برای من تو قیافه هستی یا من اینجوری فکر میکنم؟

 

– صبح چندبار تاکید کردم نیا؟؟

 

پناه: چهار پنج بار…

 

نگاه تیزی بهش انداختم

 

پناه: خب حقیقت و گفتم دیگه چرا چپ چپ نگاه می‌کنی!

 

– پناه اصلا دلیل حضورت توی کلاسم و متوجه نمیشم…

 

خواست حرف بزنه که دستمو بالا آوردم و جدی تر ادامه دادم

 

– اونم وقتی صبح چندبار تاکید کردم نیا! واقعا چرا باید انقدر‌‌‌ بی توجهی به حرفم و تاب بیارم

 

پناه: دلیل صادقانه‌ش و توی کلاست گفتم!

 

– تکرار کن!

 

پناه: دوست داشتم این بعد رفتاریت هم بشناسم!

 

– چند وقته داری درس آرنگ شناسی و پاس می‌کنی؟

 

با شیطنت خندید

 

پناه: دقیقا ۴ واحدی سخت…دو واحد هم عملی داره، استادش هم سختگیره!

 

– کاملا جدیم!

 

پناه: آرنگ نمی‌فهمم چرا انقدر‌‌‌ سختش میکنی، واقعا اتفاق عجیب و بدی نیوفتاده تو یه دوست خانوادگی داری که یه جلسه به عنوان مهمون اومده سرکلاست همین!

 

– من به واسطه کلمه دوست خانوادگی با کسی خوب نمیشم!

 

ناراحت گفت

 

پناه: یعنی چی؟

 

– واضحه… من قربانی کلمه دوست خانوادگی نمیشم… قبلا هم گفتم یکسری آدم هستن که عزیزن اونا خانواده من هستن نه دوست خانوادگی… کلمه دوست خانوادگی شامل آدم های زیادی میشه که من اونارو آشنا می‌دونم!

 

پناه: و من کدومشونم؟

 

– چون تورو جزئی از خانواده خودم می‌دونم میگم نباید میومدی، به همین دلیله که میگم باید به حرفی که صبح زدم احترام میذاشتی!

 

لبخندی روی لبش نشست…

 

پناه: این اعضای خانواده باید همیشه تابع تو باشن؟

 

– نه!

 

پناه: خوشحالی این اعضای خانواده برات مهمه؟

 

– به چی میخوای برسی؟ معلومه که آره…

 

پناه با غرور و شادی گفت

 

پناه: پس من به عنوان یکی از اعضای خانواده‌ت امروز بهش خوش گذشته و خوشحال بوده… والسلام!

 

از شیطنت پناه لبخندی زدم

 

– قضاوت ناجوانمردانه‌ای بود!

 

پناه: همین که خندیدی یعنی چندان هم ناراضی نیستی… راستی با این خانم از دماغ فیل افتاده چیکار کردی که بد از دستت کفری بود!

 

– دونستنش دردی ازت دوا میکنه؟

 

پناه: صددرصد…

 

– حس کنجکاوی یا همون فضولی ارضا میشه خواصیت دیگه ای که نداره…

 

پناه: ذهن مریض منفی بین، آقا آدما برای شناخت دیگران نیاز به یسری کدها دارن تازشم یاد می گیرم اشتباه تورو انجام نمی دم و دشمن زیاد نشه…

 

میدونستم بحث کردن تقریبا بی فایده بود

 

– چند سال پیش دانشجوم بود دختر مسئول پژوهشی دانشگاه‌ست، موقع درس خوندن فکر دَدَر دُدور و الاف‌ چرخیدن بود بِخیالش که منم مثل بقیه شب امتحان جزوه تقدیم خانم می کنم…

 

پناه با ذوق دستاشو بهم مالید

 

پناه: خب خب

 

نگاهی بهش انداختم

 

– چیشد سر کیف اومدی دیگه سردت نیست!

 

چشمکی زد

 

پناه: بحثمون گرم باشه…

 

– شب امتحان پیام از اینور اونور اومد که سوالات امتحان و بدم حوصله‌مو سر بردن گوشی و خاموش کردم سر امتحان ، اول جلسه رفتم رفع اشکال بعد گفتم برگه‌هارو با پیک بفرستید عجله دارم…

 

پناه: راه و واسه تقلب رسوندن بستی!

 

– دقیقا، برگه‌شو صحیح کردم افتاد نمره‌شو اولین نفر توی سایت گذاشتم اولین کلاس هم کلاس اونا بود پس سریع صداش پیچید از این طرف و اون طرف پیغام دادن که نمره بدم…

 

پناه: توهم که سرت درد می‌کنه برای اذیت کردن

 

– اذیت نه پناه، چه فرقی بین این با اون پسر و دختری که یه شیفت میرفتن سرکار هست؟ تازه بازم این حق‌شون و خورده نمره کیلویی گرفت کیلویی هم استاد شد…

 

پناه: مسئول پژوهشی چیه این همه…

 

– نفوذ داره، دم کلفته هیئت علمی این دانشگاه هم هست…

 

پناه: آهان پس بگو جای اینکه دخترشو تشویق کنه خودش نمره می گیره…

 

– دل ساده‌ای داری بعضی از اینا از بس بچه‌هاشون پی الواتی بودن از خداشه نمره بگیره بچه رو همین جا پابند کنه تا سر از کلاب‌های خارجی درنیاره…

 

پناه: آره خودمم کم ندیدم…

 

– دیگه سوالی نیست ؟

 

پناه: این هفته گفتی سرت شلوغه گفتم حتما کلاسارو تعطیل می‌کنی…

 

– کلاس لغو نمیشه، تحت هیچ شرایطی لغو نمیشه!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x