🦋عشقا ببخشید پارت قبلی اشتباه شده بود
امیدوارم پارت جدید رو دوست داشته باشید🦋
یک ساعت بعد صدای زنگ در بلند شد
متین برای باز کردن در رفت و در رو باز کرد
حامی وارد شد و بعد از احوال پرسی کوتاهی همه نشستن
از جام بلند شدم و به سمت اتاق رستا رفتم تا سری بهش بزنم
چند تقه کوتاه به در زدم
وقتی صدایی ازش نیومد آروم در رو باز کردم
نگاهم که به جسم مچاله شدش روی تخت افتاد به سمتش رفتم
پتویی که از روش کنار رفته بود رو تا گردنش بالا کشیدم
لبخند از ته دلی زدم و خم شدم آروم پیشونیشو بوسیدم
این دختر شده منبع آرامشم
ختی فکر یه روز نبودنش هم دیوونم میکنه
عقب کشیدم و از اتاق بیرون زدم
در رو آروم بستم و به سمت مبلی که قبلا روی اون نشسته بودم رفتم
نشستم و دستم رو روی زانو هام جک کردم و سرم رو بین دستام گرفتم
یکم بعد صدای حامی باعث بلند کردن سرم شد
حامی_سامی نمیخوای بگی چیشده؟
کمی نگاهش کردم و با مکث شروع به تعریف کردن کردم
همه چیز رو همونطور که اتفاق افتاده بود برای حامی هم بازگو کردم
حرفم که تموم شد به مبل تکیه دادم و چشم هام رو بستم
حامی خواست حرفی بزنه ولی با صدای جیغ رستا همه از جا جامون بلند شدیم
به سرعت به سمت اتاقش دویدم در رو باز کردم و وارد شدم
جلو رفتم و کنارش روی تخت نشستم
_چی شد زندگی؟ چرا جیغ زدی؟
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رستا
با جیغ از جواب پریدم و روی تخت نشستم
عرق سرد از تیغه کمرم راه گرفت
از ترس نفس نفس میزدم
حتی در اتاق که با شدت باز شد و بعد سامی که روبهروم نشست و چشمای نگرانش رو به نگاهم گره زد هم ذرهای از ترسم کم نکرد
سامی_چیشد زندگی؟چرا جیغ زدی؟
چونم از بغض لرزید
خودم رو توی بغلش نداختم و بغضم شکست
از حرکت ناگهانیم توی شوک بود
صدای گریم که بلند شد از شوک در اومد و دستاش رو دورم حلقه کرد
محکم به خودش فشردم و زیر گوشم آروم گفت
_جونم؟……….خواب بد دیدی زندگی؟
با یادآوری خوابی که دیدم گریم شدت گرفت
سرم رو از روی سینش برداشتم نگاهم رو به آبی های نگرانش دوختم
_سامی؟
یکی از دستاش رو بالا آورد و اشک هام رو پاک کرد
سامی_جون دلم؟
پر از بغض و با صدایی لرزون گفتم
_من……………من میترسم
حلقه دستاش دورم محکمتر شد
سامی_از چی دورت بگردم؟
اشک هام دوباره روی گونم راه گرفت
_اگ………اگه بلایی…………….اگه بلایی سرت بیاد…….
سرم رو به سینش فشردم و هق زدم
روی موهامو بوسید و محکم تر بغلم کرد و زیر گوشیم آروم زمزمه کرد
سامی_تا ته ته تهش کنارتم هیچیمم نمیشه قول میدم
آنقدر موهامو نوازش کرد که آروم آروم خوابم برد
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سامی
با شنیدن صدای نفس های منظمش آروم روی تخت خوابوندمش
پتو رو تا گردنش بالا کشیدم و بوسه آرومی به پیشونیش زدم
عقب گرد کردم و از اتاق خارج شدم
ازاتاق که خارج شدم حامی آماده رفتن بود
_میخوای بری خونه؟
سری تکون داد
حامی_آره تو میمونی؟
در حالی که به سمت مبل میرفتم تا گوشی و سوییچم رو بردارم جواب دادم
_نه منم میام
سری تکون داد
بعد از خدا حافظی از بابا حامد،متین و البرز از خونه خارج شدیم
من به سمت ماشین خودم رفتم و حامی هم به سمت ماشین خودش که پشت ماشین من پارک شده بود رفت
قبل از سوار شدن چیزی یادم اومد که باعث شد به سمتش بچرخم
_حامی؟
به سمتم برمیگردد که ادامه میدهم
_درباره امروز چیزی به مامان نگو نگران میشه
سری تکون داد و با گفتن حواسم هست کوتاهی سوار برلیانس مشکیش شد
من هم سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردیم
یکم که گذشت گوشیم رو برداشتم و ویس کوتاهی برای رستا فرستادم و ازش بابت بدون خداحافظی رفتنم عذرخواهی کردم
به خونه که رسیدیم ماشین هامون رو داخل حیاط پارک کردیم و به سمت خونه رفتیم
نگاهی به ساعت مچیم انداختم
ساعت ۴ بعد از ظهر بود و بد جور گرسنه بودم
مامان داخل پذیرایی نبود و صدا هایی که از آشپزخونه میاومد نشون میداد که مامان توی آشپزخونه اس
همراه هم به سمت آشپز خونه رفتیم
حواسش اصلا به ما نبود مشغول آشپزی بود
شیطان درونم فعال شد و با اشاره کوتاهی به حامی همزمان ضربه نسبتا محکمی به کانتر زدیم که مامان با ترس به سمتمون برگشت
دستش رو روی قلبش گذاشت و با نفس نفس نگاه پر خشمی بهمون انداخت و غر زد
مامان_ای بگم خدا لعنتتون نکنه مگه مریضین سکته کردم
با خنده وارد آشپزخونه شدیم و همزمان گونه مامان رو بوسیدیم که با دستش ضربه آرومی به بازوهامون زد که با لبخند بزرگی گفتم
_به خدا آدم گشنه زدن نداره
چشم غرهای بهم رفت و در حالی که به سمت گاز میرفت گفت
مامان_لباساتون رو عوض کنید بیاید غذا بخورید
همزمان چشمی گفتیم و از آشپزخونه خارج شدیم تا لباس عوض کنیم