او میخندد و من پشت چشمی نازک میکنم
از کنارش رد میشوم و از اتاق خارج میشوم
پشت سرم میآید
پالتو و کیفم را روی مبل میگذارم و موبایلم را از روی میز بر میدارم
نگاهی به ساعت میاندازم
با دیدن ساعت که عدد ۶:۴۵ را نشان میدهد کیفم را از روی مبل برمیدارم
داخلش را چک میکنم و بعد از مطمئن شدن از اینکه چیزی جا نگذاشته ام به سمت سامی بر میگردم
_بریم؟
سری تکان میدهد و در حالی که آورکت مشکی رنگش را از روی دسته میل بر میدارد میگوید
سامی_بریم
پالتویم را تن میزنم و بند کیفم را بر روی شانهام تنظیم میکنم
دوشادوش هم به سمت در میرویم
بوت های ساق دار پاشنه بلندم را میپوشم و بعد از قفل کردن در از خانه خارج میشویم
نزدیک به نیم ساعت بعد ماشین را داخل حیاط پارک میکند و همزمان پیاده میشویم
با تعریفاتی که از پدربزرگشان شنیدهام کمی برای روبهرو شدن با او استرس دارم
نمیدانم آیا با وجود دنیا این خانواده پذیرای من هستند یا نه
در حال عبور از حیاط هستیم و من کمی جلو تر از سامی حرکت میکنم
سامی_رستا؟
میایستم و آرام به سمتش برمیگردم
_جانم؟
با چند قدم بلند خودش را جلو میکشد و روبهرویم میایستد
دست هایم را بین دست های مردانهاش میگیرد
سامی_رستا میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
لبخندی میزنم و مانند خودش آرام میگویم
_شما جون بخواه
کمی مکث میکند و بعد آرام میگوید
سامی_میدونم شاید خواسته زیادی باشه اما………لطفا در مقابل حرفاشون ناراحت نشو، چون من همیشه پشتتم………من و خانوادم حواسمون بهت هست و خیلی برامون عزیزی، باشه؟
فشار آرامی به دستانش وارد میکنم و با لبخندی که عمیق تر شده است میگویم
_حرفاشون برام اهمیت نداره چون میدونم همونقدری که دوست دارم ،دوسم داری………………از حرفاشون ناراحت نمیشم خیالت راحت
لبخندی میزند و بعد همراه هم وارد میشویم
در راهرو قبل از رسیدن به سالن پالتویم را در میآورم و آنرا بر روی دستم میاندازم
دوشادوش هم به سمت سالن میرویم
با ورود ما طبق خواسته مامان مروارید همه بلند شدند
ناخودآگاه لبخندی بر لبهایم نشست
دیگر در خلوت خود هم اورا مامان صدا میزنم
تمام میهمان ها از بزرگ تا کوچک ایستاده بودند به غیر از پدر بزرگش
او با غرور در صدر مجلس نشسته بود و همین جدیت استرسم را بیشتر میکرد
گویی مکثم طولانی شد که دست سامی آرام پشت کمرم نشست
تکانی به پاهای خشک شدهام دادم و با قدم های آرام جلو رفتم
بودن سامی در کنارم و قدم برداشتنش درست پست سرم ته دلم را گرم میکرد
ابتدا به رسم ادب به سمت پدربزرگش رفتیم
سامی سریع تر از من به حرف آمد
سامی_سلام آقاجون،خوش اومدید
بعد از او من آرام گفتم
_سلام
آقا جان با مکث جوابمان را داد
آقا جون_علیک سلام شازده دوماد، بالاخره رسیدی
سامی با لبخند جواب داد
سامی_دیگه تا برم دنبال رستا و بیارمش طول کشید
سنگینی نگاهش را تاب نمیآورم و سرم را آرام بلند میکنم
نگاهم که مشکی های سراسر غرق در ابهتش مینشیند سرم را دوباره پایین میاندازم
سکوت سنگین فضا را صدای پر صلابتش میشکند
آقاجون_علیک سلام……….عروس
نفس آسوده سامی را شنیدم
آقاجون_چرا اینجا وایسادین……..برید به مهموناتون برسید
هر دو با اجازهای گفتم و از آقاجون دور شدیم
با تکتک میهمان ها سلام و احوالپرسی کوتاهی کردیم و سامی به همه خوش آمد گفت و تقریبا همه را به من معرفی کرد
نگاه پر کینه و نفرت دنیا و مادرش کمی ترس به دلم میانداخت
برعکس دنیا و مادرش که جواب سلام مرا هم به اجبار دادند برادرش پسری خوش برخورد و کمی شوخ طبع بود
اگر از رفتار های دنیا و مادرش بگذریم خانواده مهربانی بودند جواهریان ها
واییییی این رمان ت هم عالیه…امید وارم که غم انگیز تموم نشه دلم میسوزه براشش🥺❤️🌹
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم😘😘
چرا دلت براش میسوزه هنوز که به جاهای حواسش نرسیده😉😉
پایانش هم خوشه خیالت راحت🥰🥰