خندید و یک گام عقب رفت.دستاشو به کمر بلند و باریکش تکیه داد و با ناز و ادایی که من غش میرفتم واسش گفت:
.برات برقصم!؟
دستامو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
-میدونم میخوای دیوونم کنی…برقص…برقص دیوونه تربشم!
خندید.اون باخنده هاش هیهات میکرد و منو سمت این موضوع میکشوند که چرا اینقدر دوستش دارم….!؟
جلوی چشمام شروع کرد رقصیدن…انحنای کمر باریک و بلندش و لرزیدن باسن خوش فرمش و سینه هاش من رو محو خودش کرد.
رقص دستهاش تو هوا، رقص باسنش مهری بود بر لبهام!حرفی به زبونم نمیومد.
دلم میخواست لمسش کنم.نیم خیز شدم و خیز برداشتم سمتش اما به محض اینکه فهمید دستش رو وسط سینه ام گذاشت و دوباره هلم داد روی تخت.
خندیدم و گفتم:
-لیز نخور اینقدر از دست من ماهی خانم….
با یکی دو گام خودش رو بهم رسوند.زانوش رو روی تخت درست مابین دوتا ماهام گذاشت و کف دستشو گذاشت روی سینه ام و بعدهم سرش رو خم کرد رو صورتم.چشمام میخوکب چاک سینه اش بود که گفت:
-کوچیکن!؟
چشمام دوباره بالارو نگاه کردن…درست چشمهاش رو:
-چی کوچیک !؟
-سینه هام!
خندیدم و گفتم:
-خودم بزرگشون میکنم…
روباره خندیدم و اون با دستهاش خیلی آروم شروع کرد مشت زدن به سینه ام. دوتا دستش رو گرفتم و گفتم:
-عه نکن…نکن دختر…بی شوهر میشی هاااا
کشیدمش سمت خودمو انداختمش رو تخت هم جیغ کشید و هم خندید.
خیمه زدم رو تنش تقلا کرد که بره اما نمیتونست.
ابروهام رو بالا و پایین کردم و گفتم:
-خب خب خب…حالا دیگه کارت به جایی رسیده شوهر آیندتو کتک میزنی اونم تو این بحران بی شوهری که وحشتناکتر از بحران بی آبیه!؟؟
دستاشو تکون داد تا هرجور شده آزادشون کنه بعدهم خندید وگفت:
-ولم کن فرزام ..له و مچاله ام کردی!
خبیث نگاهش کردمو گفتم:
-ولت کنم؟؟؟من تازه گیرت انداختم…
دیگه زیر بدنم تکون نخورد.بی حرکت فقط خیره شده بود به صورتم.بوسه ی آرومی روی نوک بینیش نشوندم و بعد به چشمهاش خیره شدم.
عزیزترین عضو صورت خوشگلش همون چشمای لعنتیش بودن که قلب و تن منو می لرزوندن!
آهسته سرم رو به سمتش خم کردم و بوسه ای روی لبهاش نشوندم.وسوسه شده بودم.که کار از بوسه و لب بگذره…
که اصلا همین امشب اونو مال خودم کنم.تصاحبش کنم و کاری کنم که اگه بخواد هم دیگه نتونه به کسی فکر کنه ولی…ولی تو مرام من نبود.
تصاحب جسم زنی که هنوز شرعا و قانونی اسمش تو شناسنامه ام نبود از من برنمیومد.
در لحظه از روی تنش کنار رفتم تا بتونم خودمو کنترل کنم.دراز کشیدم رو تخت و زل زدم به سقف …
از کناره گیریم تعجب کرد و پرسید:
-نمیخوای ادامه بدی!؟
بهش نگاه کردم.دستهام رو گذاشتم روی سینه ام و گفتم:
-نه!
ابروهاش شکل و فرمی به خودشون گرفتن که صورتش رو اخمو کردن.
دستش رو زیر چونه اش گذاشت وشاکیانه پرسید:
-چرا !؟ دوست نداری آره!؟
خندیدم.این دخترها عجب موجوداتی بودن.دست بهشون میزدی دلخور میشدن نمیزدی هم باز دلخور میشدن!
موهای ریخته رو گونه اش رو کنار زدم و گفتم:
-خیلی دلت میخواد بی بکارت بشی!؟
سریع گفت:
-نه دیوونه!
-خب پس اینقدر کرم نریز چون اگه من بخوام شروع کنم دیگه پایانی درکار نیست مگه وقتی که ملحفه خونی بشه!
دستشو رو صورتم کشید و با صدای آرومی گفت:
-میدونی اینجوری که حرف میزنی من خیس میکنم !؟
اون خوب بلد بود منو تحریک بکنه.میدونست چیبگم رام بشم.که خامش بشم و داغ کنم.
چشمام رو اجزای صورتش به گردش دراومد.یا تن صدای آرومی کفتم:
-ترگل…
با ناز جواب داد:
-جون ترگل!
سعی کردم اجازه ندم چشمام پایینتر از گردنش رو ببینه و بعد گفتم:
-اینقدر کرم نریز…وسوسه ام نکن کاری رو بکنم که دارم درد انجام نداونش رو به جون میخرم…
انگشتاش روی نرمی بازوم نشست تا بدنم رو تکون بده.
چندبار اسممو صدا زد تا از خواب دل کندم و چشمام رو آهسته باز کردم.
دستامو رو ی سینه ام گذاشتم و با کشیدن یه نفس عمیق از سر خوابالودگی گفتم:
-چیه!؟چیه ترگل….
خم شد رو صورتم.موهای لطیفش پراکنده شدن رو پوست صورت و تنم.با اون صدای خوشتر از هر موسیقی ای گفت:
-بلند شو…بلندشو که من میخوام برم…بلند نشی آب میپشام رو صورتتا…گفته باشم!
چشمای نیمه بازم رو بازتر کردم و دستامو رد سینه ام گذاشتم.از من فاصله گرفت و رفت سمت آینه.
همه موهاش رو با دست پشت سرش جمع کرد و بعدهمونطور که اونارو با گیرموی طلایی رنگش نگه میداشت گفت:
-فرزام من باید برم خونه …
مچ دستم رو بالا آوردم و با نگاه به ساعت گفتم:
-زود نیست واسه رفتن؟ ساعت هشت …
مقتعه اش رو سر انداخت و جواب داد:
-زود که نیست هیچ، تازه دیر هم شده! خیلی هم دیر شده…من باید برم.بابا منتظرم!
انگشتامو چندبار لای موهام کشیدم و با صدای خوابالود گفتم:
-بابات چرا منتظره!؟
گوشی موبابل و مابقی وسایلش رو ریخت تو کیفش و بدون اینکه جواب سوالم رو بده اومد سمتم. کمرش رو تا کرد و با گذاشتن دستهاش روی زانوهاش گفت:
-بوس بده!
دلگیر ودرحالی که اصلا و ابدا دلم نمیخواست ترکم بکنه گفتم:
-کاش میشد بیشتر بمونی ترگل!
-نمیتونم! امشبم که دیدی چه دروغی تحویلشون دادم تا بموم! کلی کار انجام نداده دارم…بوس رو بده!
لبامو جمع کردم و اون دستهاشو از روی زانوهاش برداشت و دو طرف صورتم گذاشت.
لبهام رو خلاف انتظارم عمیق بوسید.اونقدر عمیق که حس میکردم که قصد داره از جا بکنشون!
خندیدم و از خودم دورش کردم و گفتم:
-چیکار میکنی تو!؟ میخوای بی لبم بکنی!؟ خوناشامی میبوسی…اصلا یه جوری میبوسی انگار دیگه قرار نیست اینکارو بکنی!
یک قدم عقب رفت.مقتعه اش رو کشید جلو و باعجله گفت:
-سلفی بگیرم و برم!؟
دستامو از روی سینه امبرداشتم و زیر سرم گذاشتم و گفتم:
-بیخیال! هم لختم هم خوابالو
رفت تو دوربین گوشیش و گفت:
-اتفاقا همینجوریش خوبه!
گوشی موبایلش رو بالا گرفت و بعد لبخند زد و یه سلفی از خودم و خودش گرفت.نمیدونم همچین عکسهایی آخه به چه کارش میومد.
نیمچه لبخندی زدم که گوشی رو گذاشت تو کیفش و بعد همونطور که عقب عقب میرفت خیره به صورتم گفت:
-خیلی دوست دارم فرزام! خیلی…خداحافظ
بوس از راه دور برام فرستادو بعدهم از اتاق بیرون رفت….
تا لحظه ی رفتن بی هیچ کلامی فقط نگاهش میکردم!
فاتحه.رفت