بلند شدم همراه نیکو راه افتادم سمت آشپزخونه.باید میفهمیدم اینجا چخبره و چرا فرزام یا لااقل فرزاد رو نیست.
همینکه از سالن پذیرایی فاصله گرفتیم دست نیکو رو گرفتم و گفتم:
-وایسا ببینم نیکو…اینجا چخبره ؟ فرزام کجاست !؟
دستاشو با دستپاچگی توهم مالید و گفت:
-خدا بگم چیکارش کنه این فرزامو…گفت میرم بیرون دو دقیقه نشده برمیگردم الان هرچی زنگ میزنم جواب نمیده…
نگران زل زدم به چشماش و گقتم:
-نیکو بابام خیلی ناراحت…دیدی که.تا پاش رو گذاشت داخل اول ازهمه سراغ فرزام و فرزاد رو گرفت
خودش هم مثل من نگران بود و این رو میشد از چشمها و حالت صورتش متوجه شد.ولی آخه نگرانی اون به چه درد میخورد!
رفت سمت آشپزخونه لیوانهارو تو یکی یکی تو سینی گذاشت و گفت:
-فرزاد ربع ساعت پیش زنگ زد گفت یه مشکل براش پیش اومده نمیتونه بیاد.این فرزام نمیدونم کجا رفته گفت دو دیقه ای برمیگرده…ای خدا!
با عجله و نگرانی گفتم:
-بگیر شماره اش رو بگیر! نیکو…بابای من خیلی کفری شده.من میترسم…میترسم بزنه زیر همه چیز…یه کاری بکن…شماره ش رو بگیر…
گوشیش رو برداشت و گفت:
-جواب نمیده پسره کُره خر…
شماره اش رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش نگه داشت.اون نگرتن من نگران از دست هیچکدوممون هم هیچ کاری برنمیومد.بعداز چنددقیقه صفحه گوشی رو سمتم گرفت و گفت:
-ببین جواب نمیده!
سردرنمیاوردم.آخه کجا گیر کرده بود یا نیخواست با اینکارش چی رو ثابت بکنه!؟ من اجازه نمیدادم اون همینطور ساده منو جلو پدرم خجالت زده بکنه…
گوشیمو تودست گرفتم و گفتم:
-بگو شماره اش رو…
با طمانینه نگاهم کرد و گفت:
-وقتی جواب منو نمیده چطور میخوای جواب تو رو بده!؟
اصرار کردم و گفتم:
-حالا تو بگووو
فکر میکرد کارم بیفایده است بااینحال شماره رو برام گفت و من هم بهش زنگ زدم.دو سه بوق خورد…
نیکو لب زد:
“خودتو خسنه نکن جواب نمیده.نمیدونم کجا گیر کرده…احتمالا گوشی رو گذاشته تو ماشینش رفته جایی…از این عادتا داره”…
عرق جمله ی نیکو خشک نشده بود که صدای الو گفتنش تو گوشم پیچید.پوزخند زدم.پس فقط جواب اونارو نمیداد اینم جواب داد چون شماره ام براش ناشناس بود!
خیره تو چشمهای نیکو گفتم:
-سلام آقا فرزام
نشناخت.با مکث گفت:
-سلام شما!؟
-من…!؟ من مهمونتون…رستام…
بازم مکث کرد.نیکو ناباورانه ودرحالی که چشماش از شدت تعجب حسابی درشت شده بودن پرسید:
-جواااب داد !؟؟ وای که من از خجالت باید بمیرم
دوباره پرسیدم:
-آقا فرزام میشه زودتر بیاین خونه!؟ پدرم خیلی ناراحت از اینکه شما اینجا نیستین…
با لحنی که انگار از سر ناچاری باشه گفت:
-باشه الان میام!
قبل از اینکه قطع کنه گفتم:
-فقط خواهش میکنم از همین حالا یه بهونه ی قانع کننده براش آماده کنید…من اصلا نمیخوام از شما ناراحت بشه
نفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه…
-ممنون…میبینمتون…
تماس رو قطع کردم و گوشی رو گرفتم پایین
تماس رو قطع کردم و گوشی رو گرفتم پایین.نیکو ساکت و مبهوت فقط بهم خیره مونده بود.به گمونم حتی تو اون لحظه هم باورش نمیشد فرزام جواب تلفن رو داده!
لبهاش رو آهسته جنبوند و پرسید:
-کجا….بود !؟ا
لیوانهارو جفت کردم و جواب دادم:
-گفت نزدیک خونه اس!نیکو….
میں-جانم!؟
باید بهش هشدار میدادم.باید مثل یه اهروم بهش فشار میاوردم تا فرزام رو روشن بکنه.
ولوم صدام رو درحد پچ پچ کردن آوردم پایین و گفتم:
-فرزام اگه همینطور به رفتارهاش ادامه بده بابای من راضی به این ازداج نمیشه و وای به روزی که بیفته رو دنده ی لج…توروخدادباهاش حرف بزن این رفتارهاشو براره کنار…
با تاسف و شرمندگی سری به تکون داد و چشمی باخودش زمزمه کرو همزمان شروع کرد چایی ریختن.
درست همون زمان صدای باز شدن در و قدمهای سریع یه نفر رو پارکتها به گوش رسید.
نیکو گفت:
-فرزام…من صدای قدمهاشو میشناسم!بزار برم دعواش بکنم….
قدم اول رو برنداشته بود دستمو جلوش گرفتم و بعداز اینکه مانعش شدم گفتم:
-نه بزار من میرم!
تو چشمهام خیره شد و پرسید:
-مطمئنی!؟
-اهوم…میخوام باهاش حرف بزنم…
صدای “باشه”ی ارومش خیلی سخت به گوشم رسید.قبل از اینکه فرصت دیدن فرزام از دستم دربره فورا از آشپزخونه بیرون رفتم و ناغافل سد راهش شدم.
ایستاد…درست تو فاصله ی چند سانتیم.
مشخص بود از دیدنم حسابی تعجب کرده!درواقع از دیون که نه…بیشتر از یهویی ظاهر شدنم.
اینکه خانواده ی من و فرزام تو سالن پذیرایی بودن و اصلا به اینجا اشراف ودیدن نداشتن به من شجاعت انجام هررفتاری رو تو اون مدت زمان کوتاه میداد.
خونسرد دستمو به سمتش دراز کردم و با زدن یه لبخند کمرنگ گفتم:
-سلام…
سوئیچشو توی دست جا به جا کرد وبعد دست راستسو به سمتم دراز کرد و با آهسته فشار دادن دستم گفت:
-سلام…
لمس دستش چه حس خوبی بهم داد.یه حس شیرین و لطیف.
شده دلتون برای چیزی که به صورت صدرصد ندارینش و یا بهتره بگم تقریبا اصلا ندارینش به نحوی تنگ شده باشه!؟ من همچون حسی داشتم.اما تعلل و نگه داشتن دستم تواون حالت معنی های زیادی رو می رسوند.
دستمو عقب کشیدم و گفتم:
-آقا فرزام یه خواهش ازت دارم…
سرش رو تکون داد و پرسید:
-چی …؟
لبهامو روهم فشردم و با مکث گفتم:
-اگه منو دوست دارین و اگه میخواین منو از دست ندین به خاطر منم که شده یه بهونه ی خوب بابت نبودنتون بیارین
ریلکس و خونسرد گفت:
-نیازی به بهونه آوردن نیست.ماشینم خراب شده بود…
اینو گفت و از کنارم رد شد و رفت….
از کنارم رد شد و رفت.سر برگردوندم و قبل از اینکه خیلی دور بشه و من دیگه نتونم بهش دسترسی داشته باشم گفتم:
-آقا فرزام…
ایستاد و خیلی آروم به سمتم چرخید.
من اگه بگم از بچگی عاشق فرزام بودم کسی باورش میشد!؟
اگه بگم تو نوجونی ثدبار تو خیالم باهاش خوابیدم کسی باورش میشد!؟
اگه میگفتم گاهی وقتها که نیکو میگفت میخوان برن خونه فک و فامیلشون از ترس اینکه مبادا دختر خوشگل داسته باسن وودل از فززام ببرن هزارجور خدارو التماس میکردم کسی باورش میشد!؟
لبخند زدم و گفتم:
-گوشه پیرهنتون روغنی و سیاه شده!
سرش رو خم کرد و سعی کرد قسمتی از پیرهنش رو که من بهش گفته بودم کثیف هست رو ببینه و بعد گفت:
-عب نداره…مگه نگفتی یهودلیل محکم بیارم!؟
لبخند زدم:
-چرا!
-پس همین خودش یه دلیل محکم…
اون رفتت سمت پذیرایی.. چشمام اما رهاش نکردن ودرتعقیبش تا جایی که قابل دیدن بود تماشاش کردن.
کج خلق به نظر می رسید.دو به شک شدم از این داستان.
بد بود؟ خوب بود ؟ یا کلا مدلش همینطور بود؟
نیکو با سینی چایی خودشو بهم رسوند و گفت:
-بدو اون سینی قندون رو بیار نفهمن الکی اومدی!
رفتم تو آشپزخونه.سینی کوچیک رو برداشتم و بعداز اینکه خودمو بهش رسوندم پرسیدم:
-نیکو فرزام چرا با من بداخلاقی میکنه!؟
با احتیاط قدم برمیداشت که یه وقت دسته گل به آب نده.کنج لبهاش رو خم کرد و گفت:
-چیشد که به این نتیجه رسیدی باتو بده!؟ یه درصد فکر کن باهات بد باشه بعد بیادخواستگاریت…این فقط وقتی بدبیاری میاره یکم کج خلق میشه!
سرم رو به نشانه ی فهم ودرک تکون دادم و گفت:
-آره بهم گفت ماشینش خراب شده بود!
داشتم خودمو گل میزدم چون نمیخواستم از دستش بدم.چون میخواستم رویاهام تحقق پیدا بکنن وگرنه کیه که ندونه یه مرد اگه به شوق یه دختر باشه زمین زمان هم که سرش هوار بشن باز وقتی به اون میرسه خودش رو خوشحال و خوشبخت نشون میده!؟
جواب خود فریبی من اما حسابی به مذاق نیکو خوش اومد چون گفت:
-دیدی! دیدی گفتم حتما گیر که جواب میس کالای منو نمیده! دیدی! بفرما…هی بگو فرزام ال فرزام بل…
چون رسیدیم توی پذیرایی دست از پچ پچ برداشتیم.سینی قندون رو گذاشتم روی میز وسط و گل میزها بعدهم دوباره کنارریما نشستم.
عالییییییییی😍😍