مااهل گفتن این حرفها توروی پدرمون نبودیم.این کاری بود که راستین یکبار انجام داد و ما به خودمون قول داده بودیم تکرارش نکنیم.ولی حالا که پای دل و علاقه ی خودم در میون بود نتونستم سکوت کنم.
نتونستم از خیر داشتنش بگذرم و تهش دلو زدم به دریا و گفتم:
-من فرزامو دوست دارم…من نمیخوام نامزدمیو با اون بهم بزنم.
مامان لب گزید و بابا عصبانی تر و غضب آلودتر ازقبل نگاهم کرد.ریما هم که کلا تو خودش مچاله شده بود.
با این تفکر که من جرم نکردم و فقط حرف دلم رو به زبون آوردم سرم رو بالا گرفتم و دست از خجالت کشیدن و من من کردن برداشتم.
مگه من قرار بود چندبار به این دنیا بیام!؟ قرار بود چند بار بودن تو این سن رو تجربه کنم؟ چندبار قرار بود عاشق بشم…
من فرزامو میخواستم.میخواستمش و حاضر نبودم به خاطر یکی دوبار دیر رسیدن و رعایت نکردن اصولی که فقط برای پدرم اهمیت داشتن و از نظر اون مهم بودن همه چیز رو بهم بزنم.
حرفهای من آتیش خشمش رو چنان زیاد کرد که با توپ و تشر شروع کرد حرف زدن:
-این اشتباهیه که راستین هم انجام داد…بهش گفتم این دختره به خونواده ی ما نمیخوره…گفتم مناسب تو نیست…گفتم نه خودش نه کس و کارش اهل حلال و حروم نیستن…فیس و افاده دارن…دورو هستن…گفتم و گوش نکرد.گفت میرم خودمو سر به نیست میکنم بخاطر کی…!؟ هه…بخاطر ماندانایی که دو قرون هم نمی ارزه . خانم بعداز چندسال حاضر شد به شکم مبارکش فشار بیاره یکم بادش کنن نگن نازاس…جرات ندارن بهش بگیم بالا چشمش ابروئہ…راستین از ترسش جرات نداره به ما سر یا زنگ بزنه…جوری تو مشتشه که انگار دختر شوهر دادیم نه اینکه پسر زن دادیم.
اینه عاقبت حرف گوش ندادن به من…اینه …حالا اگه میخوای به عاقبت اون دچار بشی خوددانی…
من گفتنی هارو گفتم رستا.این پسر به درد تو نمیخوره…خوشبختت نمیکنه …
بحث داشت بالا میگرفت.مامان روزه ی سکوتش رو شکست و گفت:
-اینقدر به خودت فشار نیار سکته میکنیا!
ففسه ی سینه اش از خشم زیاد تند تند بالا و پایین میشد.مامان باید از من دفاع میکرد اما نمیدونم چرا بیشتر فضا رو آروم نگه داشته بود تا بابا هرچی میخواد بگه:
-خانم این کله اش بو قورمه سبزی میده…خوب و بد رو هنوز حالیش نیست….
مامان نگاهی کوتاهی به من انداخت و بعد رو به بابا گفت:
-بزار بهشون فرصت بدیم.هنوز که اوله راه…
حرص خورد از این حرف مامان و خشمگین تر گفت:
-د خانم چون اول راهه میخوام جلوی این افتضاح رو بگیرم…نه وقتی که با یکی دوتا بچه دست از پا درازتر برگرده اینجا
بابا به این علاقه و این ارتباط میگفت افتضاحه.این توهین بود …توهین به من…دیگه نمیخواستم که این حرفهارو بشنوم.اصلا نمیخواستم دیگه راجب مرد مورد علاقه ی من فرصت زدن همچین حرفهایی پیش بیاد.
بلند شدم و گفتم:
-بابا من نمیخوام نامزدیمو با فرزام بزنم…نمیخوام….
با عجله از اونجا دور شدم و تا هرچه زودتر خودمو برسونم به اتاقم.
طاقت شنیدن همچین حرفهایی رو نداشتم.هیچ دختری طاقت شنیدن بد مرد مورد علاقه اش رو نداشت….
هیچ دختری…
پله هارد تند تند بالا رفتم و خودم رو رسوندم به اتاقم.
رفتم داخل و درو بستم و تکیه به در دادم.
گره ی ابروهام به این راحتی باز نمیشد و دل آشوبم به این سادگیا آروم نمیگرفت.
چرا فرزام اینطور رفتار کرد تا بابا رو اینقدر زود به این نتیجه برسونه که مناسب من نیست و باید نامزدی رو بهم بزنم!؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمت تخت رفتم.
با شناحتی که نسبت به پدرم داشتم مطمئن بودم بر این نظرش پابرجا میمونه…
شک نداشتم.
چندروزی میشد که گوشی موبایلمو خاموش کرده بودم تا فاصله بگیرم ازهمه و جور دیگه ای خواسته ام رو به کرسی بنشونم.
یه جورایی خودمو توی اتاق حبس کرده بودم و حتی برای ناهار و شام هم پایین نمی رفتم .
نه اینکه چیری نخورم و ننوشم نه…فقط اینکارو تو خلوت انجام میدادم.
این اعتراض بود.اعتراض به تصمیم یک طرفه ی بابا…اون میخواست من این نامزدی رو بهم بزنم اما خودم نه و چه دلیلی واضحتر از اینکه من فرزام رو دوستش داشتم !؟
رو صندلی نشسته بودم و طبق معمول با طراحی کردن حواس خودمو پرت میکردم که در باز شد و مامان اومد داخل….
جلوتر نیومد و همونجا ایستاد.سری به تلسف تکون داد و من میدونستم دلیلش اینکه بازهم بزای ناهار پیششون نبودم.
گله مند پرسید:
-با کی داری لج میکنی رستا؟ پدرت یا خودت…
یه نفس عمیق کشیدم و محو کن رو از لای خنزر پنزرهام بیرون آوردم و بدون اینکه نگاهش کنم حین انجام کارم گفتم:
-بابا سر این دلخوره که چرا فرزاد روز خواستگاری نبود…یا دلخوره که چرا روز مهمونی فرزام دیر اومد…بابا غرق شده تو سنت ها و آدابهای قدیمی و میخواد زندگی من رو بهم بریزه
با گام های آروم به سمتم اومد و گفت؛
-این چه حرفیه آخه؟از تو بعید…بابات پراز تجربه است رستا…بابات آدم شناس.بد تورو نمیخواد…
بالاخره نگاهش کردمو با دلخوری و عصبانیت گفتم:
-بابام آدم شناس درست…سرهنگ بوده واز زیروبم آدمارو اگاهه درست…ولی من فرزامو دوست دارم مامان من نمیخوام نامزدیمو بهم بزنه!
پرسید:
-نمیخوای بهم بزنی!؟
این پزسشش یه امید کوچولوی دوست داشتنی به من هدیه داد.عین این بود که بگه باشه اگه نمیخوای بهم بزنی من کمکت میکنم.
سرمو دادم بالا و جواب دادم:
-نه نمیخوام!
بازم جلوتر اومد و محض آگاهیم و یاحتی کمک کردن بهم گفت؛
-پس بدون این راهی که درپیش گرفتی تا نظرشو عوض کنی اشتباهِ…غلط…اتفاقا تو باید بیشتر به بابات نزدیک بشی.اینجوری شاید راضی بشه.فردا هم بهترین فرصت واسه شکستن این قهره مسخرت هس و این محبوس کردن خودت توی اتاق…
کنجکاو پرسیدم:
-فردا!؟
پشت بهم سما در رفت و جواب داد:
-آره فردا!
مداد هاش-بِ نُک نرم و مَحو کن رو کنار گذاشتم و همونطور که سعی میکردم سیاهای دستهام رو تمیز کنم پرسیدم:
-فردا چه خبر!؟
مامان در نیمه باز رو باز تر کرد که رد بشه و همزمان پشت به من موقع خروج از در جواب داد:
-آراز بالاخره فردا برمیگرده ایران….
حرف از آراز که شد مغزمم هماهنگ با لبهام سکوت کرد!
جوری که اون رفت و پشت سرش رو نگاه ننداخت صدرصد مطمئن بودم قرار نیست برگرده .البته فقط این من نبودم که در این مورد اطمینان داشت..تمام فامیل مطمئن بودن اون دیگه هیچوقت قصد برگشتن نداره حتی خود عمه حوریه!
ولی مامان بد هم نمیگفت.من میدونستم بابا چقدر بچه های خواهرشو دوست داره خصوصا همین آراز رو.
پس شاید اگه من هم به دیدن و استقبال اون تحفه برم یه جورایی دوباره ارتباطمون خوب بشه و اون از خیر مخالفت کردن بگذره!
حلقه ی پیشبندی که پوشیده بودم رو از دور گردنم برداشتم و گذاشتمش کنار.
انگشتهامو که بخاطر کار با مداد و زغال حسابی سیاه شده بود با دستمال مرطوب تمیز کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم تا خودمو برسونم به ریما و اصل ماجرارو از اون بشنوم.
به اتاقش که نزدیک شدم حتی یادم رفت در بزنم. دستگیره رو بالا و پایین کردم و رفتم تو اتاق..تازه از حموم برگشته بود و میخواست حوله ش رو از تن دربباره و لباس بپوشه اما با ورود ناغافل من وحشت زده حوله رو جلو بدنش گرفت و گفت:
-وای دختر مردم!
-جن دیدی مگه!؟
نفس راحتی کشید و بعد شروع کرد حرافی:
تو خودت همیشه به ما نق میزنی که چرا بدون اجازه وارد اتاقت میشیم حالا نه اهنی نه اهنی همینطور سرتو انداختی اومدی داخل!؟ دست ننه ام درد نکنه با این دختر ادب کردنش…حالا چه عجب از اتاقت اومدی بیرون!؟
درو بستم و جلوتر رفتم.کنجکاو پرسیدم:
-آراز میخواد برگرده!؟
رفت سمت کمدش و گفت:
-آره کی به تو خبر داده!؟
-مامان!کی برمیگرده حالا!؟
-فردا میریم فرودگاه استقبالش! ولی خودمونیما..مخ پسرعمه مون معیوبه هااا! آخه کسی هلند…کشور گل و بلبل رو ول میکنه بیاد اینحا ؟ که چی آخه!؟
دستمو رو دسته ی صندلی گذاشتم و پرسیدم:
-مگه قراره بیاد که بمونه!؟
تا کمر خم شد تو کمد لباسها و بعد گفت:
-نه بابا فکر نکنم….میگن عمه اونقدر خواهش و التماس کرده تا برگشته! شاید یکی دو هفته بمونه و بعد دوباره بره! آخ آخ…نمیدونم من فردا چی بپوشم..مانتو طوسیم چطوره؟ اونی که زیر و رو هستت…زیر زرد رو طوسی!؟
دستمو رو دسته ی صندلی گذاشتم و به رو به ریما که امتظار شنیدن جواب از طرف من رو میکشید خیره شدم.
رفتن به استقبال موجود مورد علاقه ی بابا خیلی هم بد نبود.
شاید دست کم بهتر از قهر و حبس کردن خودم تو اتاق باشه.
من بابا رو میشناختم.منطقی بود.
اگه یکم بیشتر بهش نزدیک میشدم و با زبون نرم باهاش صحبت میکردم حتما اجازه میداد این وصلت بین من و فرزام پابدجا بمونه.
-با توام…؟! مانتو طوسی و زرد خوبه!؟
ار فکر بیدون اومدم:
-آره خوبه!
لباسهایی که میخواست بپوشه رو از کمد سوا کرد و بعد به شوخی گفت:
-تو هم میخوای بیای با همچنان به خاطر فرزام جون میخوای اعتصاب بکنی!؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-منم فردا میام …اینو به مامان بگو!
-به به! فکر خیلی خیلی خوبیه! هم فتل هم تماشا…تازه بعدشم عمه غر نمیزنه وقتی پسر من بعد سالها از فرنگ برگشت دخترای برادرم خودشون رو به خاطر یه خوشامد گویی ناقابل به زحمت ننداختن!
حق با ریما بود.عمه واقعا یه همچین اخلاق رفتارهایی داشت.