نه حوصله ی کارخونه رو داشتم،نه قهوه خونه و کافه نه هیچ جهنم دره ی دیگه…
این کلمه ی لعنتی “رفت” مداوم توی سرم میپیچید و مخیله ام رو بهم می ریخت.
این خیلی سخت.دختر و پسر هم نداره.
وقتی حس کنی بین هفت میلیارد آدم فقط یه شخص خاص هست که میتونی باهاش مزه ی خوشبختی رو بچشی و اون یه نفر ولت کنه به امون خدا و بره دیگه دل و دماغی واست نمیمونه و دست و دلت به هیچی نمیره به هیچی…
پشت در ایستادم و دستمو چند بار روی بوق زدم تا بالاخره نیکو لنگه های درو برام باز کرد. بعداز اینکه ماشین رو آوردم داخل
ذوق زده دوید سمتم و گفت:
-سلام فرزام چطوری!؟
جواب سلامشو ندادم.نمیدونم.شایدم دادم…پکر بودم و بی حوصله و بهم ریخته.دنبالم اومد و پرسید:
-چقدر امروز زود اومدی خونه….
حرفی نزدم.من پریشون حال بودم.بهم ریخته بودم.حس اون آدمی رو داشتم که سالها وقتشو صرف رشد یه گل کرده و حالا میبینه یکی اون گلو کنده و برده…
بازم دنبالم اومد و سوال دیگه ای پرسید:
-خب فرزام چی چیشد!؟
بدخلق و بد لحن جواب دادم:
-چی چیشد!؟
لبخندش عمیقتر شد.هرچقدر من دپرس و افسرده و غمگین بودم اون شاد و سرحال و قبراق بود.از پی ام اومد و گفت:
-خب رستارو میگم دیگه…چیشد؟ پیام که فرستادی جوابتو داد!؟
بی حوصله گفتم:
-ولم کن سر جدت نیکو…من حوصله ی خودمم ندارم رستا کیلو چند!؟
وا رفت…ایستاد و بهم خیره شد و من با اینکه پشت به اون رو به جلو راه می رفتم اما میتونستم سنگینی نگاه های خیره اش رو روی خودم حس کنم.
وارد خونه که شدم هر کدوم از کفشامو پرت کردم یه گوشه و یه راست رفتم توی اتاقم.
سرم درد میکرد و لحظه ای تصویر ترکل از جلوی چشمام محو نمیشد.
روزی که برای آخرین بار دیدمش حس کردم باهمیشه فرق داره…
رفنارش اخلاقش عجیب شده بود.جوری منو نگاه میکرد که انگار دیگه هیچوقت قرار نیست ببینم.
دراز کشیدم روی تخت و ساعد دستمو گذاشتم روی چشمام.
چنددقیقه بعد ثدای باز و بسته سدن در و نزدیک شدن یه نفر به تخت رو شنیدم.
میدونستم نیکوئہ…
لیوانی روی عسلی گذاشت و گفت:
-فرزام….برات آب آلبالو آوردم…خنک ….
بدون اینکه دستمو از روی چشمام بردارم گفتم:
-پاشو برو بیرون
-میریم ولی به شرطی که بهم بگی چه اتفاقی افتاده که اینجوری دپرسی….
حوصله ی حرف زدن نداشتم اما میدونسنم نیکو هم ول بکن نیست.نیم خیز شدم و لیوان رو برداشم تا گلوی خشک شده ام رو صاف کنم و بعدهم گفتم:
-چی میخوای تو ول کن نیستی! پاشو برو بیرون …
با اینکه مشخص بود از صورت عبوسم ترسیده اما نچی کرد و گفت:
-نمیرم تا نگی چرا اینجوری دپرسی
با اینکه مشخص بود از صورت عبوسم ترسیده اما نچی کرد و گفت:
-نمیرم تا نگی چراا اینجوری دپرسی!
لیوان رو بین دستهام گرفتم و سرم رو خم کردم.چشمام خیره به پالاز بود و ذهنم در پی ترگل..آخرش کاردستمون داد این دست دست کردنها.. این مخالفتهای بیخودی مامان و بابا… وسوسه های دایی اون واسه اینکه بکشونش پیش خودش.
همه چیز و همه کس دست به دست هم دادن تا اونو از من بگیرن.همه چیز و همه کس! فهمید حالم ناخوش.دوباره پرسید:
-فرزام دارم نگرانت میشم! بگو چیشده…اتفاقی افتاد!؟
آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-ترگل از ایران رفت!
هیچی نگفت.در مورد نیکو نمیتونستم بگم اون احتمالا خیلی خوشحال.اون یه زمانی وقتی متوجه شد من چقدر ترگل رو دوست دارم اومد تو تیم من تا رضایت بابا و مامان رو بگیره اما بعدش که فهمید هیچ جوره قرار نیست ما بهم برسیم حرف رستارو پیش کشید.
سرمو بالا گرفتم و با پورخند پرسیدم:
-خوشحالی آره !؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره خوشحالم…میدونی چرا !؟چون اونقدری که تو ترگل رو دوست داشتی و داری اون نداره….چون همیشه این تو بودی که بخاطر اون توروی همه واستادی اما اون چی؟ اون چیکار کرد؟ هیچی…حالا هم که گذشته و رفته…
بی حوصله ودرحالی که هردو گوشم از شنیدن این حرفها پر بود گفتم:
-بلندشو برو بیرون حوصله ندارم
با تاسف و حتی حالتی از غصه که یه خواهر بخاطر برادرش ممکنه بهش دچار بشه صورتم رو از نظر گذروند و گفت:
-یعنی تو با ترگل بودی؟ حتی وقتی خواستگاری اون رستای بیچاره رفتی!؟
با عصبانیت انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-رستا کسی نبود که من دوستش دارم کسی بود که تودوست داشتی…تووبقیه! شماها خواستینش نه من!
رو صورتش حاله ای از غصه و غم نشست .با دلسوزی ای خواهرانه گفت:
-فرزام….بخدا اونی که میتونه تورو خوشبخت بکنه رستاست..
کاملا با نظرش مخالف بودم و باهمون شدت از عصبانیت گفتم:
-اونی که باهاش خوشبخت میشی همونیه که دوستش داری و دوست داره نه اونی که بقیه برات انتخاب میکنن اینو بفهم خواهر کوچولو…
بازم با دلسوزی گفت:
-رستا دوست داره. خیلی دوست داره!
خسته از شنیدن این حرفها بلند شدم و قدم زنان سمت پنجره رفتم…
خسته از شنیدن این حرفها بلند شدم و قدم زنان سمت پنجره رفتم.
درست وسط اون پرده ی توری سفید با دو طرف مخمل سرمه ای ایستادم و زل زدم به درختای حیاط پشتی.
دستهامو توی جیبهای شلوارم فرو بردم و گفتم:
-نیکو…تو احساس منو وقتی میفهمی که خودت عاشق بشی.حالا اگه میخوای بفهمی عشق چیه بدون هروقت احساس کردی یه نفرو بسشتر از خودت دوست داری و دیدنش هیچوقت از خودش سیرت نمیکنه اون عشقِ…رستا خوشگل ،درست…خوش اندام، درست…دوست داشتنیه ،درست ولی من ترگل رو دوست دارم
از روی صندلی بلندشد و اومد سمتم و گفت:
-میدونم چیمیگی.میدونم چقدر ترگل رو دوست داری ولی فرزام بیا و به رستاهم این فرصت رو بده…اگه بدونی چقدر دوست داره…اگه بدونی واسه اینکه نامزدیش باتو بهم نخوره چه چیزا و چه اخلاقای گهی از تورو لاپوشونی نکرد!خب چرا بهش فرصت نمیدی!
کلاافه گفتم:
-وقتی دوستش ندارم بهش فرصت چی رو بدم!؟
پشت سرم ایستاده بود اما با شنیدن این حرف جلوتر اومد و گفت:
-ولی ترگل دیگه رفته.میخوای بمونی و رفتنش رو تماشا کنی درحالی که یه نفر هست که خیلی دوست داره!؟ هان!؟ فرزام توروخدا بیخیال ترگل شو…قبول کن که رفته…قبول کن ولت کرد و رفت…
اون درست میگفت.ترگل رفت.ترگل اگه منو میخواست میموند اما دلیل رفتنش خودم بودم.من لعنتی دلیل رفتنش بود.
عصبی و باحالی گرفته و زار گفتم:
-ترگل رفت چون من رسما با خونواده ام رفتم خواستگاری رستا!
این حرفم رو که شنید فورا حقیقتی رو به روم آورد که نمیدونم چرا یادم رفت اونم درجریانش هست:
-فرزام…یه جوری حرف نزن انگار مامان و بابا دست و پاتو گرفتن و به زور کشوندنت اونجا.بابا گفت بین کارخونه وماشین و دارایی هایی که بهت داده و ترگل یه کدوم انتخاب کن تو هم اولی رو انتخاب کردی..تو پول رو انتخاب کردی چون خودت هم خوب میدونی اگه بدون پول و کارخونه و ماشین و هزار به چیز دیگه نبود ترگل نگاهت هم نمیکرد! تو رفتی خواستگاری رستا چون مامان بهت حق انتخاب داد.گفت هرکی غیر ترگل ولی درعوضِ مال و اموال…خب این وسط رستا پیشنهاد من بود درست…ولی خدایی قبول کن اون خیلی بهتر از دخترعموهاپر افاده و دختر دایی ها و دختر خاله های پر ناز و ادامونو که تو خوشگلی، به گرد پای رستا هم نمیرسن!
رفت سمت تخت.گوشی موبایم رو برداشت و دوباره اومد سمتم.اونو به طرفم گرفت و گفت:
-بگیرش…جواب پیامشو بده تا اونم پر نکشیده!