رمان مادمازل پارت ۲۶

4.3
(25)

 

گوشی موبایلم رو برداشت و دوباره اومد سمتم.اونو به طرفم گرفت و گفت:

 

-بگیرش…جواب پیامشو بده تا اونم پر نکشیده!

 

سرم رو خیلی آروم به سمتش برگردوندم و به تلفن همراه خودم که لای انگشتاش بود نگاه کردم.چقدر دلش خوش بود.من دم از رفتن کسی که یه عمر دلباخته اش بودم و الان هم هستن حرف میزدم و اون میگفت …

پوزخند تلخی زدم و سرم رو با تاسف به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

 

-میگم نر میگی بدوش !؟ پیام بدم بگم چی!؟ تو اصلا حرفهای منو شنیدی نیکو…

 

اشک تو چشمهاش جمع شد.آخ من چقدر از این قسمت رفتارای دخترا بیزار بودم.از اینکه تا تقی به توقی میخورد زود پناه میبردن به اشک و گریه.

بیزار از این رفتارش گفتم:

 

-بس کن نیکو…گریه بکنی از اتاق پرتت میکنم بیرون

 

 

بغضشو قورت داد و گفت:

 

-دیگه نمیزارم.نمیزارم ترگل و خانواده اش اینجوری به بازیت بگیرن!

 

دستامو رو شونه هاش گذاشتم و با تکون دادنش گفتم:

 

-نیکو…دیگه دوست ندارم اینو بشنوم.دلم نمیخواد هیچوقت از ترگل بد بگی هیچوقت…

 

اشک تو چشمهاش حلقه زده بود.لبهاشو رو هم فشار داد و بلافاصله بعدش سیبک گلوش بالا و پایین شد.بغضشو قورت داده بود میدونستم.

نیکو منو خیلی دوست داشت یه حور خاص و بیشتر از فرزاد.زل زد تو چشمهام و گفت:

 

-ترگل رفت…رفت…ولی رستا هست…هست و دوست داره. این دوتا حقیقت رو قبول کن فرزام من هیچوقت انتخاب گُه فرزاد رو دوست نداشتم و ندارم…من میهوام تو یه امتخای خوب داشته باشی و رستا دقیقا اون انتخاب خوب

 

با غصه و تاسف و بیخیالی و خستگی ای که حاصل تحمل هشت -نه سال جنگیدن و به نتیجه نرسیدن بود ، نگاهش کردم و گفتم:

 

-تو چی میخوای از من تو این شرایط هان !؟

 

 

دستشو که با اون تلفن همراهم رو گرفته بود تکون داد و گفت:

 

-به رستا پیام بده! من ممطمئنم با اینکه تو دیروز بهش پیام دادی اما اون همچنان منتظر جوابت…شک نکن…

 

با اون حالت درهم و تلخ جواب دادم:

 

 

-نیکو…من دیگه حوصله هیچکس و هیچ چیزی رو ندارم…دیگه نمیخوام با هیچ دختری باشم باهیچ دختری!

 

اینو گفتم و دوباره رو کردم سمت پنجره.چطور از من همچین چیزی میخواست اونم تو این شرایط تلخ و سخت…

ول کن نشد و اینبار به التماس کردن پناه برد:

 

 

-داداش تورو خدا…تورو خدا…التماس میکنم…تورو خدا جوابشو بده…شاید دوستش داشتی…شاید بهش علاقمند شدی…خواهش میکنم.

.داداش خواهش میکنم….

 

اونقدر التماس و خواهش کرد که دیگه نتونستم نه بیارم….

 

اونقدر التماس و خواهش کرد که دیگه نتونستم نه بیارم.البته بیشتر واسه اینکه دست از سر کچلم برداره گوشی رو ازش گرفتم و با یه حالت عصبی گفتم:

 

-چیکار کنم ؟ چیکار کنم ول کنم بشی!؟

 

تُپ تُپ اشک از چشماش چکید اما همزمان لبهاش خندیدن.خوشحال شد و گفت:

 

-هیچی…من هیچی نمیخوام جز اینکه به رستا پیام بدی.

 

-بدم ول کن میشی؟

 

-آره…تو براش پیام فرستادی دیگه آره؟

 

سر تکون دادم:

 

-آره

 

-خب…اون جواب داد!؟

 

-بله بله

 

-پس الان تو باید جوابشو بدی دیگه…یه چیزی بگو.فرقی هم نداره اصلا…اصلا هرچی دلت میخواد

 

بهش خیره شدم.موندم آخه چی بهش می ماسید این وسط که اینقدر چک و چونه ی رستا رو میزد و سنگشو به سینه میکوبید!

اما میدونستم اگه بله و اوکی رو بهش نمیدادم شُرشُر اشک می ریخت و ول کن هم نمیشد.برای همین گفتم:

 

-باشه…باشه

 

ذوق زده شد وشبیه کسی که دنبارو کف دو دست گذاشته بودن از خودش شوق نشون داد و گفت:

 

-خیلی دمت گرم فرزام خیلی بخدا رستا خیلی خوب خیلی دوست داشتنیه…تورو هم خیلی دوست داره…

 

با ابروهای درهم گره شده دستمو سمت در دراز کردم و گفتم:

 

 

-باشه تو فقط برو…برو…

 

عقب عقب رفت و همزمان پشت دستشو روی چشمهاش کشید و گفت:

 

-یه وقت نپیچونیاااا….من شب به رستا پیام میدم…

 

عصبی گفتم:

 

-برووو…برو تا…

 

خندید و از اتاق بیرون رفت.بی حوصله و کرخت و درب و داغون از پنجره فاصله گرفتم.شور و حرارتی توی وجودم من نبود که بخوام دو دستی تقدیم یه دختر دیگه بکنم.

فکر من پی همونی بود که رفت …

آره رفت ولی دل و هوش و حواس من رو هم باخودش برد. دل که کاروانسرا نبود.پیش هرکی گیر کرد تا ابد گیر همون یه نفر.

لااقل برای ما مردها که اینطور بود.

گرچه فراموش کردن عشق اول واسه همه سخت و زن و مرد نداره اما سختیش برای مردها جور دیگه ای تلخ بود.

خودم رو به تخت خواب رسوندم.دراز کشیدم و رفتم تو پیامها…

حفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که من آخه باید به این دختر چیبگم و چه پیامی بدم؟!

 

* رستا *

 

آرنجمو دسته ی مبل گذاشته بودم و کف دستم رو تکیه گاه چونه ام کردم با تعجب دخترای فک و فامیل رو نگاه کردم که هر کدوم به نوبه ی خودشون به سبک خودشون سعی در جلب توجه آراز داشتن.خیلی مسخره بنظر می رسید.خیلی زیاد…یکم دیگه میگذشت کار به گیس و گیس کشی می رسید.

یکی به بهانه ی چایی میومد سمتش، یکی به بهانه ی نوشیدنی خنک یکی به بهانه ی سوالهای مسخره راجع به زندگی و تحصیل تو خارج…

تو دلم بهشون غبطه خوردم.

که ای کاش من هم مثل اونا ذهن و دلم جایی گیر نبود.آخه اینا واقعا دلشون گیر نبود و فقط در تقلا بودن.

که ایا بشه آیا نشه…اگه شد که چه بهتر نشد هم نشد یکی دیگه…

من اما الان

دلم در گروئہ فرزام بود. اونقد گیرش بود که نمیتونستم جز اون به کس دیگه ای فکر کنم.

نمیدونم چرا اصلا جواب پیاممو نمیداد آخه.ایندفعه که اول خودش بود پیام فرستاد.

حتما دستش بند.آره…دستش بنده که نرسیده جواب پیاممو بده.

 

-منتظر کسی هستی رستا !؟

 

یکی ازم سوال پرسید و من نمیدونستم اون یه نفر کیه.چشم از گلا و طرحهای قالیچه ی تزئینی برداشتم و سرمو بالا گرفتم.درست همون لحظه با آراز چشم تو چشم شدم.

یه قاچ هندونه از توی ظرف روی میزبرداشت و بعد اومد و روی صندلی کناری نشست و سوالش رو تکرار کرد و پرسید:

 

-جواب ندادی رستا!؟ منتظر کسی هستی!؟ فکر کنم منتظر من بودی و اصلا یادت رفته برگشتم ایران…

 

خندید ومن به این فکر کردم که اون اصلا از کجا فهمیده من یه آدم منتظر هستم!؟انگار فهمید دارم به چی فکر میکنم که خودش خندید و جواب داد:

 

 

-خب حالا اینجوری نگام نکن…قیافه ات شبیه آدمای منتظره!

 

دستپاچه جواب دادم:

 

-نه منتظر کسی نیستم.کلا فکر کنم قیافه ام این شکلیه!

 

به هندونه ی توی دستش نگاه کرد.فکر کردم میخواد خودش بخورش اما اونو به سمت من گرفت و گفت:

 

-میدونی اونور ما اینو به صورت تیکه ای میخریم!؟ بیا مال تو…

 

انتظاراین محبت رو نداشتم خصوصا اینکه کلی دختر هی بهش می رسیدن و تحت نظرش داشتن.هم پرسشی نگاهش کردم و هم زبونی پرسیدم:

 

-برای من !؟

 

لبخندی دلنشین و خوسایند روی صورت خودش نشوند و گفت:

 

-آره برای تو…دیدم هم دهنشون داره میجنبه فقط تو یه گوشه نشستی نه باکسی حرف میزنی نه چیزی میخوری گفتم اینو برات بیارم…

 

هندونه رو ازش گرفتم ویه لبخند زدم.زل زده بود بهم.برای تحمل این نگاه های سنگین سرمو خم کردم و یه گَم آروم به لبه ی سرخ و دونه دار هندوانه زدم.یه جورایی هی داشتم از نگاه هاش فرار میکردم تا اینکه خودش گفت:

 

-رستا میدونی وقتی از اینجا رفتم اون تصویر اون لحظه ات هنوز توذهنم !؟

 

وقتی این حرف رو زد بیشتر و بیشتر معذب شدم.سرم رو آهسته بالا آوردم و بهش نگاه کردم.

وقتی چشم تو چشم شدیم حرفهاش رو دوباره ادامه داد :

 

-اون روز تو یه شال بنفش روی سرت بود و یه بلوز یاسی تنت…همه داشتن از من خداحافظی میکردن اما تو یه گوشه ایستاده بودی و لواشک میخوردی…

 

آهسته خندیدم که گوشیم توی جیب مانتوم ویبره خورد.

چون تمام مدت در انتظار جواب پیامم بودم بدون توجه به حضور آراز و نگاه های پر دقتش به خودم فورا گوشیمو بیرون آوردم و پیام رو باز کردم.

تا فهمیدم از طرف فرزام وجودم سراسر خوشی و لذت و شور و شعف شد…..

اون بالاخره جوابمو داد…..باورم نمیشد!

روزای خوب منم داشتن سر می رسیدن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
2 سال قبل

اخییی بچه ام ذوق کرد

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x