رمان مادمازل پارت ۲۹

4.4
(20)

 

 

کرایه تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم.نمیدونم اگه خاله این موقع منو ببینه باخودش چیفکر میکنه ولی…من ترجیح میدادم پیش اون باشه تا خونه!

دستمو سمت زنگ دراز کردم اما بعد با این تصور که مامان بزرگ و بابا بزرگ از زنگ بی موقع من بیدار بشن و بترسن پشیمون شدم و بجاش به تلفن همراهش زنگ زدم.

همزمان عقب رفتم و نگاهی به پنجره ی اتاقش که رو به خیابون باز میشد انداختم.چراغش روشن بود خوشبختانه.

چند بوق خورد تا بالاخره جواب داد:

 

” الو ماریا…”

 

“رستا تویی ؟!”

 

به صداش نمیخورد خوابالود باشه.لابد بازم داشت عروسک درست میکرد.

 

” آره خودمم.خواب که نبودی؟!”

 

“نه سرگرم عروسکا بودم چه خبر کجایی کم پیدا؟”

 

“جلو در خونه ام. باز میکنی درو برام…”

 

تعجب کرد و اومد لب پنجره.بازش کرد و بعد خم شد تا منو که وسط کوچه ایستاده بودم رو ببینه.شاید واقعا باور نمیکرد من این موقع اومده باشم پیشش!

چشم چشم کرد چون دنبال بقیه هم بود و خودم رفع کنجکاوی کردم براش:

 

-دنبال کسی نگرد…فقط خودمم! تنها اومدم…

 

از پنحره فاصله گرفت و خودش اومد پایین درو برام باز کرد.بی حوصله سلامی کردم و رفتم داخل.

درو بست و گفت:

 

-خب تو چرا زنگ نزدی!؟

 

-گفتم بابا بزرگ و مامان بزرگ بیدار نشن!

 

همونطور که دنبالم میومد گفت:

 

-اونا که اصلا نیستن…دو سه روزی میشه رفتن رشت پیش دایی جونت!

 

چه بهتر! اینطوری لااقل لازم نبود به اونا توضیح بدم برای چی این موقع شب اومدم اینجا.کیفمو انداختم رو مبل و رفتم توی آشپزخونه.یه لیوان آب خوردم و اون پرسید:

 

-خب…خیر باشه!

 

-خیر نیست ماریا…دعوا کردم زدم به تیپ و تاپ هم من اومدم اینجا

 

نفس عمیقی کشید و باخودش لب زد” عجب “!راه افتاد سمت پله ها که بره توی اتاقش و هپزمان شوخ طبعانه گفت:

 

-پس رستای ما اونقدر بزرگ شده که دعوا کردن و قهر کردن از خونه رو هم یاد گرفته!

 

-شوخی نکن ماریا…دست کم تو یکی دیگه اینکارو نکن!

 

رفت تو اتاقش و منم پشت سرش راه افتادم.حدسم درست بود.مثل همیشه سرگرم درست کردن عروسک بود.

شالو مانتو م رو درآوردم و پرت کردم یه گوشه و گفتم:

 

-هیچی…حرف زور میزنن…میگن باید نامزدیمو با فرزام بهم بزنم!

 

متعجب پرسید:

 

-جدا!؟

 

نشستم روی تخت نرمش.یه نفس عمیق کشیدم و با زانوی غم بغل گرفتن گفتم:

 

-آره…ولی من نمیخوام اینکارو بکنم…واسه من هیشکی فرزام نمیشه!

 

از گوشه چشم نگاهم کرد و با لبخند گفت:

 

-اوه اوه! فنچ عاشق مارو باش! سر پسر مردم قهر کرده اومده اینجا….

حالا این تحفه همونقدری که تو دوستش داری داره؟

می ارزخ به این قهر!؟

 

 

سوالای ماریا منو به فکر فرو برد…

 

سوالای ماریا منو به فکر فرو برد.

واقعا اونقدری که من اونو دوست داشتم اونم دوستم داشت!؟

چه سوال احمقانه ای.مگه میشه یه نفر یه نفر دیگه رو دوست نداشته باشه و همینطور سرخود بیاد خواستگاریش!

موهام رو بالای سرم جمع کردم و گفتم:

 

-داره ..اونم داره!

 

لبخند زد و گفت:

 

-خب اگه داره چه بهتر!

 

چشم روختم به عروسکهای خوشگلش.عروسکای بامزه ای که برای اون بی نهایت فروش داشتن.خم شدم و یکی از اونها رو که شازده کوچولو بود برداشتم و گفتم:

 

 

-فرداشب باهم قرار داریم اما حس میکنم باید به شانسم علامت فاک رو نشون بدم.

 

خندید و پرسید :

 

-چرا !؟

 

-چون هیجی باخودم نیاوردم!

 

سرش رو بالا گرفت.سوزن سایز بزرگ توی دستش رو نخ کرد و با زدن یه چشمک گفت:

 

-داشتن یه خاله ی همیشه پایه با اختلاف سنی کم به درد همین مواقع میخوره خب.هرچی دوست داری از کمد من برداره! هرجا هم لازم باشه خودم میرسونمت

با فراموشی تمام اتفاقای بد یکی دوساعت پیش خندیدم و گفتم:

 

-عه آره!چرا خودم بهش فکر نکردم.تازه …امشب یه هدیه ی بی موقع دریافت کردم که فکر کنم فردا بتونم با لباسهای خوشگل تو ستش کنم!

 

کنجکاو پرسید:

 

-کادو !؟ کی بهت کادو داد

 

از توی کیف جعبه هدیه ی آراز رو بیرون آوردم و بعداز اینکه به سمتش گرفتمش گفتم:

 

 

-آرازو که میشناسی…پسر عمه حوری…

 

-آره معلوم که میشناسم…خب!؟

 

-برگشت ایران.ماهم تاالان اونجا بودیم…اینو برام هدیه آورد

 

جعبه کادور ازم گرفت و بازش کرد.چشمش که به اون ستهای باحال درخشان افتاد دهنش اندازه غار باز موند.سوتی زد و گفت:

 

-جوووون بابا! اینو آراز بهت داده!؟

 

 

سرتکون دادم و جواب دادم:

 

 

-اهوم!آراز داد…خوشگلن نه!؟

 

هنوزم داشت با تحسین نگاهشون میکرد.حتی بند انگشتی هارو رو انگشتای خودش هم امتحان کرد و بعد جعبه رو گذاشت زمین و هموطور که خونسردانه به دوختن لباس عروسکش ادامه مبپیداد گفت:

 

-هیچ پسری همچین هدیه ی خاصی به یه دختر نمیده مگراینکه گلوش پیشش گیر کرده باشه…

 

این حرفش منو خندوند.خم شدم و با برداشتن جعبه گفتم:

 

-شوخی خوبی نبود ماریا…اون خودش احتمالا کلی دوست دختر و فرند بلوند اونور آبی داره بعد هلک هلک میاد اینجا و به من هدیه میده چون گلوش پیش من گیر کرده!

 

انگشتشو بالا آورد و با تاکید گفت:

 

-کرده!؟

 

ابرو بالا انداختم:

 

-نوچ! نکرده!

 

خیال جمع و مطمئن دوباره تکرار کرد و گفت:

 

-کرده!

 

از روی تخت بلند شدم و گفتم:

 

 

-نکرده میگم…شایع پراکنی نکن ماریا…اون به ریما هم هدیه داد.اینکه دلیل نمیشه…

 

-حالا میبینیم!

 

نه! مثل اینکه در این مورد بخصوص مرغش یه پا داشت و نمیشد مجابش کرد داره اشتباه فکر میکنه.

از روی تخت بلند شدم و گفتم:

 

 

-میرم دوتا لیوان چایی بیارم…

 

مقابل آینه ایستادم و خودمو تو لباسهای یاسی رنگ ماریا برانداز کردم.

یه لباس با پارچه ی لطیف که کوتاهیش تا بالای زانو بود و شلوارش نه تنگ بود نه گشاد.راسته ی فاق کوتاه…

مدل و طراحیش نسبتا به کت و شلوار میموند اما جنسی بهتر و دخترانه تر داشت.

چرخیدم و سرتاپای خودمو برانداز کردم و خطاب به ماریا که نشسته بود پشت میز خیاطیش و لباس عروسکهاش رو میدوخت گفتم:

 

-خب نظرت چیه!؟ خوبه!؟

 

انگشت لایکش رو بالا آورد و باتکون سر همزمان که به کارش ادامه میداد گفت:

 

-بچه مردمو حشری نکنی صلوات!

 

خندیدم و یکبار دیگه خودم رو برانداز کردم.

تمام روزم رو داشتم به خودم می رسیدم.حموم کردم، پوستمو آماده سازی کردم، موهای لختم رو موج دار کردم و بماند سرو وضع ظاهری که خودش چند ساعتی وقت برد.

ستی که آراز برام آورده بود می درخشید.رو بند انگشتی هاش که حالت چندحلقه کنارهم رو داشتن خیلی ظریف الماس کاری شده بود و همین باعث درخششون میشد.

گوشواره ها و ساعت و دستبندش هم همچین حالتی داشتن.

رفتم سمت میز آرایشی ماریا…

به ردیف ادکلن هاش نگاه کردم و بالاخره اونی که بوی ملایم خوشی داشت رو برداشتم.

ماریا وقتی دید من هی پشت سرهم از ادکلنش استفاده میکنم سرش رو بلند کرد و گفت:

 

-کاه از خودت نیست کاهدون که از خودته!

 

 

ادکلنش رو سرجاش گداشتم و باخنده گفتم:

 

-ولی این مثالی که گفتی هیچ ربطی به این قضیه نداشت

 

لش و بیخیال گفت:

 

-خودت ربطش بده!

 

پیامک که اومد رو گوشیم خیز برداشتم سمتش و خودمو انداختم رو تخت.هول و دستپاچه بازش کردم و پیام فرزام رو با چشم خوندم:

 

” من جلو خونه ای هستم که آدرسش رو دادی”

 

لبخندی روی صورتم نشست.خودم ازش خواستم بیاد اینجا دنبالم البته با سانسور ماجرای قهرم!

ماریا دستشو دراز کرد و گفت:

 

-هووو بابا! نکشی خودتو…

 

سرمو بالا گرفتم و با ذوق گفتم:

 

-فرزام…جلو در خونه است

 

به در اشاره کرد و گفت:

 

-خب معطل چی هستی!؟ پاشو برو دیگه…

 

بلند شدم و صاف ایستادم.جلو چشماش چرخی زدم و بعد به خودم اشاره کردم و گفتم:

 

-ماریا جون رستا راستشو بگو…خوبم!؟ عالی ام!؟

 

دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت:

 

-میخوای بگم رو به روی خودم چی میبینم!؟

 

سر جنبوندم و گفتم:

 

-اهممم

 

دست از کار کشید و گفت:

 

-یه دختر که لباسهای خوشگل و ساده ی یاسی رنگ تنش و مچ پاهای سفید و دستهای لطیف و خوشگلش حسابی تو دیده.موهاش موج دارن و شال بنفشش که هماهنگی جالبی با زنگ لباسهاش داره اونو به یه دختر خوش پوش تبدیل کرده…صورت سفیدی داره و چشما و لبهایی که هر پسری رو سمت خودش میکشونه. توصیفاتم برای بالا رفتن اعتماد بنفست کافی بود!؟

 

خندیدم:

 

-آره!

 

-پس زودتر برو تا پشیمون نشده و تخت گاز نرفته

 

قبل از اینکه در رو باز بکنم چشمام رو بستم و چندنفس عمیق کشیدم.

میخواستم مثبت فکر کنم و با اعتماد بنفس جلو برم.

من و فرزام ازدواج میکنیم و پدرم بعدها خوشحال میشه از اینکه من خوشبختم.آره…این بهترین پیش بینی از آینده ای نه چندان دور بود.

درو باز کردم و رفتم بیرون.

پشت به من تکیه داده بود به ماشین…صورتش رو نمی دیدم اما دود سیگاری که پیش روش به هوا میرفت برام قابل مشاهده بود.

فکر نمیکردم سیگاری باشه یعنی اصلااااا بهش نمیومد.و خب اینم یکی دیگه از درسرهای جدید.

هم بابا و هم راستین هردو بشدت مخالف هرنوع دخانیاتی بودن و یه جوری از نظر اونا سیگار هیچ فرقی با مصرف مواد مخدر نداشت.

البته نظر من با نظر اونها تفاوت داشت.بنظرم سیگار خیلی هم مورد وحشتناکی نبود فقط باید بهش میگفتم جلوی خانواده ام نکشه!

پشت سرش ایستادم و با لبخند گفتم:

 

-سلام…

 

خیلی سریع تکیه از ماشین برداشت و به سمتم چرخید.فکر میکردم بتونم با ظاهر زیبام چند لحظه ای نگاهشو روی خودم خیره و ثابت نگه دارم اما اینطور نبود.

یه نگاه خیلی کوتاه به سر تا پام انداخت و بعد گفت:

 

 

-سلام…

 

با همون لبخند پرسیدم:

 

-خیلی که منتظر نموندی.

 

سیگارشو انداخت زیر پا و همزمان با له و مچاله کردنش جواب داد:

 

-نه! سوارشو…

 

در ماشین رو باز کردمو سوارشدم.نمیدونم چرا تاحالا اون رو لبخند بر لب ندیدم.همیشه یا اخمو بود یا خنثی و بی ذوق نسبت به هر اتفاق و هر مسئله ای. باز جای شکر داشت تونسته بودم تا اینجا بکشونمش و این قرار و بزارم.

ماشین رو روشن کرد و پرسید:

 

-اینجا کجاست!؟

 

کمربندمو بستم و جواب دادم:

 

-خونه ی پدربزرگم…یه مدت هست البته مسافرتن…

 

آینه رو تنظیم کرد و پرسید:

 

 

-تو تنها اینجا بودی!؟

 

 

آهسته و کوتاه خندیدم و درحالی که دستهام رو کنارهم روی کیف روی پاهام میذاشتم جواب دادم:

 

-نه! خاله ام هم بود.تو هنوز ندیدیش…خاله ماریا کوچیکترین بچه ی پدربزرگ و مادربزرگ من…۲۹سالشه…فقط ۷سال از من بزرگتره!

 

سرش رو آهسته تکون داد و بعد گفت :

 

 

-پس تو 22سالته!

 

عجیب بود که نمیدونست و همین بیخبریش منو باز خندوند.آخه همونطور که ما دخترا وقتی میفهمیم قراره برامون خواستگار بیاد و جیک و پیک اون شخص بخصوص رو درمیاوردیم فکر میکردم برای اون هم همینطور باشه و همه چیز منو بدونه اما ظاهرا اینطور نبود.خیره شدم به نیمرخش و پرسیدم:

 

-یعنی تو نمیدونستی!؟

 

جواب داد:

 

-نه…خب… حالا تو میدونی من 11سال از تو بزرگترم!

 

 

حیلی سریع و ریلکس جواب دادم؛

 

-خب معلوم که میدونم.

 

سری تکون داد و گفت:

 

-یادم نبود دخترا واسه بیوگرافی چیزی رو از قلم نمیندازن…ماشالله به نیکو و سرویس دقیق اطلاع رسانیش!

 

تا اینو گفت دوباره خندیدم.حق با اون بود.سرویس اطلاع رسانی نیکو جای تحسین داشت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x