رمان مادمازل پارت ۳۱

4.1
(21)

 

 

اعتراف میکنم از اینکه ازم خواسته بود نخندم حسابی تو دلم جشن شادی به پا شده بود و من فکر میکنم این حس برای هر دختری شیرین بود.

لبهایی روهم فشرده شده ام رو از ترس کمرنگ شدن رژم ازهم باز کردم و بدون اینکه سر بچرخونم نگاهی به دور اطراف انداختم.

هنوز چشم بعضیها سمت من بود و ظاهرا اون هم متوجه این نگاه های ادامه دار شده بود چون گفت:

 

-بهتره وقتهایی که تنهایی و احتمالا دور و برت پر از مرده جلوی خودتو بگیری و نخندی!

 

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و تماشاش کردم.بیشتر از اینکه غیرتی شده باشه بیشتر انگار داشت دوستانه هشدار میداد.

نتونستم لبخند نرنم.درحالی که سرم کج شده بود و دستم تکیه گاهش بود پرسیدم:

 

-چرا !؟

 

نفس عمیقی کشیده و گفت:

 

-چراص به خنده هات ربط پیدا میکنم…خنده ها ی بعضی دخترا برای مردها تحریک کننده ان!

 

خنده ام گرفت از این حرف چون برام عجیب و غریب به نظر می رسید.مسخره تر مردهایی فودن که صدای یه زن آناتومیشون رو از حالت خمیده و شلو و ول به حالت شق تغییر حالت بده. آتوباتها بوون مگه!؟

به نیش باز شده تا بناگوشم نگاهی انداخت و پرسید:

 

-چیه!؟ به چی میخندی!؟

 

-به مردهایی که با صدای خنده های یه دختر تحریک میشن..باید آدمای خیلی سستی باشن!

 

 

سرش رو آهسته به چپ و راست تکون دادو گفت:

 

-به هر حال برای تو شاید مسخره باشه اما برای مردها اینطور نست اگه اون صدا خاص باشه خب تحریک کننده اس دیگه!

 

خیلی دوست داشتم ازش بپرسم ” پس یعنی تو هم تحریک شدی؟!” کاش میشد.یعنی کاش میفهمیدم شده یا نه…خواست لیوانش رو برداره و بخوره که دستمو بالا آوردم و گفتم:

 

-نه صبر کن…

 

لیوان رو تو هوا نگه داشت اما چون من خیلی یهویی ازش خواسته بودم دست نگه دار اونو به لبهاش نزدیک نکرد و پرسید:

 

-چیشده!؟

 

لبخند عریضی زدم و گفتم:

 

 

-میشه یه خواهش بکنم!؟

 

-چی !؟

 

خیره تو چشمهاش گفتم:

 

-بیا فنجون عوضی…فنجون تو مال من….

 

متعجب نگاهی یهم انداخت و بعد فنجونش رو یکم به سمت من متمایل کرد و گقت:

 

-اینو؟ اولا دهنی من

.دوما نصفش خورده شده…چیزی ازش باقی نمونده…

 

خندیدم و فنجون قهوه ام رو به سمتش گرفتم.دلم میخواست لبهامو همونجایی بزارم که اون گذاشته بود .آهسته و بالبخند گفتم:

 

-اولا میدونم دهنی هست دوما میدونم نصفشو خوردی ولی خب میخوامش…تعویض میکنی باهام!؟

 

قدم زنان باهم از اون کافه باغ به سمت خروجی میرفتیم درحالی که نه اون حرفی میزد و نه من.

تونستم بفهمم از اینکه دستمو دور بازوش حلقه کردم چه حسی داره.به دنبال واکنش بودم ولی چطور میشد از یه چهره ی خنثی حرف بخونی و برداشت برداری بکنی!؟

دوست داشتم بهم بگه” پایه ای بریم سینما!؟” یا بگه” پایه ای بریم پارکی جایی تاشب از همه کس و همه جا دور باشیم!؟” ولی سکوت تنها چیزی بود که از طرف اون گیر من میومد متاسفانه!

لبخند زدم. مجبور بودم هی روی صورتم لبخند بنشونم و چون عاصی شده بودم از پکر بودنش گفتم:

 

-مشکلی پیش اومده؟تو از اینکه ما اینجاییم یا باهمیم ناراحتی!؟

 

خیلی تو فکر بود.خیلی زیاد.واقعا ذهنش درگیر چه موضوعی بود که گرچه کنار من و پا به پای من داشت راه میومد و گام برمیداشت اما انگار تو جهان دیگه ای سیر میکرد.

سگرمه هاش رو وا کرد و گفت:

 

-نه! چرا باید ناراحت باشم! امشب شب خوبی بود!

 

دستام رو خبلی آروم از دور بازوش رها کردم.این جمله رو اونقدر شل و ول گفت که تقریبا تفکرات خودم باورم شدن.اینکه اون اصلا از اینجا موندن خوشحال و راضی نیست.

تشخیص این موضوع برای من چندان کار شاقی نبود.

نفس عمیقی کشیدم وگفتم:

 

-باشه…

 

سرش رو کج کرد و به بازوش که دیگه دست من دورش حلقه نشده بود نگاهی انداخت و پرسید:

 

 

-چرا ولش کردی!؟

 

چون حالم گرفته بود نفهمیدم داره راجع به چی سوال میپرسه برای همین پکر و دمغ ودرحالی که همچنان با اون لبخند مضحک احمقانه سعی داشتم حفظ ظاهر بکنم پرسیدم:

 

-چی رو ول کردم!؟

 

 

بازوش رو تو همون حالتی که انگار من دستمو دورش حلقه کرده بودم نگه داشت و گفت:

 

-اینو! چرا ول کردی!؟

 

ایستادم و متعجب بهش نگاه کردم.آخرش من باید با این صمیمی میشدم یا نمیشدم.اون که همه اش تو خودش بود.

بعد از چنددقیقه خیرگی به صورتش گفتم:

 

-خب…خب چون فکر کردم چون تو راحت نیستی…

 

اونم ایستاد و بعد چرخبد سمتم.زل زد تو چشمهام و جوابی رو داد که من رو دوباره سرحال و قبراق کرد:

 

-اشتباه فکر کردی..

 

زل زد تو چشمهام و جوابی رو داد که من رو دوباره سرحال و قبراق کرد:

 

-اشتباه فکر کردی!

 

اشتباه فکردم یعنی چی؟ یعنی اینکه از بودن در کنار من خوشحال بود؟ آره دیگه حتما بود…بود که ازم خواست دوباره دستشو بگیرم! بود که میگفت اشتباه فکر میکردم.

نفس گرفتم و عین کسی که میخواد شیرجه بزنه تو آب دوباره خودمو پرت کردم تو دریایی از احساس.

دستمو دور بازوش که بخاطر پوشیدن تیشرت حسابی تو چشم بود حلقه کردم و بعد گفتم:

 

-بعضی وقتها سکوت به غلط تعبیر میشه دیگه!

 

 

سرش رو به سمتم برگردوند و پرسید:

 

-این یعنی سکوت منو بد برداشت کردی آره؟ خب نمیخواد جواب بدی البته…خودم گرفتم…

 

 

از در چوبی گذر کردیم و من با لبخند واسه اولنیباراسمش رو صدا زدم زدم پرسیدم:

 

-فرزام تو از اونایی هستی که میشه ازت خواهش کرد و به گرفتن جواب بله امیدوار بود؟

 

همزمان با خم کردن گوشه های لبش رو به پایین گفت:

 

 

-ای…بگی نگی…حالا خواهش تو چیه!؟

 

-فردا سر یه زمان مناسب به دسته گل بیای خونه ی ما…بی هیچ دلیل خاصی…بیا دیدن من! دیدن نامزدت…

 

تو اون لحظه احساس میکردم این تنها خواسته ای هست که حاضرم برای اجابتش نذری هم بدم.برای دادن جواب سوال من زیادی داشت باخودش کلنجار میرفت چون سرش خم بود و هی باخودش فکر میکرد.

نمیدونم این تردید و مردد بودن از کجا نشات میگرفت!؟

مضطرب بهش خیره بودم که بالاخره سرش رو بالا گرفت و بعداز اینوه دستی به صورت صاف و صوف خودش کشید گفت:

 

-باشه…میام!

 

لبخندی به پهنای صورت زدم و بعد هیجان زده گفتم:

 

-من فردا چه موقع باید منتظرت باشم!؟

 

شونه بالا انداخت و گفت:

 

 

-دقیقا نمیدونم.احتمالا عصر.چه فرقی داره!!

 

پا به پاش قدم برداشتم و جواب دادم:

 

-خب میخوام بدونم.میخوام به خانواده ام بگم که تو میخوای بیای…به مادرم به پدرم…

 

 

دوباره متفکرانه دستی به صورت خودش کشید و بعداز چند ثانیه جواب داد:

 

 

-تو فکر کن 7عصر…

 

لبخند رضایت بخشی روی صورتم نشست.امشب از اون شبایی بود که تا ابد تو ذهن من به عنوان یه شب عالس ثبت میشد.

تو فکر فرو رفتم.تو فکر اینکه باید صبح زود برگردم خونه ی خودمون و شرایط رو برای رفع کدورتها فراهم کنم.

اصلا و ابدا دلم نمیخواست فرزام بدونه من بخاطرش یه قهر کوچولو با خانواده ام داشتم.

میخواستم کاری کنم اونا آروم آروم بپذیرن بخوان یا نخوان فرزام کسیه که من بهش جواب مثبت دادم و انتخابش کردم.

تو فکر همین قضایا بودم که پرسید:

 

-داری به این فکر میکنی که فردا چی بپوشی؟

 

وقتی سرمو بلندکردم و یه لبخند رو لبش دیدم که شیطنت درونش رو می رسوند.و به طبع دیدن همچین لبخندی از کسی که غرور زیاد و سکوت و دوریش تا پیش از این حسابی تو ذوق میزد تعجب آور بود.

چون تا قبل از اون حواسم سر جاش نبود گفتم:

 

 

-چی پرسیدی؟؟

 

دستشو آهسته پس کشید وبا بیرون آوردن سوئیچ ماشینش جواب داد:

 

-بشین تو ماشین میگم…

 

امیدوار بودم واقعا بگه چون من حسابی در موردش کنجکاو بودم.قفل ماشین رو زد و من با باز کردن درماشین رو صندلی کناری نشستم و منتظر بهش خیره شدم تا جواب سوالم رو بشنوم.

ماشین رو روشن کرد و همزمان گفت:

 

 

-گفتم از الان داری به این فکر میکنی فردا چی بپوشی!؟ بی لباسی بهترین انتخاب برای لباس پوشیدن!

 

 

گوشه های لبهام ازهم کش اومدن.نگاه از صورتش که همچنان بی حوصلگی درونیش رو می رسوند اما من مدام سعی داشتم نادیده اش بگیرم برداشتم و گفتم:

 

 

-اونجوری که خوشبحال تو میشه!

 

با همون طنزی که اصلا به خلق و خو و پرستیژش نمبخورد و یه جورایی باهاش هماهنگی نداشت گفت:

 

 

-خب منم نیمه لخت میام که

خوش بحال تو بشه…بعد این به اون در…

 

خنده ام گرفت و اینبار دیگه سعی نکردم جلوی خنده هامو بگیرم.ما توی ماشین بودیم و نه بیرون که فکر کنم ممکن با صدای خنده هام شق و القمری به پا بشه!

 

چشم دوخت به مسیر و همزمان با رانندگی پرسید:

 

 

-چیه خوشت اومد!؟

 

 

من از اون خجالتی ندیدم برای همین پذیرفتم رفتارش به منم سرایت بکنه و بعد جواب دادم:

 

-آره بد پیشنهادی نیست.میتونی نیمه لخت بیای….

 

من از اون خجالتی ندیدم برای همین پذیرفتم رفتارش به منم سرایت بکنه و بعد جواب دادم:

 

-آره بد پیشنهادی نیست.میتونی نیمه لخت بیای….یا حتی اگه خواستی لخت!

 

حرفهامو که شنید خندید.این اولین باری بود که اون نه آهسته و تو گلو بلکه ریلکس و آزاد میخندید. تا پیش از این هرچی که ازش میدیدم یا نیمچه لبخند بود یا نیش ترمز خنده….آخ چقدر دلم میخواست صدای این خنده هارو ضبط کنم و واسه همیشه پیش خودم نگه دارم!

بزارم تو ارشیو تمام قشنگی هایی که تاحالا از اون واسه خودم جمع کرده بودم.

بحث رو ادامه داد و گفت:

 

 

-لخت دوست داری مثل اینکه!جوان لخت پسندی !

 

 

دستهامو روی کیفم گذاشتم و خیره به جلو جواب دادم:

 

 

-نه هر جوانی! بستگی داره اون جوان کی باشه… مثلا تو باشی من خوشم میاد!

 

با شیطنت ابروشو داد بالا و گفت:

 

-عه!؟

 

چشمک زدم و گفتم:

 

-آرهههه!

 

-من اگه لخت بیام که پدرجنابعالی پدرمو درمیاره…

 

خندیدم و گفتم:

 

-احتمالا هردومون رو شادروان میکنه! و ناکام…

 

ابرو بالا انداحت و به شوخی گفت:

 

-ناکام نه…ناکام یعنی اونی که سکس نکرده

 

کنجکاو پرسیدم:

 

-یعنی تو انجام دادی!

 

خیلی ریلکس جواب داد:

 

 

-همه ی مردها انجام دادن..

 

-اوووه!

 

خودمم فکر نمیکردم به این زودی بخوایم باهم صمیمی بشیم.بهش امیدوار بودم و برام قابل پیش بینی بود اما نه به این سرعت! هرچی بود خیلی یه دل من مینشست و واسه توضیحش به ماریا و نیکو دل تو دلم نبود.

گوشیمو روشن کردم و گفتم:

 

 

-میتونم عکسهارو تو پیجم بزارم!؟

 

پرسید:

 

-کدوم عکسها…؟

 

-عکسهایی که امشب گرفتیم رو دیگه!؟

 

 

یکم فکر کرد و بعد گفت:

 

-نزاری بهتره!

 

کمی دلخور پرسیدم:

 

-چرا !؟

 

سرسری جواب داد:

 

-فعلا اینطور بهتره…

 

پاسخش ناراحت کننده بود. اگه از نظر اون همه چیز تموم شده بود این اجازه رو میداد اما انگار اون همچنان تو دلش یا یه سری تردید کلنجار میرفت که بهش اجازه ی عیان ساختن بیش از حد عادی این رابطه رو نمیداد.

حفظ ظاهر کردم و گفتم:

 

 

-باشه….نمیزارم!

 

 

اهسته تشکر کرد و بعد پرسید:

 

-من الان برسونمت کجا!؟ خونه ی خودتون یا همونجایی که سوارت کردم!؟

 

-خونه ی پدربزرگم…همونجایی که سوار کردین!

 

سر تکون داد و گفت

اوکی

 

ماشین رو جلوی در خونه ی پدربزرگ نگه داشت وبا قراردادن دستهاش روی فرمون سرش رو به سمت من برگردوند و بی حرفم بهم خیره موند.

لبخند زدم و گفتم:

 

-ممنون بابت امشب.خیلی خوب بود! از اون شبایی بود که محال من فراموشش بکنم!

 

نمیدونم اون هم بابت امشب همین احساس رو داشت یا نه آخه برخلاف من چندان خوشحال و خوش ذوق به نظر نمی رسید چون فقط گفت:

 

-خواهش میکنم!

 

 

صد حیف که امشب اینقدر زود تموم شد و نتونستم اتفاقهای بهتری رو باهاش تجربه بکنم.

واسه اینکه این نظر رو بدون اینکه ازش سوال بپرسم زیر زبونش بکشم گفتم:

 

-امیدوارم به تو هم خوش گذشته باشه!

 

 

روشم برای حرف کشیدن از اون درست بود چون گفت:

 

-خوش گذشت!

 

شنیدن همین هم غنیمت بود!برای اینکه بفهمه چقدر رو موضوع اومدنش به خونمون حساس هستم گفتم:

 

 

-فردا عصر خونه ی ما یادت نره…من منتظرتما فرزام!

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

-باشه میام…

 

“این باشه میام”حسابی دلچسب شده بود برای من.این یه امید بود.یه امید شیرین نسبت به آینده ای که با فرزام داشتم.لبخند زدم و قبل از اینکه بخوام خداحافظی کنم کمربند رو باز کردم و بعد به سمتش رفتم و خیلی ناگهانی لبهامو روی لبهای چفت شده اش گذاشتم.

بوسیدنش و چه زجری میکشیدم از اینکه چرا نمیتونم طولانی تر ببوسمش و چرا بیشتر بوسه ام باید نمادی از شیطنت دخترانه صرفا جهت جذب و دلبستگی اون باشه…!؟چرا نباید از سر لذت بردن باشه!؟

لذت بردن دو آدم از هم که قراره به زودی ازدواج بکنن

وقتی سرمو عقب بردم همچنان لبهاش چفت بودن و منو خیره نگاه میکرد.

دستمو سمت در ماشینش دراز کردم و گفتم:

 

-شب بخیر!

 

پیاده شدم و صدای شب بخیر گفتنش خیلی ضعیف به گوشم رسید.

کنار در ایستادم و دستمو براش تکون دادم.ماشین رو روشن کرد و با زدن یه بوق رفت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
2 سال قبل

اخیی چه غم انگیزه عشق یکطرفه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x