رمان مادمازل پارت ۳۲

4.1
(24)

 

 

من حرف میزدم و ماریا حین دوختن لباس عروسکهاش به حرفهام گوش میداد.

بهترین رفتارهای فرزام رو براش وصف میکردم و اون با دقت گوش میداد.

نخ رو بین دندوناش گذاشت و با چیدنش پرسید:

 

-پس قراره فردا عصر با دسته گل بیاد خونتون!؟

 

سینی چایی رو بینمون گذاشتم.یه لیوان روی میز سفید رنگ خیاطیش و یه لیوان هم برای خودم گذاشتم و بعد گفتم:

 

 

-آره…اینجوری بهتره نه!؟ شاید دل بابا باهاش نرم بشه!

 

 

بالاخره دست از اون پارچه ها و عروسکها برداشت.گردنش رو باخستگی به چپ و راست تکون داد و بعد گفت:

 

 

-اینکه قراره فردا اون بیاد خونتون خیلی خوب ولی برای اینکه پدرت رو مجاب بکنی تنها فرزام رو دوست داری قهر و اینجور رفتارا راهش نیست رستا…

 

 

خودمم میدونستم حرفهاش درسته و حق با اون هست اما من تقریبا چاره ای نداشتم.یه تیکه از اون شیرینی نارگیل خوردم و بعد گفتم:

 

-منم اینو میدونم برای همین میخوام فردا صبح برم خونه!

 

لیوان چاییش رو برداشت و خیره به صورتم گفت:

 

-کار خوبی میکنی!بنظر من بری خونه ی خودتون بهتره.سعی کن با بابات لج نیفتی…اون آدم یک دنده و حساسی هست…!

 

پاهامو بالا آوردم و رو صندلی جمع کردم.یکم از چاییم رو با اون شیرینی نوشیدم و گفتم:

 

-آخه ماریا تو که نیستی بدونی چجوری با من رفتار میشه…اونا اومدن خواستگاری خودشون جواب بله دادن بعد یهو زدن زیر همه چیز…بدترین چیزی که نمیتونم این وسط تحملش کنم اینه که پیش این و اون میگن نامزدی رستا بهم خورده! تو بودی بهم نمی ریخی!؟

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

-من میفهمم چیمیگی! ولی میگم قهر راهش نیست.صحبت کن باهاشون…همه چیزو با حرف حل کن ..با حرف خوش…با زبون خوش…

 

پوزخند زنان سرمو تکون دادم گفت:

 

 

-تو هنوز بابای منو نمیشناسی اون لجوج…همه چیز رو جوری میسنجه که انگار خودش قراره با فرزام زندگی کنه و اصلا براش مهم نیست معیارهای من باعیارهای اون توفیرشون زیاده!

 

 

با تاکید و محض یاداوری گقت:

 

 

-به هر حال پدرت آدم بی نهایت آدم شناس و پر تجربه ایه…این موضوع رو فراموش نکن

 

لبهای ترمو رو هم مالیدم و گفتم:

 

-نه فراموش نکردم اما اگه حس کمی دارن به شخصیت و انتخابت توهین بکنن دلگیر و ناراحت نمیشی!؟ هان!؟ من شدم…

 

یه شیرینی برداشت و گفت؛

 

 

-در هر صورت بنظرم با پدرت لج نکن

 

-لج نکردم فقط خواستم به خودش بیاد

 

شونه بالا انداخت و گفت:

 

 

-بنظرم اینجوری بدتر داری همه چیز رو بهم می ریزی

 

از روی صندلی اومدم پایین.و به سمت پنجره رفتم ماریا درجریان اتفاقهای زندگی ما نبود.نگاهی به بیرون انداختم…

 

 

از روی صندلی اومدم پایین.و به سمت پنجره رفتم ماریا درجریان اتفاقهای زندگی ما نبود.نگاهی به بیرون انداختم…پنجره رو باز کردم تا هوای تازه بیاد داخل و بعد گفتم:

 

-من تنها چیزی که میخوام اینه که به خواسته ام احترام بزارن همونطور که به خواسته ی راستین احترام گذاشتن

 

خندید.میدونستم دلیل این خنده چیه.اونم چندان از ماندانا خوشش نمیومد برای همین گفت:

 

 

-دیدی که! بابات گفت نه راستین گفت آره…دختره نه قیافه داره نه هیکل داره نه تحصیلات… پر از افاده اس و اعتماد بنفس الکی…خونه خراب کنم که هست زبونشم که سه متر…

کاری کرده راستین سالی یه مرتبه هم بهتون سر نمیزنه!

 

چشم از کوچه برداشتم و سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:

 

 

-فرزام اصلا مثل ماندانا نیست… بعدشم.درد من ازهمین دیگه.چرا باید هرچی راستین گفت بگن آره…به خوسته ی اون احترام بزارن اما کسی که خودشون برای من انتحاب کردن رو رد بکنن!؟

 

لیوانش رو سمتم گرفت تا یه چایی براش بریزم و بعد گفت:

 

 

-شاید از همین میترسه! از اینکه تو هم مثل راستین گند بزنی! اخه خودمونیماااا…راستین واقعا گند زده! من دختر خوب و خوشگل و ماه بهش معرفی کردم…خداوکیلی ثریا بهتره از ماندانا نبود…؟تحصیلکرده با وقار مودب…خوش اخلاق خوش هیکل…پسندیده بودااا اصن یه دل نه صددل عاشقش شده بود نمیدونم یهو چیشد واسه ما شد رونالدینیهو…به ثربا دل بست از ماندانا خواستگاری کرد! یعنی هنوز داغش رو دلم…ثریا الان داره واسه تخصص میخونه…خدایا اون کجا و اون پفیوز از دماغ فیل افتاده کجا

 

 

به سمتش رفتم براش چایی ریختم.خاله هنوز حسرت این رو میخورد که چرا راستین رفیق صمیمیش رو نگرفت و بجاش با مانداما عروسی کرد. با اینکه تو اون لحظه خودمم بابت اینکه دختر گلی مثل ثربا عروسمون نشد حسرت خوردم اما

خنده ام گرفت و برای اینکه ماریا نفهمه هرجور شده اون خنده هارو کنترل کردم و گفتم:

 

 

-یپباز خداروشکر کسی رو واسه من در نظر نگرفتی…

 

 

چپ چپ نگاهم کرد و من فورا گفتم:

 

-شوخی کردم جدی نگیر! ولی منم همینو میخوام دیگه ماریا…من میخوام بهم احترام گذاشته بشه…اخه تو که نمیدونی چه فشاری به مغزم اومد وقتی بابا جلوی خونواده ی عمه به آراز گفت هیچ اتفاقی بین خانواده ی ما و بزرگمهر نیفتاده…خیلی ریلکس و راحت میگفت همه چیز درحد یه بحث ساده بوده درحالی که اصلااینطور نبود…تو که خودت درجریانی…همه چیز رسمی بود مادرش برای من هدیه آورد…

 

 

سرش رو به نشونه ی” بله” تکون داد و گفت:

 

 

-آره میدونم! فرزام رو اخلاقی نمیشناسم…اما خوبه..خوشتیپ…خوشقیافه اس…پولدار…یه جورای فول آپشن ولی تو اگه میخوای بهش برسی راهش قهر نیست…

 

 

ابرو بالا انداختم و با لبخند گفتم:

 

 

-این همون راهییه که راستین انتخاب کرد و نتیجه گرفت!

 

 

بشکن زد و گفت:

 

 

-دقیقا یه همین دلیل میگم راه راستین رو نباید پیش بری! میبینی که…هیچکدومتون چشم دیدن ماندانارو ندارین…نزار در مورد فرزام هم اوضاع همینطور باشه!

 

یکم فکر کردم و با کشیدن یه نفس عمیق گفتم:

 

-سعیمو میکنم…

 

 

نمیدونستم ممکنه از دیدنم چه واکنشی نشون بدن.بابا خونه نبود چون ماشینش تو حیاط نبود اما مامان و ریما بودن…

دسته کیفم رو گرفتم و قدم زنان از راه رو رد شدم.

ریما مثل همیشه در حال تست زدن و تمرین آزمون بود و مامان هم میوه پوست میکند و برنامه آشپزی می دید و هرازگاهی نکته های مهم آشپزی رو تو دفترچه اش یادداشت میکرد.

کنار پله ایستادم و واسه اینکه حواسشون سمتم بیاد گفتم:

 

 

-سلام!

 

 

ریما سرش رو باند کرد و جواب سلامم رو داد اما مامان نه.با اخم و تَخم نگاهشو دوخته بود یه تلویزیون که مثلا با من چشم تو چشم نشه!

آرنجم رو به نرده ی چوبی تکیه دادم و گفتم:

 

-جواب سلام واجبه ها مامان خااانم!

 

سرش رو برگردوند و با همون دلخوری و ابروهای درهم گره خورده نگاهم کرد و گفت:

 

-بعداز رفتار اون شبت مگه تو دیگه….

 

مکث کرد.نفس عمیقی کشید و دیگه حرفهای قبلیش رو ادامه نداداما در عوض گفت:

 

 

-کاری که تو اون شب کردی پسرای لات و لوت هم انجام نمیدن.تو روی پدرت وایستادی و بعدشم نصف شب ول کردی رفتی….پدرت تا صبح خواب به چشمش نرفت! کم مونده بود از دست تو سکته کنه…حالا تو اینقدر کشته مرده ی پسر بزرگمهر شدی که بخاطرش تو روی بابا وایمیستی!؟

 

میدونم حق با اون بود و رفتار من اشتباه اما کار اونها هم درست نبود.دو سه قدم سمتشون رفتم و گفتم:

 

-منم ناراحتم…ناراحتم چون میدونین بین من و فرزام همچی جدیه اما به همه میگین فعلا هیچ خبری نیست…هیچ اتفاقی نیفتاده خواستگاری کردن فقط…تو اگه فرزام رو میخوای راش این نیست.می موندی درست و حسابی با پدرت حرف میزدی…

 

به سمتش رفتم.خم شدم وصورتش رو ماچ کردم و گفتم:

 

-من فرزامو میخوام نه کس دیگه ای….خواهش مبکنم با بابا صحبت کن! فرزام قراره امروز عصر بیاد اینجا…خواهش میکنم چیزی نگین برنج و بره ک پشت سرش رو هم نگاه نکنه!

 

مامان خیلی به سختی بابا نبود.مادر بود دیگه…زود کوتاه میومد چون دل رحمتر بود! اول یه پشت چشم نازک کرد ولی بعد همومطور که حدس میزدم به رحم اومد و گفت:

 

 

-باشه به پدرت میگم

 

 

لبخند زدم و یه بار دیگه صورتش رو ماچ کردم و گفتم:

 

 

-الهی من قربونت برم!

 

دستشو به رور از دور گردنم جدا کرد و بعد گفت:

 

 

-خب خب! هرکاری دلت خواست کردی تو با ما! ببینم این فرزام چه گلی به سرت میزنه!

 

ازش فاصله گرفتم و باخوشحالی گفتم:

 

-من برم دوش بگیرم….

 

لبخند زنان و قبراق و شاد پله هارو باعجله بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاق خوابم…

 

دست راستمو رو میز گذاشتم تا ناخنهامو با دست چپ لاک بزنم.چنان تمرکزی کرده بودم که فکر کنم کریستیانو رونالو موقع زدن پنالتی ها یا ضربه آزادهاش نداشت.

اول انگشت کوچیکه ام رو لاک زدم و بعد سراغ بعدی رفتم که در باز شد و ریما اومد داخل. حتی نگاهشم نکردم چون نمیخواستم تمرکزم بهم بخوره….

کنار میز ایستاد و گفت:

 

-جوووون! لاک و با بلوزت ست کردی دلبری کنی واسه فرزام !؟

 

بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم:

 

-حواسمو پرت نکن دارم لاک میزنم!

 

-خب چه کاریه! میگفتی خودم بیام برات بزنم..ولی رنگش خیلی خوشگل . دقیقا همرنگ لباست!

لاک زدن ناخنهام که تموم شد دستمو بالا آوردم و فوتش کردم تا زودتر خشک بشه و بعد پرسیدم:

 

-بابا کجاست!؟

 

قفل گوشواره م رودرست کرد و جواب داد:

 

-دوش گرفته ….داشت سرش رو با سشوار خشک میکرد!

 

مضطرب پرسیدم:

 

 

-مامان بهش گفته فرزام قراره بیاد؟!

 

رفت سمت پنجره و جواب داد:

 

-آره!

 

ارنجمو رو دسته ی مبل گذاشتم و دوبره پرسیدم:

 

 

-عصبی که نشد!؟

 

 

پرده رو کنار زد و گفت:

 

 

-نه…فقط گفت این دختر کله اش خراب شده…داغ..نمیفهمه از همین حرفهای تکراری…

 

دستمو توهوا تکون دادم و گفتم:

 

-خب مهم نیست! اولش از این حرفها میزنه…بعدا خودش خوب میشه…

 

پرده رو رها کرد و گفت:

 

 

-اومد…فرزام اومد!

 

دستپاچه بلند شدم و گفتم:

 

-واقعا!؟

 

لبخند زد و جواب داد:

 

-آره بخدا…یه دسته گل هم دستش

 

لبخندی غیر ارادی و عریض روی صورتم نقش بست.به سمت پنجره رفتم و با کنار زدن ریما یکم از پرده رو کج کردم و نگاهی به کوچه انداختم.

قفل ماشین رو زد و اومد سمت رنگ و فشارش داد.

عقب می رفت می دیدمش ولی وقتی به زنگ میشد نه!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

-بدو بدو بریم پایین…

 

 

خندید و گفت:

 

-اوهه! چه هولی…

 

چپ چپ نگاهش کردش و بعد از کنارش رد شدم و باعجله ازاتاقم بیرون رفتم.

 

هیچکس به استقبال فرزام نرفت جز خودمنی که حسابی برای سه قرار شاید یک ساعته به اون اندازه رو آرایش و انتخاب لباسم حساسیت به خرج داده بودم.در رو به روش باز کردم و گفتم:

 

 

-سلام…خوش اومدی!

 

 

یه سر تکون داد و بعدهم کفشهاش رو درآورد و اومد داخل.چشمام رو قدو بالای رعناش به گردش دراومد.

همچین لعبتی رو از من میخواستن پسش بزنم تا مال دیگرون بشه!؟ امکانش نبود…من این فرصت رو به هیچ وجه از دست نمیدادم .

ما باید مال هم میشدیم.

گل رو که به سمتم گرفت برای اینکه صدام به گوش کسی نرسه خیلی آهسته گفتم:

 

 

-مرسی که اومدی فرزام

 

 

یه لبخند به سبک خودش زد و جواب داد:

 

 

-باشه

 

 

آخه جوابای کوتاه و سردش هم به دل من مینشست.چون میدونستم حدفنو شوخی گرفته گفتم:

 

-نه جدا مرسی

دلم میخواست به عنوان تشکر ببوسمت!

 

ریلکس گفت:

 

 

-خب ببوس!

 

بیصدا لبخند زدم و گفتم:

 

-نمیشه ! بیا تو….

 

همونطور که پا به پام داخل میومد گفت:

 

-شدنیش کن

 

لبخند زدم و در جواب شوخی هاش که خاص خودش بودن گفتم:

 

-حتما

 

.شونه به شونه ی هم رفتیم داخل.بابا خیلی گرم تحویلش نگرفت اما سرد سرد هم نبود.میدونستم بخاطر من داشت اینجور صبوری به خرج میداد وگرنه به اخلاق و رفتارش کاملا آگاهی داشتم.

مامان اما بیشتر گرم گرفت هرچند اون هم چندان راضی نبود.یه جورایی نه راضی بود نه ناراضی…البته مدام طرف بابا رو میگرفت با اینحال خوش رو تر از بابایی که اخماش هی ناخوداگاه درهم میشدن گفت:

 

-خوش اومدی فرزام جان! مامان بابا خوبن؟ آقا فرزاد خوبه!؟ نیکو جان خوبگ!؟

 

 

فرزام با یه جواب کلی همه سوالهای مامان رو حل کرد وگفت:

 

-ممنون خوبن…

 

 

-بفرما بشین…

 

 

فرزام نشست و منم بافاصله کنارش ایستادم ولی جو بدی بودچون انگار هیچکس هیچ حرفی برای گفتن نداشت و من مجبور بودم خودم یه جورایی جو رو عوض کنم

برای همین دسته گل خوشبوی فرزام رد بو کردم و اون سکوت مزخرف رو شکستم و گفتم:

 

-خیلی بوی خوبی میدن…من فکر کنم جای اینا باید تو اتاقم باشن…لب طاقچه کنار پنجره!

 

هیچکدوم هیچی نگفتن جز ریما که خواهرانه سعی کرد کمکم بکنه؛

 

 

-آره فرزام کلا خیلی خوش سلیقه اس..هم از انتخاب همسر آینده اش مشخص هم گلش….

 

فرزام در واکنش به حرفهای ریمل فقط یه لبخند تلخ زد و بقیه هم که همچنان ساکت بودن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
2 سال قبل

آخییییی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x