رمان مادمازل پارت ۳۳

4.4
(30)

 

 

همه ساکت بودن..مامان.بابا فرزام…انگار واقعا هیچکدوم هیچ حرفی واسه گفتن نداشتن و در همچین مواقعی باید از ته دل میگفتم مرگ بر سکوت ! کم کم داشتم از این شرایط از اینکه پدرم همچین رفتار سردی داشت به ستوه میومدم که خوشبختانه مامان به موقع از فرزام پرسید:

 

-فرزام جان نسبت به لخرین باری که دیدمت خیلی وزن کم کردی…زیاد خودتو درگیر کار نکن…خودت از همه چیز مهمتری!

 

این چیزی بود که در خصوص فرزام خودمم حس کرده بودم.یه کم وزن کم کرده بود نسبت به قبل ولی دل مشغولی های خودم خیلی بیشتر از اون بود که مثل مامان بهش دقت کنم.

فرزام سری تکون داد و گفت:

 

 

-بله یه هفت هشت کیلویی کم کردم!

 

بابا که رفتارش حسابی تو ذوق میزد و حس میکردم داره رفتار بد خودم رو تلافی میکنه از دوی مبل بلند شد و گفت:

 

-من جایی باید برم ببخشید که نمیتونم باشم…

 

فرزام هم بلند شد و گفت:

 

-خواهش میکنم راحت باشید…

 

خیلی دلگیر شدم از رفتار سرد بابا با فرزام.از اینکه گرم تحویلش نگرفت و همچنان با این کارهاش میخواست به هممون بفهمون فعلا قصد نداره اونو به عنوان داماد خودش بپذیره.

بعدهز رفتن بابا مامان هم یلند شد و با لبخندگفت:

 

-منم برم آشپزخونه…. راحت باشین شماها…

 

پشت بند مامان ریما هم به بهانه ی درس مارو باهم تنها گذاشت.رفتن بابا یه نوع اعتراض بود.رفتن مامان و ریما واسه راحتی ما…

سرمو به سمت فرزام برگردوندم و با لبخند گفتم؛

 

-مامانم زودتر از من فهمید تو توی این مدت لاغر کردی ولی در هر صورت تو خوبی…چه یکم لاغرتر…چه یکم پرتر…

 

لبخند کمجونی تحویلم داد و پرسید:

 

 

-اینقدر کاهش وزنم تو چشم؟!

 

 

-نه اصلا…من که همینجوری راضی ام….

 

 

بلند شدم ودستمو به سمتش گرفتمو با لبخند پرسیدم:

 

-بریم اتاق من؟

 

دستشو توی دستم گذاشت و با بلند شدن از روی مبل جواب داد:

 

-آره بریم…

 

دستشو توی دستم گذاشت و با بلند شدن از روی مبل جواب داد:

 

-آره بریم…

 

اون دست رو دیگه ول نکردم.دستی که بعداز مدتها فرصت صمیمی شدن باهاش رو پیدا کرده بودم چطور میشد به این راحتی ول بکنم!؟ باهم رفتیم توی اتاق من.

اون قدم زنان رفت جلو و من درو پشت سرش بستم و تکیه دادم بهش و محو تماشاش شدم .

دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و قدم زنان سمت پتجره ی اتاقم که رو به بیرون باز میشد رفت.از پشت شیشه ی شفاف نگاهی به کوچه انداخت و گفت:

 

-ویوش با ویوی ویلاهای شمال برابری میکنه!

 

لبخند زدم و به سمتش رفتم و گفتم:

 

-آره …وقتی تازه به این خونه اومده بودیم من و ریما سر اینکه کدوممون این اتاق رو برداریم کلی دعوا کردیم.خب البته اون موقع کوچولو بودیم!

 

سرش رو آهسته تکون داد و اینبار راهش رو به سمت گنجه ی کتابخونه ام کج کرد.دست راستش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و کتاب بلندی های بادگیر رو از لای کتابها بیرون آورد و گفت:

 

-مثل اینکه خیلی اهل کتابی ..

 

لبخند زدم و گفتم:

 

– خب آره کتاب و نقاشی و طراحی غذاهای روح منن…

 

 

آهسته سرش رو با تحسین تکون داد و گفت:

 

-آفرین افرین…خوبه آدم اهل کتاب باشه!

 

کتاب رو سر جاش گذاشت و لینبار به سمت وسایل طراحیم رفت.برگه های زیر گیره ی تخته شاسی رو کنار زد و من اصلا حواسم نبود یه طراحی از صورتش کشیدم.دستپاچه به سمتش رفتم و اما قبل از اینکه بخوام من یه جورایی از اینکار منصرفش بکنم کار از کار گذشت و اون تصویر خودش رو دید.

از خجالت لب گزیدم.سرش رو برگردوند سمتم و پرسید:

 

-این منم!

 

لب پایینیم رو تو دهنم فرو بردم تا نخندم و بعد جواب دادم:

 

-آره

 

دوباره به تصویر خودش خیره شد و گفت:

 

-خیلی خوب کشیدی…تو خیلی حرفه ای هستیاااا …چجوری کشیدی؟از رو چی!؟

 

 

با گام های آروم به سمتش رفتم و جواب دادم:

 

-ازت عکس که نداشتم.تصورت کردم!

 

سرش رو به سمتم برگردوند و پرسید:

 

 

-چجوری تصورم کردی!؟

 

 

چشمهامو بستم و گفتم:

 

 

-اینجوری…چشمامو بستم.بعد صورتتو به یاد آوردم.ابروهات…چشمهات….لبهات…بینیت..چونه ات…موهات…گردنت…

 

چون سنگینی نگاه ها و حضورش رو نزدیک به خودم احساس کردم خیلی سریع چشمام رو باز کردم.

درست یک قدمیم بود آب دهنمو قورت دادم و بهش خیره شدم….

 

وقتی حضورش رو نزدیک خودم احساس کردم خیلی آروم پلکهامو وا کردم و چون حدسم درست بود و اون خیلی بهم نزدیک شده بود، بهم خیره شدیم.

این خیره شدن همینطور داشت طول میکشید تا اینکه اون اول به حرف اومد و پرسید:

 

-خیلی دوستم داری !؟

 

سوال عجیب و غریبی نبود اما من مونده بودم چه جوابی بدم.بگم آره خیلی یا نگم و اجازه بدم اولینبار اون همچین اعترافی بکنه!؟

بین گفتم و نگفتن گیر بودم و برای خلاصی ترجیح دادم با سوالی خودمو از اون شرایط بیرون بکشم:

 

 

-خیلی دوست داشتن یه نفر غلطه !؟

 

دستشو بالا آورد و گذاشت یه طرف صورتم.بالاخره لمسم کرد.انگار داشت با چشماش یه حرفهایی بهم میگفت…کاش میتونستم اون حرفهارو بفهمم….

سرانگشت شستشو کنج لبم کشید و جواب داد:

 

-هر چیزی زیاده رویش بده حتی دوست داشتن

 

اما من دوست داشتم در مورد اون زیاده روی بکنم و تو اون لحظه هم دلم میخواست ببوسمش واسه همین با یه نیم گام تقریبا بهش چسبیدم و گفتم:

 

 

-تو فکر میکنی کشیدن پرتره ات زیاده روی بود!؟

 

 

لذت میبردم از لمس صورتم توسط انگشتای نرمش.یکم سرش رو خم کردتا به منی که چسبیده بود به تنش جواب پس بده:

 

 

-فکر نکنم.این بیشتر اظهار علاقه است…

 

 

مچ دستشو گرفتم.همون دستیش که روی صورتم بود و بعد با زدن یه لبخند گفتم:

 

 

-آره…این اظهار علاقه است.دو راه داشت من دومی رو انتخاب کردم!

 

 

چشم تنگ کرد و پرسید:

 

 

-اونوقت اولی چی بود!؟

 

 

با شیطنت کنار گوشش جواب دادم:

 

 

-یه چیزی تو مایه های بوسیدن! انتخاب من بین مورد اولی و دومی خوب بود!؟

 

 

با یه نیمچه شیطنت و البته بیشتر شوخی جواب داد:

 

 

-دومی بهتر بود

 

 

پس دلش بوسه رو میخواست! حالا دیگه مطممئن شدم اون دوستم داره.اینکه چرا اوایل اونطور رفتار میکرد مهم نبود.

مهم الان بود….

مچ دستشو رها کردم و بجاش اونو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:

 

-میخوای دومی رو امتحان کنیم!؟

 

 

مچ دستشو رها کردم و بجاش اون دور کمرش حلقه کردم و گفتم:

 

-میخوای دومی رو امتحان کنیم!؟

 

اون فقط نگاهم میکرد.گفته بودم نگاه هاش نگاه های معمولی نبودن.احساسم میگفت با اون نوع نگاه ها داره باخودش و خودم حرف میزنه.

نمیدونم اون حرفها چی بودن امطمئن بودم داره با زبون بی زبونی یه چیزایی میگه….یه رازهای مگویی…

پلکهامو خیلی آروم روی هم گذاشتم و با بستن چشمام بهش این اجازه رو دادم که منو ببوسه اما هرچقدر منتظر می موندم خبری نشدتا اینکه با سوال عجیبش فورا چشمامو وا کردم:

 

 

-چشماتو چرا بستی!؟

 

 

آره.معطلی وقت صلاح نبود. فورا بازشون کردم.دستم هنور دور کمرش بود.این یعنی نمیخواد ببوسه!؟ با این حال از رو نرفتم و گفتم:

 

 

-فکر کردم میخوای منو ببوسی گفتم چشمامو ببندم خجالت نکشی!

 

 

چون اینو ازم شنیدیه لبخند زد.با این حال منم دیگه اونجا نموندم که بهش وقت بیشتر بدم.به اندازه ی کافی فرصت داشت.

دستمو از دور کمرش رها کردم و از کنارش رد شدم و برای جا به جای جو خودم از ضایع شدگی خودم به موضوع پراکنده ای، گفتم:

 

 

-کاشکی خوراکی هارو میاوردیم همین…

 

 

حرفم تموم نشده بود که چون نزدیک تخت بودیم هلم داد رو تخت و بعد خودشم اومد سمتم و چهار دست پا بالای تنم ایستاد.

درحالی که نفس نفس میزدم بهش خیره موندم.

کارش خیلی یهویی بود.آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم:

 

 

-اگه دوست داری ببوسمت باشه میبوسمت…

 

سرش رو خم کرد اما من دستامو گذاشنم روی سینه اش و نگهش داشتم.اینجوری که نمیشد.

عشق و تمایل یه طرفه نمیخواستم برای همین گفتم:

 

 

-اگه دوست داری ببوسیم ببوسم در اون صورت ترجیح میدم اینکارو نکنی…

 

 

اینجوری این موقعیت رو برعکس کردم.من میخواستم اون پیش قدم بشه چون خودش میخواد نه اینکه چون من میخوام.

چنددقیقه ای همینطور بهم خیره موند.امیدی نداشتم اما تو اوج همون نوامیدی سرش رو خم کرد و با بستن چشمهاش خشوتت وار و پر حرص مشغول مکیدن لبهام شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
2 سال قبل

یا خدا چه بی تعارف

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x