سرش رو خم کرد و با بستن چشمهاش خشونت وار و پر حرص مشغول مکیدن لبهام شد و اما تا اومدم به خودم بیام و از این اتفاق شدیدااااا رویایی منتهای لذت و استفاده رو ببرم صدای مامان از پشت در نه تنها خودم بلکه فرزام رو هم به جایی رسوند که تقریبا ترجیح داد اون سر تخت بشینه.جایی که بیشترین فاصله رو از من داشته باشه…
من هم که دستپاچه نیم خیز شدم و خودم رو مرتب کردم تا مامان شک نکنه اینجا چه خبر بوده!
ای داد! فرصت نشد لبهاشو مزه بکنم…فرصت نشد دستمو از زیر تیشرت تنش رد کنم و به تن لختش برسونم…
فرصت نشد تلافی تمام لحظه هایی که تو کفش بودمو دربیارم…
این شانس آیا لایق لعنت فرستادن نبود!؟
والله به خدا که بود!
مامان در حالی که حتی از پشت در هم اسم منو هی صدا میزد رو باز کرد و باظرف چایی و شیرینی اومد داخل و گفت:
-رستا فرزامو آوردی اینجا و یه چایی هم دستش نمیدی!؟
فرزام دستشو لای موهاش کشید و گفت:
-راضی به زحمت نبودیم…
مامان باخوش رویی ای که من ازش انتظار داشتم جواب داد:
-چه زحمتی عزیزم! نوش جان!
خوبه باز لااقل اون مثل بابا رفتار نمیکرد.وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم و چشم دوختم به فرزام.باورم نمیشد بالاخره منو بوسیده و تو دلم خدا خدا میکردم بیاد سمتم و کارش رو ادامه بده اما انگار ترجیح داد ریسک نکنه چون خودش رو کشید جلو و یه فنجون چایی برداشت.
حواسش رو پرت چایی که دیدم،
انگشتامو رو لبهام گذاشتم و لمسشون کردم.
من خواب بودم یا بیدار !؟
این اولینباری بود که یه پسرو میبوسیدم و چقدر لذت بخش که این تجربه رو برای اولینبار با مردی داشته باشی که همیشه چشمت دنبالش بوده!
متوجه سنگینی نگاه هام شد چون گفت:
-چرا منو هی نگاه میکنی! بیا تو هم چایی بخور!
بلند شدم و رفتم سمتش.با فاصله ی خیلی کمی کنارش نشستم و یکی از لیوانهارو برداشتم و گفتم:
-فرزام…
-بله!
خندیدم و انگشتمو کنج لبم گذاشتم و گفتم:
-اینجای لبت رژی شده…یکم سرخ!
خندیدم و انگشتمو کنج لبم گذاشتم و گفتم:
-اینجای لبت رژی شده…یکم سرخ!
یکم هول شد.این هول شدن از آدمی مثل اون بعید بود ولی خب در کمتر از چندثانیه شد همکن آدم بیخیال و پرسید؛
-ضایس!؟
سر بالا انداختم و گفتم:
-نه خیلی!
دستشو برد سمت لبش که تمیزش بکنه اما منی که هنوز داغ چنددقیقه پیش رو دلم بود فورا خودمو بهش نزدیک کردم و گفتم:
-نه وایسا خودم تمیزش میکنم
دستشو سمت جعبه دستمال کاغذی دراز کرد و گفت:
-پس اینو بردار با این …
نذاشتم حرفش رو کامل به زبون بیاره و با شیطنت و لبخند گفتم:
-نیازی به دستمال نیست…
اینو گفتم و یه کوچولو از تخت فاصله گرفتم و بعداز اینکه به سمنش متمایل شدم زبونمو بیرون آوردم و همون قسمت از لبش رو که رژی شده بود لیس زدم.
تو همون حالت وقتی داشتم اینکارو میکردم صورتش رو نگاهی انداختم.
لبشو نبوسیدم و فقط لیسش زدم تا اونم تو کف بمونه!
چشم تو چشم که شدیم گفت:
-سکسی!
عقب رفتم و پرسیدم:
-من!؟
پلکهاشو باز و بسته کرد و جواب داد:
-آره تو …
خندیدم و سر جای قبلیم نشستم و بعد لبخندی دلبرانه زدم و گفتم:
-ولی حالا دیگه تمیز شد!
با نگاهی تحسین برانگیز و لحنی شوخ گفت:
-آفرین ..روش خوبی بود!
بازم خندیدم و بعد دستشو توی دست گرفتم.خوشحال یودم که کم کم داشتیم میشدیم شبیه این نامزدهای واقعی و اون سردی رفتارشو کنار گذاشته بود با محبت نگاهش کردم و گفتم:
-فرزام…
-بله!؟
-بازم ممنون که امشب اومدی اینجا….
یه تیکه شیرینی گذاشت دهنش و بعد همونطور که تو دهن میجویدش گفت؛
-زیاد داری بابش تشکر میکنیاااا…
-این خوبه یا بد!؟
-بد! یه بار کافیه!
گفته بودم رک! برخلاف من اصلا ووسه زدن حرفش من و من نمیکرد.یه راست میرفت سر اصل موضوع و حرفش رو صریح به زبون میاورد.
خندیدم و گفتم:
-باشه دیگه نمیگم!
لیوان رو از روی میز رو برداشتم تامنم مثل اون چایی بخورم. این بیشتر البته یه بهانه بود.
بهاانه برای بیشتر تماشا کردن صورت ماهش!
چاییش رو که خورد، فنجون رو گذاشت روی میز و بعد مچ دستش رو بالا آورد و با نگاه به ساعت مچیش گفت:
-من باید برم. تا یه ساعت دیگه باید جای دیگه ای هم باشم….
تا حرف از رفتن زد یه جور ناجوری شدم.حتی وقتی کنارم بود هم دلن واسش تنگ میشد وای به لحظه ای که نباشه.
حالت صورتم خسته و کسل شد.کاش میشد دستهاشو بگیرم و نزازم بره…
رو صورتم حالتی از ترس نشست.
نه ترسی از جنس وحشت …ترسی که میگفت حرفمو بزنم یا نزنم!؟و من بالاخره این ترس رو پسش زدم و بعد که اون بلند شد من پرسیدم؛
-خیلی واجب؟نمیشه نری!؟
سری تکون داد وگفت:
-نه باید برم! نمیتونم بمونم!
ایستادو دستشو به سمتم دراز کرد.من از این طرز رفتارهای ریزش هم لذت میبردم برای همین لبخند زدم و بعد دستشو گرفتم.انگشتامو فشرد و گفت:
-خداحاظ..
انگشتامو رها کرد و با یه نیم چرخ رو برگردوند که بره اما من صداش زدم و گفتم:
-میشه لااقل همراهیت بکنم!؟
ایستاد.سرش رو به سمتم برگردوند وگفت:
-باشه همراهی کن!
با دادن این جواب یه لبخندهم روی لب نشوند.من اما خوشحال و سرخوش بدرقه اش کردم.
مامان با دیدن فرزام از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
-میخوای بری فرزام جان!؟
ایستاد و جواب داد:
-بله با اجازتون!
-کاشکی میموندی شام رو با ما میخوردی!
-ممنون بمونه برای زمان بهتری…
خداحافظی کرد و با پوشیدن کفشهاش دو سه تا پله ای که وصل میشد به سکو رو پایین رفت.خیلی سریع قدم برمیداشتم که ازش جا نمونم.
درحیاط رو یاز کرد و بی مقدمه گفت:
-فعلا خداحافظ…
انتظار داشتم باز اونجا جلوی در کلی حرف بزنیم ولی اون خیلی بی مقدمه رفت سوار ماشینش.پشت فرمون مشست و بعدهم رفت…
انتظار داشتم باز اونجا جلوی در کلی حرف بزنیم ولی اون خیلی بی مقدمه رفت سمت ماشینش.پشت فرمون نشست و بعدهم رفت…شونه ام رو تکیه به در دادم و دور شدن ماشین رو تماشا کردم.
خونه ی اونا تقریباسر کوچه بود و خونه ی ما ته کوچه اما حتی جلوی خونه ی خودشون هم نموند.
تا حالا یه نفرو اونقدر دوست داشتین که تو تمام لحظات دلتون واسش تنگ بشه حتی وقتی پیشتونه یا پیشتون بوده و بخواد بره!؟
یه همچین حسی نسبت به فرزام داشتم.دلم میخواست بیشتر بمونه حتی تا خودصبح! حیف که نمیشد حیف!
با شنیون صدای ریما از پشت سر دست از تماشای کوچه ی خالی و تاریک برداشتم و سرمو به عقب برگردوندم.
لباس بیرون تنش بود و از کیف پول توی دستش مشخص بود میخواد بره بیرون.
متعجب پرسید:
-فرزام هنوز دم در !؟
سرمو تکون دادم و جواب دادم:
-معلوم که نه!
اومد جلوتر و باز پرسید:
-دم در نیست پس تو اینجا واستادی چی رو تماشا میکنی!؟
تکیه از لنگه ی در آهنی برداشتم.شونه بالا انداختم ودرجواب سوالش گفتم:
-هیچی….همینطوری…
سرشو تکون داد و شوخ طبعانه گفت:
-آی آی آی…پدرعشق بسوزد که پدر نصف جوونارو درآورد…
چپ چپ نگاهش کردم و واسه عوض شدن بحث پرسیدم:
– کجا میری!؟
موهاش رو زیر شال صورتی رنگش که با رنگ کفشهای اسپورتش ست بود مرتب کرد و جواب داد:
-من یه چندتا کتای سفارش داده بودم از همین کتابفروشی سر خیابون حالا تماس گرفته که برم بیارمشون!
لبامو کج کردم و با تکیه به در دلگیر و دلخور گفتم:
-دیدی رفتار بابارو!؟دیدی چه زود یه بهونه آورد و بلند شد و رفت؟جلو فرزام خجالت کشیدم!
دستشو رو شونه ام زد و گفت:
-خجالت نکش گل من…اگه بابا الان اینکارو کرد توی حساسترین روز اینکارو خود فرزام هم انجام داد…
-اینجوری خیلی بد شد!شاید فرزام بهش بربخوره…
-حق نداره بهش بربخوره..روزی که دعوتمون کردن رو که یادت نرفت!؟
-چه ربطی داره!؟
-ربط داره…یِر به یِر شدیم! اصلا از نظر من خیلی هم بد نشد!بزاز بدونه چه رفتار بدی داشته. خب من برم…
از در فاصله گرفتم همونطور که از کنارش رد میشدم گفتم:
-باشه برو…
رفت تو کوچه اما قبل بسته شدن در خندید و گفت:
راستی…رنگ رژتم خیلی ضایع پاک شده لااقل قبل بیرون اومدن تمدیدش میکرای!
خندید و قبل از اینکه من چیزی بهش بگم درو بست و از دید من پنهون موند….
خسته نباشید نویسنده جان.
رمانت عالیه.
فقط دیگه مثل قبل هرشب پارت گذاری نمیشه؟
فردا میزارم عزیزم 🌺
خعلی خوب بید خوشمان امد