ازش فاصله گرفتم و شروع کردم خندیدن! خیلی خوب داداشش رو میشناخت اما استثنا اینبار اشتباه فکر کرد.سر و دستم رو همرمان تکون دادم و نچ نچ کنان گفتم:
-سخت در اشتباهی اگه فکر کردی بنده با داداشت تو خونمون کارای مثبت هجده انجام دادم عشقم!نه وقتش بود نه مکانش…رفتیم بالا توی اتاقم من ولی …
نذاشت حرفمو کامل بزنم و تند تند گفت:
-خب خب خب…بعدش…بعدش چیکار کردین!؟ بگو دیگه….
بدجور واسه شنیدن بعدش هول بود.اونقدر که مدام نیشگون میگرفت تا به من تلنگر وارد کنه و بقول خودش بعدش رو لو بدم.
بازوم رو مالیدم و گفتم:
-عه عه چیکار میکنی! پوستم کنده شد…میگم خب…امون بده!
کم طاقت گفت:
-خب بگو دیگه جونت درآد رستا…نفس آدمو میگیری دو کَلوم حرف بزنی!
دستمو روی بازوم بالا و پایین کردم.پوست من سفید بود و شک نداشتم جای نیشگوناش میمونه و این یعنی جهت جلوگیری از فکرهای غلط و آش نخورده و دهن سوخته تا اطلاع ثانوی باید از پوشیدن لباسهای آستین کوتاه خودداری بکنم.
واسه اینکه بازم نیشگون نگیره جواب دادم:
-هیچی پیش نیومد.تا خواست ببوسه سروکله مامان پیدا شد…بعدشم که خودش عجله داشت مجبور شد زود بره…
بادش خالی شد.یه نفس عمیق کشید و بعد لپهاش رو باد انداخت و با خالی کردن باد اون لپها گفت:
-آااااخی! پدر بی مکانی بسوزه ایشاااالله! پس آب نبود وگرنه حسابی شنا میکردین!
قیافه ام رو مثلا مظلوم کردم و گفتم:
-بگی نگی آره! هووووف! ما یه ثانیه هم نمیتونیم باهم تنها بمونیم متاسفانه!
لبخند شیطنت آمیزی روی صورتش نشست.چشماشو تنگ کرد.برق میزدن و این یعنی یه چیزی تو کله ه اش بود.
بهم نزیک شد و گفت:
-شرایطشو فراهم کنم باهاش تنها بمونی هرچقدر دوست داشتی از وجود نازنینش لذت ببری!؟
این دقیقا عین عین عین نیکی و پرسش یود.از وقتی نامزد کردیم حتی نشد یکبار باهم خلوت کنیم حرف بزنیم و اصلا چی بهتر از این که باهم بمونیم.
رو کردم سمتش و پرسیدم:
-چجوری!؟
همچنان با حفظ همون لبخند شیطنت آمیز و خبیثانه جواب داد:
-تو کاری یه اونش نداشته باشه فقط بگو میخوای یا نمیخوای!؟
لبخند شیطنت آمیزی زد وجواب داد:
-تو کاری به اونش نداشته باشه فقط بگو میخوای نمیخوای!؟
معلوم بود که میخواستم.کی از خلوت کردن با فرزام بدش میومد که من بدم بیاد!؟ با نیکو هم اونقدر صمیمی بودپ که هیچ رودربایستی ای همچین مواقع باهم نداشتیم!
زبونمو یه طرف لپ نگه داشتم و بعد گفتم:
-خبریه نیکو!؟
چشمک زد و بعد زد زیر خنده.اصلا نمیتونست دهنش رو چفت نگه دار و گفت:
-مامان و بابا نیستن یعنی دیر وقت میان! باله برون داییم…همشون میرن به جز من و فرزام…گفته حوصله اونجور جاهارو نداره…منم که درس و مشق رو بهونه کردم.حالا نظرت چیه کلاسهای عصرو بپیچونیم و بریم خونه ی ما!؟
چی بهتر از این!؟ نتونستم لبخمدم رو پنهون کنم و جواب دادم:
-پایه ام!
یه تنه بهم زد و بعد گفت:
-ایییییی شیطون! ببین من چه ها که برات نمیکنم…تو هم دست بجنبون باباااا…بگرد تو فامیلتون یه درست و حسابیشو واسه من سوا کن مردم از سینگلی
خندیدم و گفتم:
-تو خودت صدتا خاطرخواه داری یکی ازهمونارو انتخاب کن
-پعع! دوست خنگ مارو باش
لبمو تو دهنم فرو بردم و سکوت کردم.راستش با اینکه این خبر توپی بود و از همین حالا اشتیاق دیدن فرزام رو داشتم اما تهش دلم، فکرم پی رهام بود.رهامی که نیکو هم کم و بیش در جریانش بود.
سر ایستگاه ایستادم و بعدراز مگو رو به زبون آوردم و گفتم:
-نیکو…!؟
-هان !؟
-من حس میکنم داداشم تهران….
-راستین؟په میخواستی کجا باشه
اونقدر آوردن اسم رهامممنوع شده بود که حتی بقیه هم باور کردن وجود نداره.نچ نچی کردم و جواب دادم:
-نه…رهام رو میگم..
تا اینو گفتم انگشتاش شل و ول شدن و تخته شاسی از دستش افتاد زمین.ماتش برد و اصلا نتونست خودش رو کنترل بکنه و هیچ تسلطی هم روی خودش نداشت.
متعجب نگاهش کردم و بعد خم شدم و از روی زمین تخته شاسیش رو برداشتم و پرسیدم:
-نیکو …چیشدی یهو !؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-چ…چیگفتی!؟
تخته شاسیش رو به سمتش گرفتم و متعجب صورتش رو از نظر گذروندم و گفتم:
-چیه!؟چرا یهو اینطور شدی آخه؟
به خودش اومد.دستپاچه تخته شاسی رو ازم گرفت و تند تند گفت:
-ه…هیچی….هیچی…فکر کردم…فکردم دیگه هیچکدومتون رهام رو حاضر نیستین ببینین!
درست همون موقع یه تاکسی جلو پامون ترمز کرد.هردو سوار شدیم و من در جواب حرفهای قبلیش گفتم:
-مگه میشه قید رهام رو بزنیم!؟ بابا نمیزاره ببینیمش یا اون بیاد…اما…امروز داشتن باهم حرف میزدن و من حسم میگه اون از شیراز اومده اینجا….
بهم خیره موند.نمیدکنم چرا اصلا تا حرف از رهام شد اینجوری خودشو باخت.آهسته گفت:
-بهش زنگ بزن! اگه اینجاست بهش زنگ بزن….
بهم خیره موند.نمیدونم چرا اصلا تاحرف از رهام شد اینجوری خودشو باخت.آهسته گفت:
-بهش زنگ بزن! اگه اینجاست بهش زنگ بزن و برو ببینش.من پایه اتم…
دلم برا رهام تنگ شده بود اما می ترسیدم.میترسیدم ببینمش و این اتفاق به گوش بابا برسه و بعد…
بهش نگاه کردم و پرسیدم:
-اگه بابام بفهمه چی!؟
پرسید:
-مگه اینجاست بابات ؟
-نه اتفاقا بخاطر برنجهای انبارش رفته شمال تا فردا پسفرداهم نمیاد!خودش که اینطور گف
دست برد توی جیب مانتوم و با بیرون آورد تلفن همراهم گفت:
-پس معطل چی هستی!؟ یالا به داداشت زنگ بزن…من فرزامو نبینم یه روز دلم قد گنجشک میشه براش تو چطور دلت واسه داداشت تنگ نمیشه…داداشی که همیشه اونقدر دوست داشت…داداشی که همتون از خونه روندینش…
حق با نیکو بود.ولی ما نه بودیم که اونو روندیم و دورش کردیم…ما اونو از خودمون دور نکردیم.همه چیز برمیگشت به گذشته های دور…به اتفاقایی که افتادن و ماحاصلشون شد این روزها و این قهر های طولانی!
تردید رو گذاشتم کنار و شماره ی رهام رو گرفتم.وقتی شماره اش رو گرفتم تصویرش رو صفحه افتاد.نیکو با تاسف سرش رو به حالم تکون داد و گفت:
-چ چ چ ! خجالت نمیکشی عکسی که از داداشت داری مربوط به ده سال پیش !؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-خب دیگه تو هم اینقدر نمک رو زخم من نپاش! بعدشم من همیشه با رهام چت دارم مگه اینکه سرش شلوغ باشه.عکس هم اگه بفرچسته فورا میفرستم تو لپتاپ! میترسم یه وقت بابا عکسهارو ببنیه و قشقرق راه بندازه!
تا صفحه سبز شد.نیکو شیطونی کرد و زد رو بلند گو و
درست همون موقع صدای بم رهام تو سکوت پیچید:
-چیه رستا !؟
نیکو لبخند زد و هیجان زده تر از من گفت:
-خدایااا…عین فرزام سلام کردن بلد نیست.
لبخند زدم و بعد گفتم:
-سلام رهام….خوبی !؟
-مگه تو دکتری!؟ مثلا بگم بدم خوب نیستم بلدی دوا درمونم کنی….؟
نیکو خیره شد به صفحه گوشی و لب زد” نکنه ناخوش احوال باشه داداشت!؟” ترسیدم. یعنی حرف نیکو منو ترسوند .نگران گفتم :
-مگه ناخوشی رهام!؟
خمیازهدای کشید و جواب داد:
-یه کوفتی از رستوران گرفتم خوردم حالمو بد کرد…قدیما غذاهای رستورانای تهرونی خوب بودااا…..
چرا پارتارو کوتاه کردین لطفا دوباره طولانیش کنین🥺🥲
چرا دیر به دیر پارت میزاری
قبلا هرشب پارت جدید میزاشتین ولی چند وقتیه ک دیر ب دیر پارت میدین
عزیزم یه روز در میون شده
اخییی چکار کرده رهام؟؟