رمان گذشته سوخته پارت۹

4.5
(6)

(آریا)
پوف کلافه ای کشیدم… آیدین روی صندلی دفتر، رو به روم خوابش برده بود،ساعت ۲:۳۰بعد از
ظهر بود.به نظرم الان دیگه همه ی کارمندارفته بودن؛آید ین رو صدا کردم، بیدار شد و به سمت
اشپزخونه شرکت رفتیم .
صبح که آیدین اومد پیشم گفته بود برگه استخدام آد ینا رو که دیشب از من
گرفته بود  خونده بود ولی هیچ چیز غیرعادی نبوده و خاله ساراش ییشنهاد داده بود که آزمایش
DNA به صورت بزاق دهان ازش بگیریم، صبح وقتی دوربین رو روی اتاق آدینا تنظیم کردم دیدن
که تیموری موقع د یدن آدینا نیشش در رفته بود و این مورد بی دلیل عصبانیم کرده بود…
به کوکبی گفتم بره ازش بپرسه چی می خواد؟ بنده خداانگاری چیز عجیب و غریبی از من شنیده باشه
چشماش گرد شده بود؛آخه من برای هیچ کس مخصوصا یک دختر همچین ییشنهادی نمی دادم که برو
ببین چی میخوره؟وقتی که کوکبی براش آب طالبی برد چهره جمع شدش خیلی بامزه بود و کل کل
عجیبش با کوکبی راجب چای…موقعی که با آید ین به آشپزخونه شرکت رسیدیم دوتامون با دیدن صحنه رو برومون هنگ کردیم!!!
نزدیک به 100 لیوان چای خورده شده بود که روی بعضیاشون رد ماتیک بود و این عمر فاجعه
بود… یعنی معلوم نبود کدوم لیوان مال آترینه که ببریمش آزمایشگاه… دوباره کارمون رو به فردا
موکول کردیم…

(آترین)
ساعت ۲:۳۰دقیقه ظهر از شرکت زدم بیرون و سوار ماشین شدم، هرچی استارت زدم ماشین روشن
نشد، اه… از ماشین پیاده شدم و شماره آیهان رو گرفتم که خاموش بود آ یلار هم در دستری نبود،به
عمه بهناز هم زنگ می زدم خواب بود، الان هم خدمه مرخص بودن… این ساعت هم که توی
خیابون پرنده پر نمی زد… ای خدا…
همین جور که به ماشین تکیه داده بودم و به بدبختیم فکر می کردم یه ماشین بی ام و سری 5 با رنگ
سفید دنده عقب اومد و کنارم ایستاد، فکر کردم مزاحمه و بدون توجه بهش تندتند رو به خیابون قدم
برمی داشتم و با خودم فکر می کردم که مزاحم پولداریه که صدای آشنا یی من رو به خودم آورد:خانم
ارجمند
به طرف صدابرگشتم و باناباوری چندبار پلک زدم، بله ا ین همون آقای محترمی بود که سوپ داغ
رو روی بنده خالی کرده بود… اسمش چی بود؟ آهان، آریا…
آریا:بفرمایید بالا
آترین:نه ممنون مزاحمتون نمی شم.
هرچی به مغزم فشار آوردم فامیلش یادم نیومد، اصلا فامیلش رو نمی دونستم.
آریا:خانم ارجمند تعارف نمی کنم این موقع ظهر خطرناکه تنها باشید اجازه بدین باهم بی حسا بشیم
من روی شما سوپ ریختم به هرحال..
از اون اصرار و از من انکار… بالاخره قبول کردم، واقعا زشت بود عقب بشینم؛ خودش کارم رو
راحت کرد و گفت بفرمایید جلو بشینید …
وقتی داخل ماشین نشستم عطر ملا یم مردانه ا ی مشامم رو پر کرد  بعد از حرکت ماشین سیستم رو
روشن کرد و آهنگی پخش شد:
خیلی من به یکی بگم دلم بهت وابستست

بذار آب از سر من بگذره دستام جلو چشمات بستست
تو زرق و برق چشم تو عشقمو پیداکردم
به سرم زده با تودنیارو بگردم… دنیا رو بگردم
مثا سونامی زدی به ساحلم،تو چیکار کردی با دلم؟
هرجا که تو باشی پیشتم و کم نمی شه فاصلم
مثل سونامی زدی به ساحلم،تو چیکار کردی با دلم؟
بی خیال بزار برن همه تهش تو می مونی واسه من
(آهنگ سونامی، پازل بند)
آهنگ قشنگی بود… از آریا سوال کردم:ببخشید آقای …
آریا:شمس هستم، آریا شمس
آترین:آقا ی شمس شما این موقع ظهر این جا چیکار می کردین؟
آریا:از شرکت می اومدم.
با خودم گفتم اصلا مهه من ا ین آقا رو می شناسم که سوار ماشینش شدم! بازهم یه کار احمقانه د یگه،
یادم اومد آقا ی تیموری گفت فامیل رئیس شرکت شمس هستش.
آترین:می تونم بپرسم شرکت چی؟
آریا:داروسازی اهورا
آترین:بله، چه جالب بنده هم اونجا کار می کنم…
آریا:بله در جریان هستم.
با شک بهش خیره شدم، یعنی چی در جریان هست!
آترین:بله؟
آریا با حالتی که معلوم بود سوتی داده گفت:بنده رئیس شرکت هستم  توقع ندارید که ندونم چه
کسی توی شرکتم کار می کنه؟

آترین:بله درست می گید، آقا ی ت یموری هم گفتن.
آریا:درسته،آقای تیموری معاون بنده هستش ولی زیاد آدم…
آترین:به نظر من مرد خوبی هستن.
به نظرم دستاش دور فرمون سفت شده بود  به سفیدی و قرمزی می زد خیره بودم بهش و آروم تر
از قبل گفتم:البته به چشم برادری .
***
(آریا)
این یعنی چی از تیموری تعریف می کنه!اصلا مگه میشناستش!پوف،چرا ا ین روزا اینجوری شدم؟
ظهر بعد از اینکه از شرکت اومدیم بیرون آید ین سوار ماشینخش شد و رفت، منم سوار ماشین شدم
وقتی از پارکینگ خارج شدم با آ ینه وسط د یدم دختر چشم گربه ای به صورت کلافه به ماشینش تکیه
داده و با گوشیش شماره می گیره، به نظرم ماشینش خراب شده بود بهش گفتم جلو بشینه،عطرش
ملایم بود به نظرم ورساچه بود، از بس من برای مامان عطر خریده بود م به عطر زنونه کاملا
وارد شده بودم …….
بعد آهنگی از سیستم ماشین پخش شد، کاملا اتفاقی بود و بدترین زمان زمانی بود که درمورد تیموری
حرف می زد… انگار دستام در اون لحظه قدرت گرفته بودن که فک تیموری رو خورد کنه.
آترین جلوی در یه خونه ویلا یی بزرگ تشکر و خداحافظی کرد رفت.
ماموریت اصلی من و آید ین فردابود که با ید لیوان آترین رو به آزمایشگاه منتقل می کردیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x