متنفر بودم ازاین افکار من نباید درگیر احساساتم میشدم
من موندنی نبودم و این دختر قرار بود تا اخر عمرش ازم متنفر باشه
کاش میشد همه چی و بهش بگم، کاش میشد دلیل خیلی از دروغ هام و بهش بفهمونم، کاش میشد بعد از اینکه تنها رهاش کردم میتونستم کاری کنم ازم متنفر نباشه، باز هم حیفـ…😔
به کاناپه رو به رویی اشاره کردم بدون تولید هیچ صدایی روی کاناپه نشست
محمد: اول از همه یه پرسش و پاسخ ساده اولین درسی که بهت دادم چی بود؟!
گیج به اطراف نگاه کرد
تهمینه: درس؟!
میدونستم خنگ تر از این حرفاس
محمد: درس اول حرف هیچ جنی و باور نکن مگر اینکه به استخدام گرفته باشیش
تهمینه: استخدام یعنی همونکه در اختیار توعه
محمد: اره، به فرمان تو در میاد
تهمینه: علی هم همین کار و با میخواد با هرمس بکنه
محمد: نه علی میخواد هرمس و تسخیر کنه
تهمینه: تسخیر چیه؟!
محمد: راستش الان حوصله توضیح ندارم حالا وقت هست ، گفتم که حرفای مهم تری برای گفتن داریم
تهمینه: خب ؟!
محمد: علی امشب میاد اینجا
تهمینه: 😳چی؟!
محمد: علی امشب میاد اینجا
تهمینه: چرااا😡؟؟
محمد: چون میخوام حالش و بگیرم و برای همیشه از شرش خلاص بشم بعدشم فک کردی بفهمه وارد ماورا شدی ولت میکنه؟ نه صد برابر اذیتت میکنه پس بهتره قبل از شروع کار حالش و بگیریم یا حداقل ظعیفش کنیم
توی سکوت به زمین چشم دوخته بود و خدا میدونه چه افکاری تو سرش بود 😄
محمد: امشب کار علی و میسازیم و از فردا شروع میکنیم خوبه؟!
تهمینه: نمیدونم، باشه هر کی تو بگی
…..