پارت 97 رمان نیستی 1

3.3
(3)

 

 

 

محمد تمام نقشه های خود را از نو مرور کرد اخم هایش را بهم گره زد و رو به دخترک گفت: انگشترت کجاست؟

 

دخترک که از ترس به سکسکه افتاده بود با دهانی باز و چشم های از حدقه در رفته به دهان محمد چشم دوخته بود محمد با صدای بلند تری گفت: مگه با تو نیستم، میگم انگشترت کجاست؟!

 

آن انگشتربرای دخترک ارزشمند ترین چیز بود و او حاظر نبود به راحتی اورا به کسی بدهد

لب های خود را تکان داد تا چیزی بگوید اما باز هم دردی که زیر زبانش احساس میکرد مانع سخن گفتنش شد

 

سورنا که بالای سر دخترک ایستاده بود چنگی به موهای ژولیده ی او زد و با صدای بلندی گفت: دِ بنال ببینم

 

دخترک که حال راه اشک هایش باز شده بود به سختی و با حق حق گفت: کدوم انگشتر؟

 

محمد پوزخندی از روی تمسخر زد و گفت: همون انگشتری که هرمس بهت داده بود

 

تهمینه با صدایی که بر اثر گریه میلرزید گفت: گم شد

 

محمد ابرویی بالا انداخت و گفت: گم شد؟!

 

دخترک سر خود را به نشانه ی تایید به بالا و پایین حرکت داد

 

محمد: الکی الکی؟

 

دخترک بینی خود را بالا کشید و گفت: نه خود به خود ناپدید شد

 

محمد لبخندی از روی رضایت به زیرکیه دخترک زد و گفت: حالت خوبه؟

 

دخترک که با این سوال گریه اش اوج گرفته بود سری به چپ و راست تکان داد و گفت: انگار میله ی داغ زیر زبونم گزاشتن

 

محمد سرش را از روی دلسوزی به سمت چپ متمایل کرد و گفت: چیزی نیست طلسمی که زیر زبونت نوشته شده بود و باطل کردم

 

تهمینه که از شدت تعجب گریه اش بند امده بود نگاه تاسف باری به او انداخت

 

محمد لبخندی زد و با چشم راست چشمکی به او زد که از نگاه تیز بین علی مخفی نماند

 

 

 

 

༺از زبان محمد ༻

 

 

 

 

از جا بلند شدم و به سمت اشپزخونه حرکت کردم تهمینه به شدت ضعیف شده بود کار منم پنج دقیقه ی دیگه شروع میشد پس بهتر بود یکم تقویتش کنم

 

هرمس بشدت بیتاب بود و شعله ی اتیش انتقامش تا اینجا هم زبانه میکشید

 

چهار لیوان شربت و داخل سینی گزاشتم و پودر های مخصوص و داخل سه لیوان ریختم داخل پیاله هارو پر از پسته و بادم کردم و داخل سینی گزاشتم

 

از اشپزخونه خارج شدم و گفتم: بهتره یکم خستگی در کنیم تهمینه خانومم که تو این مدت خیلی ضعیف شده بهتره تقویتش کنم

 

صدای پوزخند سورنا نفرتم و چند برابر

 

کنار میز ایستادم و اول پیاله های پسته و بادم و روی میز چیدم و در اخر لیوان مخصوص هر کس و مقابلش گزاشتم

 

کنار تهمینه نشستم دستم روی شونه اش گزاشتم و با لبخند به صورتش چشم دوختم حرارت صورتش و که بر اثر خجالت سرخ شده بود به راحتی حس میکردم و این لبخندم و پهن تر کرد دلم میخاست به اغوش بگیرمش و کلی قربون صدقه اش برم حیف که این دختر قسمت من نبود

 

دست دراز کردم و شربت تهمینه رو برداشتم و به لبش نزدیک کردم با ابرو به لیوان توی دستم اشاره کردم

 

تهمینه حرف گوش کن لبش و به لیوان نزدیک کرد و یه جرعه از شربت و خورد همون لحظه صدای عصبیه سورنا تو خونه پیچید

 

سورنا: هنوز کارمون تموم نشده که خستگی در کنیم، یعنی بهتره بگم هنوز کاری نکردیم

 

تک خنده ای زدم و با دست به گوشه ی خونه اشاره کردم

 

محمد: اونجارو

 

هر سه به جایی که اشاره کرده بودم نگاه کردن هر سه تاشون با دیدن صحنه مثل مات برده ها خشک شده بودن

 

همه ساکت مونده بودن فقط صدای نفس های بلند تهمینه سکوت خونه رو میشکست حالش و میفهمیدم کاش میشد بهش بگم اینا همه نقشه اس

 

بلاخره خودش همه چیز و میفهمید

 

یه صورت سورنا نگاه کردم مثل احمق ها از ترس چشم هاش و بسته بود و دندون هاشو روی هم میسایید

 

 

 

 

☆☆☆☆☆

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x