مجید به آرومی خندید . انگار از اینکه موفق شده بود آرام رو غافلگیر کنه ، به خودش می بالید .
– همون وقتا که شاگردم بودی … ازت خوشم اومد . یواشکی توی پرونده ها گشتم و آدرست رو پیدا کردم . مادرم هم برای تحقیق و آشنایی با تو بود که این مدت به بهانه ی خیاطی اینجا رفت و آمد داشت !
گونه های آرام سرخ شد … سرش رو پایین انداخت و گوشه ی لبش رو گزید . مجید با نوعی مهر پر لطافت خیره شد به نیم رخِ اون و گفت :
– تو خیلی عالی هستی … برای من عالی هستی ! همون چیزی هستی که همیشه میخواستم . از زیباییت … از غرورت … از وقار و حیات لذت می بردم ! از اینکه توی کلاس بهم خیره نمی شدی و همه ی توجهت معطوف درس بود … لذت می بردم !
آرام به خود لرزید … قلبش مثل شمعی روشن شروع کرده بود به ذوب شدن . این اولین باری بود که یک مرد بهش می گفت زیباست ! برای لحظاتی همه ی تلخی ها رو از یاد برد . همه ی اون کابوس هایی که هر روز و هر شب می دید … فکر تجاوز … و دردی که توی تنش پیچیده بود . همه چیز دود شد و رفت هوا … و فقط آرام موند و استاد زبان جدی و بد اخلاقش که بهش می گفت زیباست !
مجید کمی سرش رو خم کرد تا شاید بتونه صورت آرام رو بهتر ببینه .
– خب … آرام خانم ! نمیخوای چیزی بگی ؟
آرام نفس تکه پاره اش رو از سینه خارج کرد .
– نـ… نمی دونم ! من ….
نگاه کرد به آسمون … سعی کرد هیجانش رو کنترل کنه .
– من غافلگیر شدم ! راستش … به ازدواج فکر نمی کردم تا حالا !
– از این به بعد فکر کن !
آرام چیزی نگفت . مجید دستش رو توی هوا تکون داد :
– ببین ، آرام خانم … من میدونم که شرایط خیلی ایده آلی ندارم . سربازی رفتم ، فوق لیسانس دارم … با مختصر پس اندازی ! پدرم فوت کردن ، من کسی رو ندارم که از طرفش حمایت مالی بشم . شرایط شغلیم هم شاید خیلی مطلوب نباشه !
آرام گفت :
– اینا برای من مهم نیست !
– مهمه … باید باشه ! ما داریم در مورد یک زندگی جدی حرف می زنیم ، باید منطقی باشیم ! من خودم می دونم که با تدریس توی دو سه تا آموزشگاه زبان و ترجمه ی چند مقاله و کتاب نمی شه یک زندگی رو چرخوند . ولی دارم سعی می کنم یک کار قابل اطمینان پیدا کنم . حالا تو … نامزد من می شی آرام ؟ … هووم ؟ … منو توی زندگیت قبول می کنی ؟
آرام نگاه کرد به چشم های قهوه ای و پر محبت مجید . باید چی می گفت ؟ … هزار بهانه جور کرده بود !
نه ! من به شما علاقه ندارم !
من شرایط شما رو نمی پسندم !
من نمی خوام ازدواج کنم !
ولی بعد لب هاش تکون خورد و جمله ای رو به زبون آورد که خودش رو شوکه کرد :
– باید فکر کنم !
مجید خیلی عمیق نگاهش کرد . شاید بعد ازون سخن های پر شورش انتظار این پاسخ خنثی رو نداشت . ولی بعد به نرمی پلک زد :
– خوبه ! همینم خوبه !
آرام انگشتاشو توی هم پیچوند و نفس عمیقی کشید .
– می شه بریم پیش بقیه ؟
می دونست تا همین حالا هم پدرش حسابی شاکی شده . مجید گفت :
– آره ، البته ! بفرمایید !
آرام لبخند کوچکی زد و بعد از جا بلند شد … کت گرم و سنگینِ مجید رو از روی شونه هاش برداشت و به طرف اون گرفت . مجید کت رو گرفت … با نگاهی عمیق … بعد چشمکی زد .
دیواری در قلب آرام آوار شد !
نگاهِ شرم زده اش رو بلافاصله از مجید گرفت و به طرف در رفت … مجید هم دنبالش … .
***
اون شب خیلی خیلی دیر به خواب رفت .
تا نزدیک اذان صبح زل زد به سقف اتاقش و خیال پردازی کرد .
مجید بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو داشت ، فکرش رو مشغول کرده بود .
مدام خودش رو تصور می کرد که لباس سفید پوشیده و عروسِ مجید شایسته است . باهاش توی یک خونه زندگی می کنه … توی یک بشقاب غذا می خورده و توی یک تخت می خوابه .
ولی به محض اینکه بلاخره به خواب فرو رفت … کابوس سیاه تجاوز رو دید . زنده و وحشیانه … درست همونطوری که یک سال قبل تجربه اش کرده بود .
وحشت زده و غرق در عرقی سرد از خواب پرید و وسط تختخوابش نشست .
آن چنان نفس نفس می زد که انگار مسیر دور و درازی رو دویده بود .
پلک های داغش رو روی هم فشرد و تلاش کرد آروم باشه .
از بیرون فقط صدای چرخ خیاطی مادرش رو می شنید . دستش رو زیر متکا برد و موبایلش رو در آورد … ساعت هشت و ربع صبح شده بود !
هین بلندی کشید … دیر کرده بود ! دیشب فراموش کرده بود تایمر موبایلش رو روشن کنه و حالا دیر به سر کارش می رسید .
ملافه رو به سرعت از روی پاهاش کنار زد و از جا بلند شد .
آبی به صورتش زد و موهاشو شونه کرد و لباس پوشید . بدون اینکه آرایش کنه یا یک لقمه غذا بخوره از خونه بیرون رفت و همه ی کوچه رو دوید .
به نبش خیابون که رسید … بعد از مدتها چشمش به کیمیا افتاد . تازه قفل مغازه رو باز کرده بود و داشت کرکره ی کهنه و دوده خورده رو بالا می کشید .
آرام با همه ی عجله ای که داشت … بی اختیار سر جا ایستاد و به او نگاه کرد .
کیمیا هنوز متوجهش نشده بود … و آرام حس می کرد می خواد گریه کنه .
یک زمانی چقدر با هم صمیمی بودن … درست مثل دو خواهری که هیچوقت هیچکدومشون نداشتند . با هم به مدرسه می رفتند … با هم پشت یک نیمکت می نشستند . شریک رازهای همدیگه بودند .
کیمیا تنها کسی بود که همه ی آرزوهای بلند پروازانه ی آرام رو می دونست . آرزوی رفتن از کشور … آرزوی یک زندگی شاد و آزاد … . بعد چی شد ؟
آرام با خاک یکسان شد و کیمیا …
حسی درون قلبش اونو سرزنش می کرد … که این اتفاق تقصیر کیمیا نیست ! که کیمیا نخواسته تو بدبخت بشی !
ولی بعد کیمیا سر چرخوند و آرام رو اون طرف خیابون دید .
آرام جا خورد … و وقتی دید که کاسه ی چشم های کیمیا از اشک پر شده … همه ی احساسات قلبش در هم پیچید .
کیمیا دوست خوب آرام بود … ولی نمی تونست قبولش کنه . حداقل حالا نمی تونست .
کیمیا یک قدم مردد به طرفش برداشت … آرام ناگهان ازش رو برگردوند و به سمت ایستگاه اتوبوس شروع به دویدن کرد .
دوید … دوید … و کیمیا رو با چشم های اشک آلود رها کرد … .
***
وقتی به دفتر رسید ، ساعت ده شده بود .
کیفش رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید .
از پشت در بسته ی اتاق ارمغان صدای گفتگو می اومد … این یعنی یک مراجعه کننده داشت و آرام می تونست به خودش برسه .
با خیال آسوده کش و قوسی به تنش داد و بعد رفت توی آبدارخونه . توی ماگ سرامیکی قرمزش نسکافه ریخت … تا سرد شدن نسکافه اش ، ماگ رو روی میز گذاشت و به دستشویی رفت . مقنعه ی مشکیشو روی سرش مرتب کرد و رژ لبِ هلویی رنگش رو روی لب هاش غلتوند .
صدای باز شدن در اتاق ارمغان رو که شنید ، لوله ی ماتیک رو توی جیب مانتوش چپوند و از دستشویی خارج شد .
خانم طهماسبی رو دید که ریز ریز گریه می کرد و از دفتر خارج می شد . اون رو می شناخت … زن بیچاره و بدون فرزندی بود که شوهرش بهش خیانت می کرد و طلاقش نمی داد .
آرام نگاهِ پر از ترحمش رو از زن گرفت و به سمت اتاق ارمغان رفت . باید بهش اعلام حضور می کرد . آهسته در زد و بعد وارد شد .
– سلام ارمغان جون .
ارمغان سرش رو از روی پوشه ی زیر دستش بالا آورد و بهش نگاه کرد .
– سلام عزیزم … صبح بخیر ! دیر کردی امروز !
– ببخشید ، خواب موندم ! واقعاً شرمنده ام !
ارمغان چیزی نگفت . به جاش عینک مطالعه اش رو از چشم برداشت و نگاه دقیقی به صورت رنگ و رو رفته ی آرام انداخت .
– تو حالت خوبه ؟
آرام انتظار این سوال رو نداشت . دستپاچه لبخندی زد و گفت :
– من خوبم ! شما خوبی ؟
نفسی تازه کرد و بعد ادامه داد :
– من دفترو چک کردم . نیم ساعت دیگه قرار ملاقات دارید با آقای حقیقی . من برم بیرون که به کارتون …
ارمغان دوید وسط حرفش :
– یک دقیقه بشین !
آرام از جاش تکون خورد … ارمغان اصرار کرد :
– خواهش می کنم !
آرام با بی میلی محض جلو رفت و روی مبل مشکی و راحت مقابل میز او نشست . ارمغان آرنج هاشو روی میز گذاشت و کمی روی میز خم شد و نگاه کرد به آرام .
– اتفاقی افتاده آرام جان ؟ خبری شده ؟ … رنگ به روت نیست !
– نه . چیزی نشده !
– نمی خوای به من بگی ؟
آرام موهای روی پیشونیش رو کنار زد و سکوت کرد . سکوتش به طرز دلخراشی ارمغان رو آزار می داد . نفس عمیقی کشید و بعد تلاش کرد لحنش سر زنده و بی تفاوت باشه :
– خب … پس بذار من یه خبر بهت بدم ! احتمالاً به همین زودی ها ازدواج می کنم !
مثل اینکه ضربه ای به شکم آرام وارد شده باشه … نفسش از دردی مجهول بند اومد و رنگ رخش بیشتر از قبل پرید .
– چی ؟ با کی ؟
– تو اونو دیدی !
آرام مات شد … خدا می دونست توی سرش چی می گذشت . ارمغان تند و شتابزده توضیح داد :
– اسمش افشاره … از همکاراست ! تو اونو توی دادگاه دیدی !
آرام نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و تلاش کرد لبخند بزنه .
– مبارکه !
– ممنونم ! هنوز هیچی قطعی نیست ، ولی ازش خوشم میاد . برادرم هم موافقه . هر چند اوایل کمی دو دل بود … چون افشار قبلاً یک بار ازدواج کرده و زنش رو طلاق داده .
– چرا ؟
– به خاطر خیانت زنش .
گفت و شونه ای بالا انداخت . انگار خیانت یک زن مسأله ای کاملاً طبیعی و روزمره بود . کام آرام طعم زهر گرفته بود . لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت .
– دنیامون غرق کثافت شده . دیگه حالم داره از همه چی بهم می خوره ! سکس دنیا رو به کثافت کشونده !
ارمغان با چشم های جدی بهش خیره شده بود … آرام ادامه داد :
– خیانت مرد به زن … خیانت زن به مرد ! تجاوز ! … نمی دونم ! نمی دونم این بدن چه ارزشی داره !
ارمغان گفت :
– چی شده … یهو این فکرها اومده توی سرت ؟ عزیزم …
– دیشب … یکی اومده بود خواستگاریم .
سکوت کرد … حتی اگر یک کلمه ی دیگه حرف می زد ، به گریه می افتاد . ارمغان برای مدتی چیزی نگفت … هیچی نداشت که بگه . با همه ی وجود غمگین بود و شرمسار … شرمسار آینده ی این دختر جوان و زیبا که تباه شده بود .
– دوستش داری ؟
– اون منو دوست داره !
– تو چی ؟
– می خوام بهش جواب منفی بدم !
– چرا ؟!
آرام فقط نگاهش کرد … ارمغان با ناراحتی چشم هاشو بست .
– من … متأسفم !
– چرا متأسفید ؟
برای مدتی ارمغان چیزی نگفت . توی ذهنش به دنبال نشونی از شادمانی و امید می گشت … ولی به هیچ می رسید . همه چیز توی ذهنش تا می خواست جون بگیره … ناگهان پودر می شد .
آرام از روی صندلی بلند شد .
– من دیگه می رم . آقای حقیقی تا چند دقیقه ی دیگه پیداش می شه !
– آرام !
آرام سکوت کرد … ارمغان همه ی نیرو و توانش رو جمع کرد و ادامه داد :
– فکر می کنی بشه با یک جراحی همه چیزو درست کنی ؟
هنوز حرفش رو تموم نکرده بود که آرام با تکون دادن سرش شروع به مخالفت کرد . خشمی مجهول و غریب قلب ارمغان رو درهم فشرد :
– چرا مخالفی ؟ فکر می کنی با صداقتت قراره به چی برسی ؟
– به هیچی ! ولی من بهش دروغ نمی گم … خیانت نمی کنم !
ارمغان سرش رو آهسته تکون داد . آرام بهش لبخند تلخی زد و به سمت در رفت … ولی دستش روی دستگیره ی در خشک موند .
– ارمغان جون ؟
ارمغان منتظر نگاهش کرد … آرام کمی تردید داشت ، گوشه ی لبش رو گزید … بعد بلاخره گفت :
– می خوام اگر بشه … دوباره برم کلاس زبان ! اگه دو روز در هفته یک ساعت زودتر برم از دفتر …
هنوز جمله اش تموم نشده بود که ارمغان گفت :
– هیچ اشکالی نداره عزیزم !
یک جورایی قلب آرام شاد شد . نمی دونست وقتی تصمیم گرفته به مجید جواب رد بده چرا همه چیزو اینقدر کش می ده ؟ … با این حال نفس راحتی کشید :
– ممنونم !
و بعد از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست .
***
ارمغان خسته بود … خسته و غمگین .
فاصله ی نیم ساعته ی دفتر کارش تا خونه … حالا انگار در نظرش مدام کش می یومد و شکنجه اش می کرد .
پشت چراغ قرمز ایستاده بود که موبایلش زنگ خورد .
نگاهِ سردی به اسم افشار انداخت و بعد پلک های داغش رو روی هم فشرد . جوابش رو نمی داد … حوصله اش رو نداشت .
سی سال از عمرش گذشته بود . دیگه به مرحله ای رسیده بود که نمی تونست عاشق کسی باشه . از افشار خوشش می اومد ، ولی عاشقش نبود . باهاش ازدواج می کرد تا کسی تنهاییش رو پر کنه … فقط و فقط همین !
چراغ سبز شد و باز به راه افتاد .
ولی آرام عاشق شده بود … بی برو برگرد ! این رو از توی چشماش خوند … همون لحظه ای که از پاسخ صریح طفره رفت و گفت قراره خواستگارش رو رد کنه .
عاشق شده بود بیچاره … و به ترمیم بکارتش تن نمی داد ، چون از دروغ بدش می اومد !
چقدر معصوم و بی گناه بود ! ارمغان توی زندگیش هیچ آدمی رو ندیده بود که به اندازه ی آرام معصوم و درستکار باشه .
حالا این فرشته ی معصوم عاشق شده بود … و اگر فراز می فهمید …
کف دست های ارمغان ناگهان شروع کرد به عرق کردن . تپش قلبش تند شد . اگر فراز می فهمید چه واکنشی نشون می داد ؟
لطفا نظرتون رو درباره این رمان بزارین مرسی❤
رمان خیلی قشنگه
فقط پارتا اول طولانی بودن ولی الان کم کم داره کوتاه میشه لطفا پارتای طولانی بدین
عالی
خیلی جالبه رمانت
عالیهههه
خیلی قشنگه
سلام رمان فوق العاده زیبایی هست و خیلی خوبه که روزی دوتا پارت میذارید اگه میشه پارت ها مثل قبایل طولانی باشه مرسی
مثل قبلیا