رمان دروغ محض پارت 20

4
(8)

ناخودآگاه هینی کشیدم و دستمو گرفتم جلو دهنم ، بهت زده بهش خیره شده بودم که پوزخند تلخی زد و غمگین لب تر کرد :

_ چیه؟..
چرا اینقدر تعجب کردی؟! … .

مات زده ، لب زدم :

+ ام ، امکان نداره..
تو … تو همچین مریضی ای نداری..
این فقد یه شوخی بود ، درسته؟..

سرشو کمی خم کرد و با چشایی ریز شده ، سوالی پرسید :

_ به حال تو چه فرقی میکنه؟..

نفسمو حرصی بیرون فرستادم و عصبی ، جامو کوبیدم رو میز کناریم و گفتم :

+ یعنی چی به حال من چه فرقی میکنه؟..
تو مثلا همکارمیاااا ! … .

لبخند ریزی زد و گفت :

_ همکار!..
هع ، اولین کسی هستی که منو همکار خطاب میکنه..
بقیه ، اونقدر ازم بدشون میومد که حتی نمیخواستن شکلمو ببین ! … .

بی حواس ، اشک توو چشام حلقه زد …
این پسر حقش نبود ، حقش نبود همچین مریضی ای داشته باشه!..
به طرفش پا تند کردم و خودمو انداختم توو بغلش..
سفت چسبیدمش و سرمو توو سینش قایم کردم ، مثل همیشه حرکتی نزد و حتی به خودش زحمت نداد دستاشوودورم حلقه کنه!..
و من هیچ توقعی ازش نداشتم ، چون دیگه عادت کرده بودم به این سردیش..
مخصوصا الان که فهمیده بودم یه همچین مریضی ای داره!..
سرمو عقب کشیدم و خیره به چشاش ، با بغض گفتم :

+ حتما ، حتما راه درمانی وجود داره..
یه ، یه چیزی..
یه کسی هس که بتونه تو رو خوب کنه!..

پوزخند سردی زد و بی روح گفت :

_ نه ، نه آلما!..
هیچ راه درمانی وجود نداره..
این مریضی ؛ تا ابد باهامه ، تا ابد!..

نفسمو محکم بیرون فرستادم و با کمی مکث ، دودل لب تر کردم :

+ به من اجازه بده ، اجازه بده بهت نزدیک بشم و بدنتو بدون هیچ مانعی لمس کنم!..

اخم ریزی کرد و با فشار داد پهلوم ، لب زد :

_ که چی بشه؟..

فوری گفتم :

+ که بتونم درمانت کنم!..
خدا رو چه دیدی ، شاید من تونستم تحریکت کنم..
شاید دوای دردت پیش خودم باشه ! … .

یکم ساکت و متعجب بم زل زد ، در آخر زد زیر خنده..
اونقدر خندید که اشک از گوشه چشاش سرازیر شد ؛ اشکاشو گرفت و با لحنی که خنده توش نمایان بود ، گفت :

_ تو ، تو میخوای منو درمان کنی؟..

مسمم سری به نشونه ی اره تکون دادم که جدی شد و گفت :

_ چی پیشه خودت فکر کردی؟..
من تا حالا با بیش از صد نفر دختر رابطه داشتم!..
ولی اون وسط ، جا خالی می دادم چون فقد عذاب میکشیدم ! … .
از دختر بچه های کم سن و سال گرفته..
تآا دخترای ۲۰ ، ۲۰ و چند ساله!..
از خوشگلاشون گرفته..
تآا خوش انداما!..
ولی..

مکثی کرد ، پوزخندی زد و تلخ ادامه داد :

_ یه کدومشون نتونستن منو ، تحریک کنن..
یه کدومشون نتونستن !.

پریدم وسط حرفش و با گرفتن یقش ، با التماس گفتم :

+ شاید من بتونم!..

آهی کشید و گفت :

_ نه ، نه آلما..
تو هم نمیتونی … .

خواست بره که سد راهش شدم و با زجر و خواهش ، لب زدم :

+ امیرعلی..
این یه شانس رو بم بده ، لطفا!..

زبونی رو لباش کشید و همونطور که سعی داشت نگاشو ازم بدزده ، لب زد :

_ اگه این اتفاق بیفته ، شک ندارم من بازم مث همیشه تحریک نمیشم..
و بدتر از اون اینکه ، تو این وسط مث تمومه دخترای دیگه..
زجر میکشی!..

دستشو گرفتم توو دستم و آروم لب زدم :

+ واسم مهم نیس چه اتفاقی قرار بیفته..
من هیچوقت به آینده فکر نمیکنم ، چون هنوز نیومده!..
دارم ازت خواهش میکنم ، فقد یه بار..
بزار شانسمو امتحان کنم ، اگه نشد..
دیگه میرم و هیچی نمیگم!..

یکم دودل بهم زل زد و در آخر ، با کشیدن یه نفس عمیق..
کلافه لب زد :

_ باشه ، ولی فقد یه بار!..

سری تکون دادم و خنده ی خوشحالی کردم ، اینه!..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x