آرام غش غش از ته دلش خندید … نگاهِ ملایم و عاشق مجید سُر خورد روی انحنای لب های قشنگش .
– بیا بریم توی ماشین … کارِت دارم !
– مجید به خدا قسم تو خلی ! بابام بیدار بشه و ببینه من نیستم میکشه منو !
مجید مچ دستِ آرام رو گرفت و شروع کرد به دویدن طرف ماشین و آرام رو هم دنبال خودش کشوند . آرام لخ لخ کنون با اون دمپایی های گله گشاد دنبالش میرفت و همزمان نمی تونست خنده اش رو کنترل کنه .
رسیدن سر کوچه … سوار شدن . مجید گفت :
– اونطوری که من تو رو کشیدم دنبال خودم … هر کی دیده فکر کرده دخترِ خوشگلِ احمد آقا رو دزدیدن ازش !
– حالا قراره کجا بریم ؟
– هیچ جا !
– ها ؟!
آرام با چشم های گرد شده نگاهش میکرد که مجید خم شد و از روی صندلی عقب یه نایلون پر از خوراکی در آورد و گذاشت روی پاهای آرام .
– گفته بودی حوصله ات سر رفته !
– مجید … دیوونه ای به خدا !
آرام خندید . نوک انگشتاش رو بوسید و بعد عین یک برچسب روی پیشونی مجید کوبید . بعد با اشتیاق نایلون خوراکی هاش رو زیر و رو کرد و بسته ی کرانچی رو در آورد .
مجید تکیه زده بود به در ماشین و با لبخند محوی نگاهش می کرد . چقدر این دختر رو دوست داشت … هر حرکتش رو می پرستید !
راه رفتنش رو ، نگاه کردنش … حرف زدنش … یا خنده های از ته دلش که عین بغبغوی کبوترا سبک و دلنشین بود .
– میگم نصف راهو که اومدم … کاش پروژه رو کامل کنم !
آرام لیسی به انگشتِ پفکیش زد و سوالی نگاهش کرد .
– هووم ؟!
– دزدیدن دختر احمد آقا رو میگم !
آرام لبخند زد :
– به همین راحتیه مگه ؟!
– اگه بدونی چقدر عاشقتم …
– دل به دل راه داره !
– یعنی تو هم عاشقمی ؟
آرام با شیطنت ابروشو بالا گرفت … میدونست مجید چقدر تشنه ی شنیدن این جمله است ! ولی نمی گفت … یه جورایی خوشش می اومد از اینکه این لحظه رو کش بده ! براش لذت بخش بود .
باز لبخند زد … و بعد ناگهان متوجه شد چیزی بینشون تغییر کرده !
مجید هنوز هم نگاهش می کرد … ولی اونقدر مسحور و رویایی که انگار در زمان نبود . تپش قلب آرام تند شد … صورتش گر گرفت . مردمک های بی قرارش بلافاصله به سمت شیشه چرخید و کوچه ی تاریک و خلوت …
انگار همه خواب بودن … همه ی دنیا خواب بودن … و فقط خودش و مجید …
– گاهی با خودم فکر می کنم اینقدر که من عاشقتم … توی تمام دنیا کسی عاشق یکی دیگه هست ؟!
دستش جلو اومد و طره ی موی رهای آرام رو نوازش کرد . آرام می خواست چیزی بگه ، ولی نمی تونست … یک مدل کشش جادویی و غیر طبیعی بینشون جریان گرفته بود که با کلمات نمی تونستن ابرازش کنن .
دستِ مجید جلوتر رفت و از شال آرام عبور کرد … شقیقه ی پر تپشش رو نوازش کرد و بعد میون موهای نرم و ابریشمیش گم شد .
صورتش که جلو رفت … آرام عقب نکشید . قلبش گاپ گاپ می تپید . ناگهان به یاد تجاوز سال قبل افتاد … اون رابطه ی لعنت شده ، اون معاشقه ی پر از درد و اجبار … ولی عقب نکشید .
لب های مجید نشست روی لبهای مرطوبش … چشم هاشو بست . مجید اونو برای اولین بار بوسید … اول با احتیاط ، بعد با نوعی عشق بی حد و مالکانه .
لبهاش لب های نابلدِ آرام رو به بازی گرفت و زبونش زبونِ نمکیِ آرام رو چشید .
قلبِ آرام توی سینه اش بی قراری می کرد . این بوسه هیچ شباهتی به اون چیزی که قبلاً تجربه کرده بود نداشت . این بوسه عشق داشت … احترام داشت !
قطره اشکی از بین پلک های آرام فرو چکید و با خودش فکر کرد چقدر همه چیز خوب بود اگر اون اتفاق سال قبل نمی افتاد … اگر هیچ رازی بین خودش و مجید نبود .
مجید اشک آرام رو پس زد و آهسته گفت :
– چرا گریه ؟ … اذیتت کردم ؟
آرام گفت :
– نه ! نه !
و میون گریه اش خندید . خیره شد توی چشم های مجید … از این فاصله می تونست انعکاس تصویر خودشو توی مردمک های تیره ی مجید ببینه .
– فقط می ترسم … یک روز قلبت رو بشکنم !
مجید لبخندی زد که ذوبش کرد :
– قلبم رو بشکنی ؟ … فقط در یک صورت می تونی قلبم رو بشکنی ، اونم اینکه بگی دوستم نداری ! … دوستم نداری آرام ؟
آرام کف دستش رو گذاشت روی صورتِ مجید و از ته دل گفت :
– با همه ی وجود … با همه ی وجودم … حتی بیشتر از خودم دوستت دارم !
***
روبروی آینه ایستاد و رژ لب گلبهی خوش رنگش رو روی لب هاش غلتوند … یک قدمی به عقب رفت و نگاه دقیقی به خودش انداخت . بعد مداد چشم مشکی رو برداشت و روی ردیف مژه هاش کشید .
باز نگاه کرد به تصویر خودش و به لب های رژ خورده اش … و بی اختیار قند توی دلش آب شد !
چیزی در وجودش تغییر کرده بود . از دیشب و بعد از اون بوسه … انگار احساسی درون روحش شکفته بود ! حس می کرد امیدوارتر از قبل … زیباتر از قبل شده !
سلام
آخه این چه دوستیه با این پارت گذاشتنش
؟؟؟؟🙄
💞💞💞😘😘