دستش رو از بالای ستون فقراتم تا امتداد کمرم سوق داد و گودیش رو با سر انگشت لمس کرد که بدنم مور مور شد و چشم هام خمار.
– لب های کیو گاز می گرفتی؟
به لب هایی که ذره کبود شده بود نگاه کردم.
– غریبه که نیست …شوهرمه!
پهلوم رو بشکونی گرفت که جیغم در اومد.
– وقتی تک تک دندونات رو توی دهنت خورد کردم …یه جوری که دیگه نتونی کلمات رو برای بلبل زبونی درست ادا کنی اون وقت می فهمی هر چیزی رو نباید گاز بگیری.
هنوز در حالت درک حرف هاش بودم و تک به تک کلماتش رو مرور می کردم که با نیم چرخشی مک رو از تاپ(فاعل) به باتم (مفعول) تبدیل کرد.
– آخ چیکار میکنی؟ کمرم دو نصف شد.
– داشتی واسه کی لاتیش رو پر میکردی؟
من که هنوز جای بشکون قبلیم درد می کرد جرعت جواب دادن نداشتم و سر به زیر لب زدم:
– دست خودم که نبود …ناراحتی اصلا نزدیکت نمیام دیگه، ولی یادت باشه چجوری منو امشب تشنه گذاشتی!
رو ازش گرفتم و سرم رو چرخوندم که دستش روی چونهم نشست و با خشونت تمام صورتم رو چرخوند.
– قهر کردن راست کار من نیست، مظلوم بازی هم قدیمی شده …
با سرگیجه عجیب ناشی از احساست داغم بی جون از کشمکش گفتم:
– توقع داشتی تا صبح نازتو بخرم؟ جامون برعکس شده؟
نگاهی ازم گرفت و به لیوان آبیموه خالی روی میز کنار تخت، انداخت.
– این دقیقا کاریه که تو هر بار با من میکنی.
سخت بود حالا متوجه منظورش بشم.
اما باز هم شدنی بود.
بازی بی پایان جدال ما حالا رنگ صلح به خودش گرفت.
درست زمانی که حافظ رازی شد بعد از هزار بار عل و بل و جیمبل باهام راه بیاد …طوری که در تمام طول این مدت با پرده خجالتی که داشتم نتونه بودم لذت کافی رو از رابطه دونفره بینمون ببرم و حالا داشتم دلی از عزا در می اوردم.
آتیش درونم به وجود حافظ هم نفوذ کرد و گرمایی بینمون شروع به موج زدن کرد.
سمفونی نفس هامون تا حدی گوش نواز بود که می تونستم همین حالا به عنوان آخرین موسیقی عمرم بهش گوش بدم.
با پرت شدن از ارتفاع و قبل از اون متحمل شدن انفجار بیگ بنگ توی تک تک سلول های بدنم، حس رهایی عجیبی بهم داد و با خستگی توی بغلش آروم گرفتم.
– اون لعنتی آبمیوه بود یا انرژی زا؟ من حتی الان هم نمیتونم از ادامهش دست بکشم حافظ!
پوزخندی زد و در حالی که با دستمال عرق روی پیشونیش رو پاک کرد جواب داد:
– اگر می دونستم به این زودی جواب میده از همون هفته اول شبی یکی بهت میدادم!
قفسه سینهم از شدت هیجان بعد از رابطه بالا پایین شد و با صدایی که دوباره داشت انرژی می گرفت پرسیدم:
– قبلا هم خوردم.
دستش رو جک سرش کرد و متعجب پرسید:
– نداشتیم تو خونه …تو از کجا خوردی؟
مگه میشد نداشته باشیم؟ حتی اگر کوچک ترین چیزی توی خونه تموم میشد من یه لیست خرید بلند بالا به حافظ میدادم و اون هم به شایان میسپرد که تمام و کمال انجامش بده.
– اره همین چند روز پیش شایان رفته بود خرید گرفت.
جدی شد.
از جاش بلند شد و با جدیت پرسید:
– تو شایان رو فرستادی خرید، بهش ام گفتی برات قرص افزایش قوای جنسی بخره؟
موندم.
حتی یک کلمه هم نمی تونستم تلاوت کنم.
قرص چی؟ انگار گوش هام کر شده بود.
– تو …تو داشتی راجب اب پرتقال می گفتی یا …باورم نمیشه همچین چیزی به خورد من دادی!
نفسش رو اسوده رها کرد.
ما هر دوتامون اشتباه برداشت کرده بودیم با این تفاوت که من زیادی مثبت فکر میکردم.
– حالا سلیطه بازی نداره، تو که حالشو بردی دیگه ادای تنگا در نیار که با این لوندی های امشبت باورم نمیشه آروم و مظلوم باشی …این همه وقت داشتی واسه منم فیلم بازی میکردی؟!
حسم پرید.
دیگه حتی الان نمی خواستم لحظه ای بیشتر از این به حافظ نزدیک باشم.
– پس بگو واسه چی بیخودی میگفتی پیف پیف بو میده نگو می خواستی به پات بیوفتم …
ابرویی بالا انداخت و بشکون محکمی از بازوش گرفتم و فاصله قابل توجهم رو باهاش حفظ کردم که مبادا ذهن و فکرم لحظه ای سمت این بره که دوباره تحت تاثیر اون زهرماری قرار بگیرم.
#حال
بعد از مطمعن شدن این که واقعا تو آب هویج بستنی چیزی نریخته باشه … با نی جرعه ای نوشیدم و با صدای زنگ گوشی حافظ مکث کردم.
معمولا از جواب دادن به تلفن ها تفره می کرده اما انگار این یکی زیادی مهم بود که همون بوق اول جواب داد:
– جان؟
اصولا از دخالت فوضولی خوشم نمی اومد اما من باید یادم می رفت هدفم از نزدیک شدن به حافظ و تن دادن به خواسته های احمقانهش، چی بوده؟!
در حالی که وانمود می کردم مشغول خوردن آب هویجمم و آوا رو روی پام اهسته تکون میدادم تا بیدار نشه، به صدای حافظ هم گوش می دادم:
– عره و اوره و شمسی کوره رو دنبال خودش راه انداخته اومده اونجا که چیو ثابت کنه؟
هنوز نمیدونستم مخاطبش کیه و داره راجب چی حرف میزنه اما از حرصی که توی رفتارش موج می زد و عصبی نفسش رو فوت می کرد مشخص بود قضیه خیلی جدی تر از یا محث معمولیه.
با جمله بعدی که گفت رسمت تلفن رو قطع کرد.
– می رسونم خودمو …
با این که تلفن قطع شده بود اما عصبانیت حافظ فروکش نکرده بود و میترسیدم ازش سوالی بپرسم.
وا رفته و با صدای اروم که جدی تر نشه پرسیدم:
– کجا می خوای بری؟ مارو بزار خونه حداقل یا برامون یه آژانسی بگیر.
طوری سمتم برگشت که مهره های گردنش روی هم لغزدیدند.
– کجا بری؟ تو باس با من بیای …
سوالی که توی ذهنم پیش میخورد رو به زبون اوردم.
– کجا به سلامتی؟ دعوت نامه فرستادن؟
به خیابون چشم دوخت و در حالی که فرمون رو بین انگشت هاش فشار می داد، گفت:
– سوال زیاد میپرسی! دو دقیقه هیچی نگو ببینم بلدی اصن.
مشخصا تنها راهکار پیش پاش برای ساکت کردن من به نظر می اومد.
اروم مابقی آب هویجم رو تنهایی خوردم.
قبلا شاید نصفش رو هم نمیتونستم تموم کنم و همیشه حافظ ترتیبش رو میداد اما اینبار من اشتهام بیشتر شده بود.
از خودم که پنهان نبود، حامله اشتهام رو به چیز های شیرین دو برابر کرده بود.
سرعت ماشین به حدی بالا بود که اوا رو محکم تر بغلم گرفتم و بدنم حسابی گرم شد.
– میشه یکم شیشه رو بدی پایین؟ مردم از گرما!
بعد از این که مطمعن شد من لباس رو درست کردم و دیگه به آوا شیر نمیدم شیشه رو برام پایین داد.
– نفس بکش خفه نشی! …رفتیم اونجا از کنار من جم نمیخوری …لام تا کم هم حرفی رد و بدل نمیکنی تا خودم نگفتم.
شونه بالا انداختم.
– تو که نمیگی کجا داریم میریم، من بیخودی تایید کنم که چی بشه؟
با پیچیدن توی خیابونی که برام زیادی اشنا بود تمام سلول های تشخیص موقیت مغزم فعال شد و تازه متوجه مکانی که داشتیم بهش نزدیک می شدیم، شدم.