رمان اردیبهشت پارت ۳۷

4.3
(23)

 

 

فصل دهم :

 

ساعت یک عصر …

آرام نشسته بود روی چمن های پارک ، نزدیک درخت تنومندی که روی تنه اش کفشدوزک های پلاستیکی غول پیکر چسبونده بودن .

 

حالش بد بود ، گرسنه بود ، ضعف داشت . باورش نمی شد که جسارت به خرج داده و فرار کرده … از خونه ، از پدرش … از فراز ! ولی اگر واقعاً این سرنوشتش بود … باید حداقل قبلش مجید رو می دید و باهاش حرف می زد . باید بهش می گفت همه چی رو … باید اعتراف می کرد !

 

آدم ها اگر اعتراف می کردن شاید شانس رستگاری داشتن … ولی بدون اعتراف …

 

موبایلش رو از توی جیبش در آورد و نگاهی به صفحه اش انداخت … دریایی از تماس های بی پاسخ و پیامک های باز نشده که جرأت خوندنشون رو نداشت .

 

دلهره اش غلیظ تر شد . چشماشو بست و نفس های عمیق و پی در پی کشید تا موجِ استرس رو از خودش دور کنه . همون وقت صدایی شنید : آرام !

 

مجید بود !

 

به سرعت چشم باز کرد و چرخید و اون رو دید که داشت به طرفش می یومد … قلبش هری ریخت پایین ، اشک توی چشم هاش حلقه بست .

 

خدایا … چقدر مجید رو دوست داشت ! با دلتنگی خیره موند بهش … شلوار جین و پیراهن چهارخونه ی سورمه ای پوشیده بود … ریش تیره و بلندش کمی شلوغتر از قبل دیده می شد .

 

خدایا … انگار صد سال بود که ازش دور بود !

مجید بهش رسید … آرام از روی چمن ها بلند شد .

 

– خوبی عزیزم ؟ چطوری از خونه زدی بیرون ؟ دیگه داشتم روانی می شدم از فکر …

 

نتونست جمله اش رو تموم کنه … .

 

آرام یهو پرید بغلش و دستاشو دور گردنش حلقه کرد و نفس کشید … بوی بدنش رو عمیق نفس کشید .

مجید گفت :

 

– عزیز دلم … .

 

و دستاشو حلقه کرد دور کمر آرام . آرام می خواست حرف بزنه … می خواست بگه از همه ی احساسات توی قلبش … می خواست بگه که توی این مدت داشت می مرد از عشق مجید … و واقعاً هم می مرد ! اگر مادرش چند ثانیه دیرتر سر می رسید … .

 

– دلم برات تنگ شده بود !

 

– منم دلم تنگ شده بود … عزیزم ! حالا آروم باش … ما با همیم ! دیگه از هم جدا نمی شیم

 

آرام شک داشت به این حرف ، ولی با بغض خندید و از مجید جدا شد . ولی مجید دستش رو رها نکرد .

 

– چقدر رنگ و روت پریده آرام ! حالت خوب نیست …

 

– مهم نیست !

 

– بابات قراره چه بلایی سرمون بیاره ؟ من هنوز نمی فهمم … گیجم ! آخه چرا داره ما دو تا رو از هم جدا می کنه ؟

 

آرام هیچی نگفت … مجید ادامه داد :

 

– من نمی گم وضعیت خوبی دارم ، ولی … از بقیه کمتر هم نیستم ! … بهش گفتی یک شغل جدید پیدا کردم ؟ … آره آرام ؟!

 

آرام با خجالت نگاهش رو پایین انداخت و گفت :

 

– مشکلش این چیزا نیست !

 

– پس مشکل چیه ؟!

 

– راستش …

 

مکث کرد … نمی دونست باید چطوری اول شروع کنه .

 

صدای غرش آسمونِ خاکستری که بلند شد … هر دو سرشونو بالا بردن . بلافاصله بارون شدید و سیل آسایی شروع به باریدن کرد .

 

مجید غر زد : اَه … الان وقتش بود ؟!

 

بعد گفت :

 

– بریم توی ماشین !

 

آرام کوله اش رو از روی چمن ها برداشت . بعد دست مجید رو گرفت … هر دوشون زیر رگبار تند و شلاقی بارون به طرف ماشینِ مجید شروع به دویدن کردن … .

***

بیرون هنوز بارون می بارید .

 

شاید دقایقی قطع می شد ، ولی بعد باز هم با شدت شروع می کرد به باریدن . قطره های درشت بارون به شیشه های مسدود کوبیده می شدن و بعد سُر می خوردن پایین .

 

آرام مچاله شده روی صندلیش … دستاشو زیر بغلش زده بود و بی وقفه و هیستریک می لرزید … از رطوبتِ لباسش یا از استرس . نگاه می کرد به مجید که مات و مبهوت بود … دستاش حلقه شده دور فرمون ، و نگاهش به مقابل بود .

 

از رادیو صدای محوِ موسیقی در حال پخش به گوش می رسید :

 

خیس می شم با تو هر شب زیر بارونی که نیست

دستتو محکم گرفتم تو خیابونی که نیست

باشم و عاشق نباشم … کار آسونی که نیست

عاشقت می شم دوباره عاشق اونی که نیست … .

 

 

سرانجام مجید سکوت بینشون رو شکست :

 

– باورم نمی شه ! آرام … داری شوخی می کنی ، مگه نه ؟!

 

آرام با درد پلکاشو روی هم فشرد … مجید ادامه داد :

 

– بابات تو رو توی قمار باخته ؟! … مگه می شه ؟ … مگه می تونه … اینقدر بی غیرت … اینقدر … داری شوخی می کنی آرام ؟! شوخی می کنی با من … توی دلت بهم می خندی !

 

سیبک گلوش بالا و پایین غلتید . یکدفعه چرخید و بازوی آرام رو گرفت و اون کشید سمت خودش … و با خشمی که داشت کم کم فوران می کرد … گفت :

 

– چرا ساکتی آرام ؟ چرا هیچی نمی گی ؟ … چرا نمی گی که شوخیت گرفته با من ؟!

 

آرام با بیچارگی نگاهش کرد … . بغض عین خرده شیشه داشت گلوش رو خراش می داد و راه نفسش کم کم بوی خون می گرفت .

 

– یادته … با چاقو زده بودنش … ما …

 

مجید وسط حرفش فریاد زد :

 

– فدای سرم آرام … فدای سرم ! کاش می مرد ! … چرا به من هیچی نگفتی ؟ … چرا همون روز نگفتی که …

 

– نمی دونستم به خدا !

 

– همون وقتی که فهمیدی چرا نگفتی ؟ … دیروز چرا نگفتی ؟ پریروز نگفتی … چرا زودتر به منِ خاک بر سر نگفتی ؟!

 

آرام چشماشو بست .

 

– داد نزن !

 

– پس چیکار کنم ؟ به شاهکار بابات بخندم ، آره ؟ … واقعاً هم خنده داره … این وضع و حال من خنده داره !

 

صداش لحظه به لحظه داشت بلندتر می شد . آرام حس می کرد هر لحظه ممکنه زیر آوار کلماتِ مجید دفن بشه . کف دستاشو روی گوش هاش گذاشت :

 

– تو رو خدا داد نزن !

 

و هقی زد . مجید گفت :

 

– نکنه قراره تسلیمش بشی آرام ؟

 

مچ دستای آرام رو گرفت و اونا رو از روی گوشهاش عقب کشید .

 

– آره ؟! … می خوای تسلیم بشی ؟ … قراره تن بدی به این بازی کثافت ؟

 

آرام پر از بغض فقط نگاهش کرد … مجید ادامه داد :

 

– من نمی ذارم آرام ! می کشم اون مرتیکه رو … اسمش رو بگو فقط …

 

آرام نفس تکه و پاره اش رو از سینه اش خارج کرد :

 

– مجید …

 

مجید ایندفعه عربده زد :

 

– اسمش رو بگو آرام !

 

 

گوش های آرام سوت کشید ، بغضش درهم شکست . کف دستاشو جلوی دهانش گرفت و هق زد .

 

– بهت گفته بودم … که … می ترسم قلبت رو … بشکنم !

 

– قلبم رو فقط نشکستی … همه ی وجودم رو خرد و خاکشیر کردی …

 

– مجید !

 

– اسمش رو بگو آرام … منو نچزون ! … منِ بی همه چیزو اینقدر نچزون !

 

– می گم … می گم مجید ، فقط … باید یه چیزی بهت بگم ! من …

 

نفسش از شدت گریه بند اومده بود . باید می گفت … باید خیلی زودتر از اینها ، توی شرایط بهتری می گفت … ولی نگفته بود و انگار شرایط این بود که حالا همه ی رازها بر ملا بشه .

 

– هیچی دیگه لازم نیست بگی آرام ! حاشیه نرو ، فقط اسمش رو …

 

– من بکارت ندارم !

 

تموم شد !

 

یهو همه چی از حرکت افتاد … هر صدایی خاموش شد ! همه چی از حرارت افتاد .

 

آرام به خودش جرأت داد و از پس سیلابِ بی امان اشکهاش به مجید نگاه کرد … و مجید … حیرون ، ساکت ، کیش و مات شده !

 

واقعاً هم کیش و مات شده بود ! انگار یکی توی بازی شطرنج محاصره اش کرده بود … انگار وسط یک قمار درست لحظه ی آخر بالاترین کارت و حیاتی ترین کارت روی میز پرتاپ شده بود و اون با دست های خالی … کاملاً خالی از هر چیزی … .

 

آرام در لحظه فهمید که اونو برای همیشه از دست داده … .

 

– تو رو خدا مجید … اول گوش بده به حرفام ! … منو قضاوت نکن !

 

هق زد به حالِ خودش … باورش نمی شد ، ولی داشت التماس می کرد ! با نگاهش ، با لحنش داشت به مجید التماس می کرد … .

 

– به خدا هیچوقت نخواستم تو رو بازی بدم ! صد بار به خودم قول دادم که همه چی رو بهت بگم … ولی ترسیدم ولم کنی بری… .

 

مجید به طرز دلخراشی ساکت و منگ بود .

 

– فراز حاتمی بود ، مجید … یادته اونو یک بار محل کارم دیدی ؟ … اون بود که به من تجاوز کرد ! … مجید … معنی تجاوز رو می دونی ؟!

 

باز هق زد … .

 

– باور می کنی حرفامو ؟ … آره دردت به جونم ؟! … به خدا بهم تجاوز کرد … من نمی خواستم ! من تقصیری نداشتم ! زورم بهش نرسید ! حالا هم با بابام قمار کرده … می خواد منو ازت جدا کنه ! من بازم زورم بهش نمی رسه … مجید ، من تنهایی زورم بهش نمی رسه ! من تنهایی حریفش نمی شم ! … تو رو خدا ولم نکن مجید ! … تو رو به هر کی می پرستی …

 

مجید هنوز هم ساکت بود . آرام حس ناتوانی عجیبی می کرد . کف دستش رو به پیشونی داغش چسبوند و هق زد . باید به چه زبونی التماس می کرد ؟ باید چه کلماتی رو می گفت ؟ باید اونو به جون کی قسم می داد ؟

 

ناتوان بود ، مریض بود … خسته بود ! با بند بند وجودش خسته بود ! … و مجید هنوز ساکت بود !

 

کسی با انگشت اشاره ضربه ی کوتاهی به شیشه ی کنار آرام کوبید . آرام چرخید و با دیدن فراز از پس شیشه ی بخار گرفته … یکدفعه جیغ بلندی کشید … .

 

بعد فراز در ماشین رو باز کرد و بازوی آرام رو گرفت و اونو از روی صندلی کشید پایین .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سرنا
2 سال قبل

چرا اینجا تموم شد !

بنی
2 سال قبل

وای ی ی ییییی
بدنم یخ کرد

...
2 سال قبل

قاصدکی پارت عصر رو زود بزار لطفااا🙏🙏🙏
وای عجب جایی تموم شد😱

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x