رمان اردیبهشت پارت ۴۱

4.3
(23)

 

 

فراز چشماشو باز کرد و نگاه گیجی به خواهرش انداخت … انگار درست نفهمیده بود منظورش رو .

 

– چی ؟!

 

– به من زنگ زد الان ! از تو پرسید … خواست تو رو ببینه !

 

– ولی …

 

ساکت شد . به سختی می تونست چیزی که شنیده بود رو باور کنه . بعد خودش رو از دیوارِ کوتاه تراس جدا کرد .

 

– خب … می تونه ببینه !

 

– حتماً می خواد در مورد نامزدش حرف بزنه ! لابد شنیده که ازش شکایت کردی !

 

– بهش بگو بیاد اینجا !

 

ارمغان یه مدلی نگاهش کرد … انگار چیز محالی شنیده بود .

 

– اینجا ؟ … خونه ی تو ؟!

 

فراز می خواست پاسخش تندی بهش بده … ولی نه ! فقط از کنارش عبور کرد و از تراس خارج شد و گفت :

 

– بیاد اینجا ! … و تو هم برو ! اگه می خواد منو ببینه … باید تنها ببینه !

 

و بعد به سرعت رفت و توی اتاق خودش رو حبس کرد … تا صدای اعتراض و فریادهای ارمغان رو نشنوه … .

***

 

از تاکسی پیاده شد و بند کوله اش رو روی شونه اش جابجا کرد . خیابون همیشه شلوغ … اون ساعت از شب حتی شلوغ تر هم شده بود .

 

دستی به دکمه های مانتوش کشید و تلو تلو خوران از وسط ماشین ها عبور کرد تا به اون طرف خیابون برسه . حتی نزدیک بود تصادف کنه … سمند سفیدی که به شدت ترمز گرفته بود تا به زانوهاش نکوبه … با بوق کش داری اعتراض کرده بود :

 

– چته دختر ؟ … مستی ؟!

 

آرام فقط نگاه گنگی بهش انداخت … بعد خودش رو به پیاده رو رسوند و دستش رو به دیوار گرفت تا زمین نخوره .

 

توانش داشت تموم می شد … زانوهاش تحمل وزنش رو نداشتن . ذهنش یخ می زد و تمام احساسات و منطقش رو از کار می انداخت .

می ترسید وسط خیابون از حال بره . ولی نه … اون حق نداشت کم بیاره ! این حق رو نداشت .

 

نفس عمیقی کشید و از بین درهای بزرگ شیشه ای گذشت و وارد لابی شد … دکمه ی آسانسور رو فشرد و در انتظار باز شدن درهای آسانسور …

 

قلبش مدام از حس های وحشتناک پر و خالی می شد . زانوهاش می لرزید . باور نمی کرد که با پاهای خودش به خونه ی هیولا می ره .

 

ولی دیگه چه اهمیتی داشت ؟ … در اون برهه از زمان همه ی دنیا براش یک جهنمِ به تمام معنا بود !

 

وقتی ارمغان بهش گفت فراز اونو توی خونه ی خودش قبول می کنه … ده دقیقه ی کامل گریه کرد که اینقدر بدبخت و بی دفاعه . ولی بعد زنگ زد به ارمغان و آدرس رو پرسید . نباید می ترسید … اصلاً دیگه چی برای از دست دادن داشت ؟ …

 

با باز شدن درهای آسانسور … آرام وارد کابین شد و دکمه رو فشرد .

 

تکیه زد به دیوار آسانسور و نگاه کرد به انعکاس تصویر خودش وسط آینه ی تمیز .

 

چهره ی جلا باخته اش … نگاه بی نورش … رشته موی خیس از بارونش که به شقیقه اش چسبیده بود .

 

چقدر رقت انگیز به نظر می رسید … و واقعاً فراز حاتمی چرا دنبال اون بود ؟ شیفته ی چی شده بود که اینقدر محکم … اینقدر بی رحم و اینقدر تخریب گرانه … وارد زندگیش شده بود ؟

 

آسانسور به نرمی توقف کرد … و بعد درهای فولادینش از هم باز شد . بلاخره رسیده بود … رسیده بود … و کابوس شروع شده بود .

 

بیشتر از هر زمان دیگری حس استیصال می کرد . خودش رو از دیوار جدا کرد و نعشش رو به سختی از آسانسور بیرون کشید .

 

توی شیش و بش زنگ زدن بود … که در ناگهان باز شد و ارمغان مقابلش ایستاد .

 

با مانتو و روسری … .

 

– ارمغان جون ؟

 

– آرام … عزیزم …

 

نگاهی به پشت سرش انداخت … بعد از آپارتمان بیرون اومد و درو پشت سرش بست .

 

– خوبی ؟ … از کِی اینجایی ؟ اینقدر دیر کردی که امیدوار شده بودم منصرف شدی !

 

– شما … جایی می رید ؟

 

نگاهِ ارمغان با درد و شرمساری آمیخت .

 

– گفت که … می خواد باهات تنها باشه .

 

آرام چنان بی واکنش باقی موند … انگار اصلاً نفهمیده بود حرفش رو . ارمغان با نگرانی دست اونو گرفت … از حرارت انگشتای آرام بلافاصله فهمید که اون تب داره .

 

– نگران نباش ! من هستم … همینجا پست در منتظرتم . کلید هم دارم ! اگه مشکلی پیش بیاد … زنگ می زنم به موبایلت . تلفن رو روشن بذار توی جیبت تا بفهمم … .

 

آرام چندش ترس رو در اینچ به اینچ تنش حس کرد . ولی گفت :

 

– احتیاجی نیست !

 

صداش می لرزید … ادامه داد :

 

– من می تونم از خودم دفاع کنم !

 

و دستش رو از بین دست ارمغان بیرون کشید . تا قبل از اینکه بتونه زنگ بزنه ، در باز شد . بی اختیار سر چرخوند و نگاهِ تب دار و مریضش عین ماهی گیر افتاده به غلاب ماهیگیر … توی نگاهِ فراز گیر کرد .

 

بدنش از شدت هجوم ترس سنگین شد … فراز گفت :

 

– بیا تو !

 

و درو نیمه باز رها کرد و در تاریکی اون طرف در ناپدید شد .

 

 

آرام بزاق دهانش رو قورت داد … ارمغان گفت :

 

– من هستم آرام … همینجا پشت در هستم !

 

جمله ی اطمینان بخشش نتونست حتی ذره ای قلب یخ زده ی آرام رو گرم کنه .

 

نفس لرزونی کشید … جون کند و وارد حریم خونه ی فراز شد . بعد درو بست و نگاهِ دلواپس ارمغان رو پشت در جا گذاشت … .

 

فراز وسط سالن خونه اش ایستاده بود … با قامتی استوار و صاف … دست هایی که توی جیب های شلوارش فرو کرده بود … و سری اندکی خم شده روی شونه ی چپش … و نگاه مستقیمش به آرام .

 

– حرفاتونو شنیدم . واقعاً خوشحالم که به حرفای ارمغان گوش ندادی و تصمیم گرفتی بهم اعتماد کنی !

 

آرام درست نمی دونست داره چیکار می کنه . انگار عقلش از کار افتاده بود … حتماً همینطور بود ، واگرنه اونجا چه غلطی می کرد ؟ سرش رو کمی بالا گرفت … گفت :

 

– حتی ذره ای بهت اعتماد ندارم !

 

صداش گرفته و بی حال بود … ولی کلماتش عین تیغ ، برّنده . یک لنگه ی ابروی فراز به نشونه ی تفریح بالا پرید :

 

– ولی بهر حال اینجایی !

 

– آره … چون ازت نمی ترسم !

 

– اینکه عالیه !

 

چشم های آرام می سوخت … قلبش می سوخت … همه ی وجودش داشت می سوخت و ذوب می شد .

 

– آدم از بلایی می ترسه که سرش نیومده باشه ! … تو جایی برای ترس گذاشتی مگه ؟! … من قوی شدم ! … می تونم از خودم دفاع کنم ! … حتی می تونم بکشمت !

 

فراز چیزی نگفت … آرام ادامه داد :

 

– فکر می کنی می تونی دیگه آزارم بدی ؟! … نمی تونی ! نمی تونی لمسم کنی … نمی تونی دستامو ببندی … نمی تونی حتی یک قدم از اینی که هستی بهم نزدیک تر بشی !

 

– من اون شب دستاتو بسته بودم ؟

 

آرام ساکت شد … . چی داشت می گفت ؟! … انگار همه ی حرفاش هذیون بود ! تسلطی روی کلماتش نداشت . ولی شرم می کرد از یادآوری اون شب … حالش بهم می خورد از فکر کردن به همه ی بلاهایی که این مرد کثیف سرش آورده بود .

 

فراز گفت :

 

– بشین !

 

چیزی در نگاهش تغییر کرده بود … لحنش ملایمت بی سابقه ای گرفته بود . باز تکرار کرد :

 

– بشین لطفاً !

 

و بعد صورتش رو از مسیر نگاه آرام دور کرد تا برق اشک رو توی چشماش نبینه … و به سمت آشپزخونه رفت … .

 

آرام چند قدمی به دنبالش تلو تلو خورد و بعد درست وسط درگاهی آشپزخونه ی بزرگ ایستاد . نگاه دوخت به فراز که پشت به او … مقابل چای ساز ایستاده بود . حضور آرام و سنگینی نگاهش رو حس کرد که گفت :

 

– اینکه اینطوری خیس و آب کشیده ای رو شاید بتونم درک کنم . ولی اینکه از ضعف و گرسنگی شکل جنازه ها شدی اصلاً برام قابل توجیه نیست ! باید یه چیزی بخوری …

 

چرخید به عقب ، نگاه کرد به آرام و شوخی تلخ و شیرینی کرد :

 

– اگه واقعاً تصمیم گرفتی منو بکشی ، باید قوی تر باشی !

 

آرام نفس داغش رو با زجر و سختی از ریه هاش بیرون کرد .

 

– نمی خوام ! ازت هیچی نمی خوام . فقط می خوام رضایت بدی تا مجید بیاد بیرون !

 

فراز هیچی نگفت ، فقط نگاهش کرد . نگاهش سنگین بود … خیلی سنگین … انگار که سرب داشت . آرام دوباره گفت :

 

– برو رضایت بده …

 

باز جوابی نشنید . بی تاب بود … مغزِ تب زده اش بی تاب بود … بدنِ خسته و کوفته اش بی تاب بود . ضعف و درد جسمانی داشت اونو به انحطاط و تسلیم می کشید .

 

– شنیدی چی گفتم ؟ … برو رضایت بده !

سکوتِ مأیوس کننده ی فراز … .

 

اشک چشم های آرام رو پر کرد … و با خودش فکر کرد اصلاً چرا باید فراز رضایت بده ؟ مگه همین رو نمی خواست ؟ مگه بدبختی اون و مجید رو نمی خواست ؟ مگه همه ی این کارها رو نکرده بود که به اینجا برسه ؟ … و حالا آرام اومده بود به خونه اش که بزمش رو کامل کنه ؟ به دست و پاش بیفته و باعث بشه این آدم بی همه چیز حتی بیشتر لذت ببره ؟!

 

– اینکه اینقدر زجر می کشم … باعث می شه حس رضایت کنی ؟! بهت حس خوبی می ده … دیدن عذاب دیگران ؟ … تو چی هستی واقعاً ؟ … بهم بگو ! … یک مریضِ سادیسمی که از شکنجه ی قربانی هاش لذت می بره ؟!

 

فراز نفس عمیقی کشید ، گره دستاش رو از هم باز کرد و قدمی به سمت آرام رفت . ولی صدای جیغِ آرام ناگهان در فضا منفجر شد :

 

– جلو نیا ! … همون اول بهت گفتم … حتی یک قدم جلوتر نیا !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
😑😑😑😑😑
2 سال قبل

چرا جای حساس ول میکنی😑🙄

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x