آترین : تولدت مبارک وروجک انشالله موفق شی، پیشرفت کنی و به آرزوهات برسی.
خوشحالم از اینکه وروجکی مثل تو کنارمه!
دلم برای این مدل حرف زدنش، اینجوری ناز کشیدنش ضعف رفت.
با لبخند تشکر کردم ازش و بلند شدم.
آترین هم چیزی نگفت.
بدو بدو پله هارو رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.
در اتاق رو بستم و پشت در نشستم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم.
به طور عجیبی بی نهایت تند میزد.
صدای خیلی زیاد بود، آروم و قرار نداشت.
آروم آروم نفس های عمیق کشیدم تا حالم بیاد سرجاش.
وقتی آروم تر شدم دستمو جلو صورتم گرفتم.
به دستبند و انگشترم نگاه کردم.
باهم ست بودن.
دستبندم پر از گل های ریز بود و توی دستم برق میزد.
روی انگشترم یه گل عین گل دستبندم بود و توی اون گل یه نگین کوچیک دخترونه.
حس و حال عجیبی داشتم.
برای اولین بار تو عمرم آدمهایی بودن که تولدم براشون مهم بود.
خودم براشون مهم بودم.
برام تولد گرفتن و هدیه های متفاوت بهم دادن.
حس میکردم تمام این اتفاقا و خوشحالی ها توی خوابه.
بلند شدم، رفتم جلوی آینه و نیشگون کوچیکی از دستم گرفتم.
بیدار بودم.
به گردنبندی که توی گردنم جا خوش کرده بود نگاه کردم.
بی نهایت توی گردنم می درخشید.
امیر و آترین برام سنگ تموم گذاشته بودن.
برای اولین بار احساس کردم خیلی خوشبختم و کسی هم هست که منو دوست داشته باشه!
آرایشم رو پاک کردم.
هر چیز اضافی که دورم بود رو در آوردم و فقط هدیه امیر و آترین توی گردن و دستم نگه داشتم.
نمیخواستم هیچ وقت درشون بیارم.
هر دو برام طلا گرفته بودن . . .
لباس برداشتم و وارد حموم شدم.
دوش چند دقیقه ای گرفتم و بعد از خشک کردن بدنم با حوله و پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم.
حوله کلاهیمو برداشتم و موهامو بردم توش کامل.
از خودم که مطمئن شدم از اتاق رفتم بیرون.
از پله ها رفتم پایین و وارد آشپزخونه شدم.
آترین نبود.
کیک و آبمیوه ای خوردم و بعد از زدن مسواک خواستم برم بالا که آترین صدام زد.
رفتم کنارش توی سالن روی مبل نشستم.
به قیافه منتظرش نگاه کردم.
_الان این نگاهت یعنی باید راجب امیر توضیح بدم؟
آترین : خودت چی فکر میکنی؟
_خب ببین چیزی بین من و امیر نیست.
باهم رفیقیم و هرزگاهی همو میبینیم،
گاهی هم با هم صحبت میکنیم.
همین!
آترین : مطمئنی همش همینه؟
_چطور مگه؟
آترین : چشمای امیر و نگاهش به تو، نمیگه که فقط رفیقید.
_از نظر من امیر یه رفیق خیلی خوبه، با مرام و با معرفته و هوامو کلی داره.
همش همین!
چندبار هم خواستم باهاش صحبت کنم اتفاقات عجیب افتاده نشده.
قطعا قرار بعدی باهاش صحبت میکنم.
آترین : امیدوارم هر چه زودتر صحبت کنی و این موضوع تموم شه.
اصلا خوشم نمیاد با یه پسر بیشتر از درس و دوستی عادی در ارتباط باشی!
_وا یعنی چی؟
یعنی من حق ندارم رفیق پسر داشته باشم، برم بیرون و خوش باشم؟
آترین داری محدودم میکنی؟
نمیدونم چرا یهو آترین عصبی شد.
از روی مبل بلند شد و رو به روم ایستاد.
با عصبانیت گفت :
نه محدودت نمیکنم، اما فکر میکنم اونقدری حق دارم که توی زندگیت نظر بدم یا یه چیزی رو بخوام ازت نه؟
_چرا داد میزنی؟
اره حق داری اصلا تو صاحب کل زندگی منی!
آترین عصبی تر از قبل داد زد . . .
آترین عصبی تر از قبل داد زد :
تابان من دوست ندارم هیچ پسری بهت نزدیک بشه.
من دلم نمیخواد کسی بهت ضربه بزنه، نمیخوام اذیت بشی.
متاسفانه تو خیلی بچه ای و این حس های منو نمیتونی درک کنی.
شب خوش.
بعد از زدن این حرف با عصبانیت رفت به طرف اتاقش.
شوکه بودم.
از رفتارش و الکی عصبی شدنش.
نیاز به عصبی شدن و داد زدن نبود.
من خودم قصد داشتم امیر رو بذارم کنار اما این رفتار آترین!
رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم.
تو یه لحظه با این رفتارش تمام حس های خوب و حال خوبم رو پروند.
سعی کردم جلوی خودمو بگیرم گریه نکنم.
در همین حین صدای ویبره گوشیم بلند شد.
نگاه کردم امیر بود.
صدامو صاف کردم و جواب دادم :
الو؟
امیر : سلام خانم خانما خوبی عزیزم؟
تولدت مبارک!
انشالله سال دیگه این موقع بیشتر از همیشه به آرزو و هدفات نزدیک شده باشی.
_ممنونم امیر جان.
بابت همه چیز ممنون واقعا سوپرایز شدم.
بی نهایت حالم خوب شد و ذوق کردم.
امیر : قابل شمارو نداره عزیزم.
بیشتر از اینا باید برات انجام میدادم.
خب خوبی؟
_نه بابا این حرفو نزن همه چیز عالی بود.
ممنون تو خوبی؟
امیر : تشکر، دلم یهو هواتو کرد گفتم زنگ بزنم جویای احوالت بشم و اینکه!
آترین چیزی نگفت؟
کمی من من کردم و به سختی گفتم :
خب … راستش … زیاد مهم نیست.
حقیقتا امیر چند وقتیه میخوام ببینمت باهات راجب یه موضوعی صحبت کنم ولی هر دفعه میبینمت نمیشه.
میخواستم اگر امکانش هست قرار بعدی یه جای خلوت و فقط خودمون دوتا باشیم.
امیر : موضوع چیه خانم؟
_باید رو در رو باهات صحبت کنم اینطوری نمیشه.
اگر امکانش باشه تا دو سه روز آینده اوکی کنی بریم بیرون.
امیر : یکم نگرانم کردی.
باشه عزیزم هر موقع بخوای میریم . . .
_خب پس، فردا ساعت ۷ عصر کافه … میبینمت.
امیر : خودت میخوای بیای یعنی؟
نیام دنبالت؟
_نه خودم میام، میبینمت فعلا.
خدافظی کرد و گوشیو قطع کردم.
فردا باید این رابطه رو تموم میکردم.
یا تبدیل بشه به رفاقت یا کلا همه چیز تموم.
داد زدن و عصبی شدن آترین رو که یادم اومد دوباره اشک توی چشمام جمع شد.
سعی کردم بها ندم و موفق هم شدم.
چشمامو بستم و خوابم برد.
توی کافه نشسته بودم، تقریبا ۵ دقیقه زودتر اومده بودم.
امیر خیلی آن تایم بود و مطمئن بودم راس ساعت ۷ میرسه.
به ساعت نگاه کردم یک دقیقه به ۷ بود.
چشممو به در ورودی دوختم که در باز شد و امیر اومد داخل.
کمی چشم چرخوند، با بالا بردن دستم بلاخره منو دید.
با قدم های بلند و صاف اومد به طرفم.
این بشر زیادی جذاب بود.
ولی!
همین که رسید بلند شدم و سلام علیک کردیم.
هر دو باهم نشستیم.
چند دقیقه بعد گارسون اومد سفارشمون رو گرفت.
امیر داشت از هر دری حرف میزد و من با کمال میل گوش میکردم.
سفارشامون که اومو امیر حرفاشو تموم کرد و اشاره کرد بخورم.
کمی از شیکمو خوردم و زل زدم به امیر.
بلاخره لب باز کردم و گفتم :
امیر جان باید راجب یه موضوعی باهات صحبت کنم!
امیر : جانم عزیزم؟ برای همین اینجا هستم که هر چیزی دوست داری رو بگی!
بدون هیچ تعارف و مشکلی.
_خب راستش، میدونی!
من کلا یه نفرو تو این دنیا دارم، اونم همه کس و کارمه و یه جورایی میشه گفت نباشه نیستم.
شده مادرم، پدرم، برادرم، رفیقم و و و …
اگر این فرد نباشه من نابود میشم.
کسیه که منو به اینجا رسوند و باعث شد از یه ازدواج اجباری با آدمی که دم از دین و ایمان میزد راحت شم.
باعث شد بدبخت تر از اونی که بودم نشم و . . .