صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم
از تخت پایین اومدم و خمیازه بلندبالایی کشیدم
بعد از شستن دست و صورتم از اتاق بیرون رفتم
سر و صدایی که از آشپزخونه میومد نشون میداد که بقیه داخل آشپزخونه هستن
به اون سمت رفتم و بعد از ورود به آشپزخونه سلام خواب آلودی دادم
_سلام
برعکس من که غرق خواب بودم بقیه سرحال بودن و داشتن صبحونه میخوردن
بابا با لبخند جوابم رو داد
_سلام به روی ماه نشستت، بیا بشین صبحونه بخور
پسر ها هم جواب سلامم رو دادن
اخم کمرنگی کردم و در حالی که به سمت میز میرفتم نق زدم
_صورتم رو شستم
پشت میز نشستم و گیج از خواب به وسایل روی میز نگاه کردم
مغزم خواب خواب بود
با گرفته شدن لقمه نسبتا بزرگی به سمتم حواسم جمع شد
نگاهم رو به چهره مهربون بابا که لقمه رو به سمتم گرفته بود دوختم و با تشکر کوتاهی لقمه رو ازش گرفتم و داخل دهانم گذاشتمش
صدای خندون البرز باعث شد نگاهش کنم
البرز_نگاش کن عین بچگیات شدی که موقع مدرسه سر صبحونه غز میزدی من خوابم میاد نمیخوام برم مدرسه
پشت چشمی نازک کردم و خودم مشغول خوردن صبحونه شدم و گفتم
_عین همون موقع گریه میکنما
لبخندشون عمق گرفت و اینبار بابا پرسید
بابا_چرا آنقدر زود بیدار شدی دخترم
باز هم خمیازهای کشیدم و گفتم
_سامی میخواد بیاد دنبالم بریم جواب آزمایش رو بگیریم حلقه ها رو هم سفارش بدیم
بابا سری تکون داد و با هم مشغول خوردن شد
بعد از اتمام صبحونه بابا و پسر ها از خونه خارج شدم و من بعد از جمع کردن میز به سمت اتاقم رفتم
جلوی میزم نشستم و شروع به شونه کردن موهام کردم
موهامو از بالا محکم بستم و دوشاخه رو جلوی صورتم نگه داشتم
یکم مرطوب کننده به صورتم زدم و خط چشم دنباله داری پشت پلکم کشیدم
خط چشم صورتی کم رنگم رو هم برداشتم و کمی کنار خط چشم مشکیم کشیدم
یکم ریمل به مژههام زدم و کمی هم برنزر و هایلایتر و رژگونه به گونم زدم و آرایشم رو با یه رژ مات و مخملی صورتی کامل کردم
به سمت کمد لباسم رفتم نگاهی به انبوه لباس هام انداختم
با دیدن لباس سه تیکه سفید و مشکیم چشمام برق زد
لباس رو بیرون آوردم و نگاهی به اون انداختم
یه شلوار بگ گشاد مشکی به همراه شومیز سفید که آستین های کیمونو داشت و یه جلیقه کتی مشکی که یه بند نازک هم به عنوان کمربند روی کمرش داشت و بلندیش تا کمی زیر باسنم میرسید ستش رو کامل میکرد
بهترین انتخاب برای مهمونی امشب
لباس رو روی تختم انداختم و دوباره به سمت کمدم برگشتم
پالتو عروسکی صورتی به همراه بادی و شلوار جین یخیم رو بیرون آوردم و پوشیدم
شال موهر سفیدم رو روی موهام انداختم و با برداشتن کیف سفید و گوشیم از اتاق بیرون رفتم
وسایل مورد نیازم رو داخل کیفم گذاشتم و با میسکال سامی بوت های سفیدم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم
سامی ماشین رو جلوی در نگه داشته بود و داخل ماشین منتظرم بود
به سمت ماشین پاتند کردم و روی صندلی جلو نشستم و پرانرژی سلام کردم
لبخند پر احساسی زد و جوابم رو با مهربونی داد
سامی_سلام به روی ماهت خوشگل خانوم،خوبی؟
لبخند پررنگی زدم
_خوبم مرسی…………..بریم؟
سری تکون داد حین استارت زدن گفت
سامی_بریم
سرم رو به صندلی تکیه دادم و به صدای آهنگی که داخل ماشین پخش میشد گوش دادم
ماشین رو جلوی آزمایشگاه نگه داشت و همزمان پیاده شدیم
سامی ماشین رو دور زد و به سمتم اومد و با گرفتم دستم به سمت آزمایشگاه حرکت کردیم
جلوی در درست قبل از وارد شد نگاهم کمی دور تر و درست اون سمت خیابون خشک شد
ضربان قلبم بالا رفت و ترس توی تک تک سلول های بدنم پخش شد
اول شک داشتم ولی یکم که دقت کردم مطمعن شدم خودشه
ملکه عذابم