رمان مادمازل پارت ۲۱۸

4
(57)

 

 

 

دراز کشیده بودم رو کاناپه و یه کوسن هم گذاشته بودم زیر سرم و با چشمهای بسته و صورت رو به سقف آهنگ گوش میدادم.

حوصله ی هیچکس و خصوصا اونایی که با ریلکسی تمام میگفتن بین تو و فرزام که اتفاقی نیفتاده پس چرا داری ناز میای رو نداااااشتم!

 

نمیدونم چرا من لعنتی حتی وقتی داشتم آهنگ گوش میدادم هم نمیتونستم از شر اون افکار مزاحم و لعنتی خلاص بشم؟

پلکهامو رو هم فشردم و سعی کردم واسه خلاصی از هجوم و حمله ی اون فکرهای آزاردهنده  همه جوره رو  صدای خواننده تمرکز کنم:

 

 

منو از من نرجونم

 

از این دنیا نترسونم

 

تمام دلخوشی هامو

 

به آغوش تو مدیونم

 

 

 

دستهامو گذاشته بودم رو شکمم و به طرز بد و عاجزانه ای سعی میکردم خودمو با اهنگ سرگرم کنم اما یکنفر بی هوا  هندزفری رو از گوشنم کشید  بیروم.

فورا چشمهام رو باز کردم و سرم رو کج و همون لحظه با فرزام چشم تو چشم شدم.

فرزامی که نه میدونستم کی اومده و نه حتی میدونستم چرا داره اینجوری گله مند و اخمالود داره تماشام میگنه.

چنددقیقه ای بر بر نگاهم کرد و بعد پرسید:

 

 

-چرا تو هیچی نمیگی ؟ ده بار صدات زدم!

 

 

نیم خیز شدم.طرف دیگه ی  هندزفری رو هم از گوش دیگه ام بیرون کشیدم و بعد جواب دادم:

 

 

-میبینی که…داشتم آهنگ گوش میدادم.

 

 

عقب رفت و دو سه دکمه اول پیرهنش رو وا کرد و همزمان خسته پرسید:

 

 

-هیچی درست نکردی واسه ناهار نه ؟

 

 

پشت چشمی نازک کردم و جواب دادم:

 

 

-نه …اگه خیلی گشنه ای خودت برو یه چیزی درست کن بخور…

 

 

دستهاش رد به پهلوهاش تکیه داد و گفت:

 

 

-حالا منی که کارو بارو ول کردم زودتر اومدم خونه کنار تو باشم با تو یه چیزی بخورم به درک…چرا لااقل واسه خودت چیزی درست نکردی؟

 

 

همچنان عبوس و بدخلق جواب دادم:

 

 

-من حوصله آشپزخونه و آشپزی ندارم….

 

 

نفسش رو عمیق بیرون فرستاد و گفت:

 

 

-عجب…باشه اشکالی نداره…زنگ میزنم بیرون یه چیزی سفارش میدم.

خب…بعضی وقتها  ممکنه حوصله آشپزی و آشپزخونه رو نداشته باشی.

اصلا هم اشکال نداره…

 

 

و بعد در کمال تعجبم خم شد  گونه ام رو بوسید

بی حرکت تماشاش کرد که گفت:

 

 

-ناهار امروز مهمون من …

 

 

اینو گفت و ازم فاصله گرفت و همزمان تلفن همراهش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و زنگ زد رستوران که غذا سفارش بده….

 

میلی به خوردن غذا نداشتم واسه همین بجای  اینکه مشغول خوردن باشم بیشتر داشتم با غذا بازی بازی میکردم.

این رو فرزام هم متوجه شد واسه همین پرسید:

 

 

-من غذای مورد علاقه ات رو سفارش دارم.دیگه دوست نداری این غذارو ؟

هیچی نخوردی…

 

 

قاشق رو رها کردم و با لحن تلخی جواب دادم:

 

 

-نه…اینجارو دوست ندارم نه این غذا رو!

 

 

چون اینو گفتم اون هم دست از خوردن کشید.

صراحت و بی رحمی کلامی من بهش برخورد.

خب باید میفهمید این نوع حرف زدن چقدر آدم رو بهم‌می ریزه…

رفتار همیشگی خودش با من!

نفس عمیقی کشید و با گذاشتن آرنجهاش روی میز وقفل کردن انگشتهاش اونارو زیر چونه اش گذاشت و پرسید:

 

 

-رستا…قرار نشد ما با هم  از صفر شروع کنیم !؟

 

 

تا اینو پرسید لیوانی که محتواش نوشابه بود و من به دهن نزدیک کرده بودم تا بخورم رو پایین گرفتم و گفتم:

 

 

-قرار !؟ چه قراری…؟ من هیچ قراری با تو نداشتم و ندارم…من فقط گفتم میام اینجا که با حماقتت بیشتر از اون منو شرمنده خانوادم نکنی.

 

 

اینو گفتم و لیوان نوشابه رو سر کشیدم و بعد با کنار گذاشتن لیوان دستمالی از جعبه بیرون کشیدم و گوشه لبهامو باهاش تمیز کردم…

آقارو!!!

واقعا چرا فکر کرد بعد از اونهمه ظلم همچنان قراره با رستای عاشق پیشه مواجه بشه!؟

نفس عمیقی کشید و بعد از مکث کوتاهی   گفت:

 

 

-رستا…غذاتو بخور…

 

 

سگرمه هامو زدم توی هم و با مچاله کردن دستمال گفتم:

 

 

-نمیخورم! تو این خونه من حالم خوب نیست..

.اصلا همینکه تورو میبینم اشتهام کور میشه!

 

 

چون اینو گفتم باز نفس عمیقی کشید.

کاملا مشخص بود داره به سختی و بدبختی خودش رو کنترل میکنه .

زبونشو توی دهن چرخوند و قبل از اینکه من بخوام بلند بشم گفت:

 

 

-خیلی خب…اگه من اشتهاتو کور میکنم باشه.

من میرم  تو بشین اینجا بدون منظره ی بد غذاتو بخور!

 

 

دست دراز کرد و با برداشتن ظرفهای غذا بلندشد و رفت سمت سینک ودرکمال ناباوریم شروع کرد شستن ظرف و ظروف.

از گوشه چشم نگاهش کردم.

فرزام و شستن ظرفها؟

فرزام و بدون جارو جنجال کوتاه اومدن؟

هه! گمون میکرد  اگه ادای آدمای خوب رو دربیاره میتونه دل منو به دست بیاره.

ولی من حالم ازش بهم میخورد حتی حالا که شبیه مردای خوب به نظر می رسید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x