خاله: سلام عزیزم خوش اومدی .
_ممنونم
میسون: سلام بچه
یه چشم غره بهش رفتم.
_ اولا سلام دوما بچه خودتی نی نی کوچولو
خندید و کمک کرد که چمدونارو تو ببریم. روی مبلا نشستیم و خاله رفت آشپزخونه و با چندتا شربت برگشت.
_ خاله بیا بشین لازم نیست زحمت بکشی خسته میشی
خاله یه شریت رو روی میز روبروم گذاشت.
_ وااا میگی یعنی من پیرم؟ عزیز دردونه ام اومده دلم میخواد ازش پذیرایی کنم
خندیدم.
_ نه خاله جون گفتم که اذیت نشین.
امیلی: مامانن! حسودیم شدا من اون موقع که از مدرسه شبانه روزی اومده بودم اینطور ذوق
زده نشده بودی. آرتی رو معلومه بیشتر از من دوست داری
خاله: کی گفته تورو کمتر از آرتمیس دوست دارم هردوتون رو به یه اندازه دوست دارم.
امیلی: من آرتی رو ببرم وسایلشو تو اتاق بزاره
بعد پاشدیم و چمدونارو بردیم توی اتاق گذاشتیم.
امیلی: خب میخوای تعریف کنی چیشده؟
_آره
بعد یه نفس عمیق کشیدم و از سیر تا پیاز ماجرارو براش تعریف کردم که هم خودم گریه م
گرفته بود هم امیلی . تو بغلش همونطوری داشتم گریه میکردم
_ عزیزززمم همه چی درست میشه غصه نخور.
_ چی درست میشی امی ؟ کلاوس رفته نیست دیگه نمیتونم ببینمش کاشکی من میمردم نمیگفتم
بریم سمت اون صخره ی لعنتی میرفتیم سمت دیگه ای حرفمو میگفتم.
_ هیسسسس! آروم باش . آروم . تو تقصیری نداری اگه قرار بود اتفاقی بیوفته به هرحال میوفتاد
خودتو مقصر ندون.
تو بغلش از بس گریه کردم خوابم برد.
********
با احساس اینکه نور داره به چشمم میخوره بیدار شدم و آماده شدم و رفتم پایین. داشتن صبحانه میخوردن.
_ صبح به خیر
خاله: صبح به خیر عزیززم! بیا بشین.
رفتم پیش امیلی نشستم
عمو: دیشب بدون اینکه شام بخوری خوابیدی
_ببخشید یکم پرواز خسته م کرده بود ، خوابم بردش.
امیلی: امروز دانشگاه داری؟
_ آره
_ ساعت چند؟
_ ساعت ده
_ پس بیا باهم بریم منم ساعت ده باید برم دانشگاه که تا دانشگاهت میرسونمت
_ ممنون
★ کلاوس ★
_ قربان!
_بگو
_ جناب الیور اومدن
_ بگو بیاد تو
درو باز کرد تا الیور بیاد تو ، منم پاشدم و رفتم سمتش
رو به نگهبان گفتم: میتونی بری.
چشمی گفت و رفت . با الیور دست دادم
الیور: چطوری پسر؟
_ خوبم تو چطوری؟
_ ممنون منم خوبم. میگم که دیوید یه پارتی گرفته که بیشتر برای حفظ ظاهره و چند نفر مردم
عادی رو هم دعوت کرده تا مشکوک نزنه.