با شنیدن صدای کسی ، از بغل جورج در اومدم و نگاهمو به اطراف دوختم …
ولی … ولی با دیدن آنا ، جیغ خفیفی کشیدم و به طرفش پا تند کردم …
پریدم تو بغلش و با خوشحالی لب زدم :
+ واییی ، آنااااا …
خنده ی کوتاهی کرد …
دستاشو دور کمرم حلقه کرد که سرمو کشیدم عقب و خیره به چشمای نازش ، گفتم :
+ کجا بودی تو دختر؟! …
میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟! …
هوممم؟! … .
دستشو نوازش وار رو موهام کشید و آرامش بخش گفت :
_ ببخش ، خیلی درگیر بودم این چند هفته ! …
الانم تازه با اصرار جورج اومدم ! … .
متعجب نگامو چند بار بین اون و جورج رد و بدل کردم و هنگیده لب زدم :
+ با … با اصرار جورج؟! …
اوهوم تو گلویی گفت که نگام رو جورج ثابت موند …
لبخند دلگرمی زد و گفت :
_ میدونستم با آنا فابی ، گفتم مجبورش کنم بیاد …
شاید پیشش باشی ، حالت بهتر شه ! … .
لبخند ریزی زدم و به سمتش چرخیدم …
دستاشو وا کرد و بغلم کرد ، سرمو گذاشتم رو شونش …
چقدر خوب بود این پسر ، رگ خوابم تو دستش بود ! …:)
* * * *
دست تو دست هم شروع به قدم زدن لب دریا کردیم …
جورج و ریس ( نامزد آنا ) رفته بودن چهار تا ساندویچ بگیرن ، تو ساحل بشینیم باهم بخوریم …
اول میخواستیم بریم رستوران ، ولی خب بعدش تصمیم گرفتیم همین لب دریا شاممونو میل کنیم …
با صدای آنا رشته ی افکارم پاره شد :
_ آلما …
به نیمرخش زل زدم و آروم گفتم :
+ جونم؟! …
آه غلیظی کشید و متفکر گفت :
_ هنوزم نتونستی سرنخی از خونوادت پیدا کنی؟! …
سرمو انداختم پایین و غمگین جواب دادم :
+ نه ، هیچ نشونی ازشون نیست …
خودمو به آب و آتیش زدم ولی … ولی اصلا اصری نیست ازشون ! … .
نگران بهم زل زد و با فشردن دستم ، گفت :
_ حالا میخوای چیکار کنی؟! …
شونه ای بالا انداختم و با کشیدن یه نفس عمیق ، گفتم :
+ جورج بهم قول داده پیداشون میکنه ، قول داده منو بهشون میرسونه ! …
دستشو گذاشت رو شونم و با ماساژش ، محزون لب زد :
_ ببین آلما …
درسته درگیر خونوادتی و کلی مشکل و دردسر داری …
درسته تو اداره کلی درگیری داری و چون تازه لقب سرگرد بهت دادن ، کلی مسئولیت جدید بر عهدته ولی …
ولی …
مکثی کرد ، دودل بود واسه زدن حرفش …
اخم ریزی کردم و جدی گفتم :
+ چی میخوای بگی آنا؟! …
یکم ساکت بهم زل زد ، در آخر نفسشو محکم بیرون فرستاد و گفت :
_ میخوام بگم حواست به جورج هم باشه ! …
درسته اون مَرده ولی خب ، مردا هم گاهی اوقات نیاز به آغوش عشقشون دارن …
اونا هم آدمن ! …
زبونی رو لباش کشید و با لطافت ادامه داد :
_ یکم بیشتر بهش توجه کن …
لطفا … .
ساکت بهش زل زدم …
هیچ جوابی نداشتم ، حق با اون بود …
من زیادی حواسم نسبت به جورج پرت شده بود ! …
درگیر خودمو ، زندگیم بودم …
در صورتی که فراموش کرده بودم ، زندگیه من …
فقط جورجِ و بس ! …:)
با صدای ریس هر دو به خودمون اومدیم :
_ بیاین دخترا … .
برگشتیم طرفی که صدا اومده بود …
دو نفری رو سَکو نشسته بودن و معطل ما …
منو آنا نگاهی بهَم انداختیم و بعد به طرفشون پا تند کردیم …
من کنار جورج نشستم و آنا هم کنار ریس …
دستای جورج دورم حلقه شد ، ساندویچی از توی پلاستیک در آورد و داد دستم …
ازش گرفتم و مشغول خوردن شدم ، از اول تا آخر حواسش بهم بود …
راستش یکم احساس شرمندگی پیشش میکردم ، با حرفای آنا بدجور تو فکر رفته بودم ! … .
✨🎶 ✨🎶
…big like
عالی
عالی بود سارا جون
سلام عالی بود رمانت خوشم اومدددد منتظر پارت بعدیش هستم🙃❤
فقط میشه بگی چطور اینجا رمان مینویسی؟
از هرکی میپرسم جواب نمیده من تو برنامه های دیگه ای رمان نوشتم ولی نمیدونم اینجا چطور بنویسم ورود و زدم و وارد شدم ولی دیگه بقیش و نمیدونم میشه کمکم کنی یا تو هم مثل ادمای دیگه نمیخوای بگی؟😞
باید داشته باشم؟
اگه اونطوری اوکی پس ممنون نمیخواد من تل ندارم
خب دو تا هست یکی تخیلی هست و قرار شیاطین حمله کنن و یکی هم مافیایی هست که اونم درمورد قاچاق اعضای بدن هست
عالی بود عشقم😄😄
الیستر ۱۴ تبریز 😶
البته یه ماه دیگه میرم ۱۵
کلاس نهم
بیا شاد ببینم😂
چشمممم😂
عالی بود عشقولی💙
عوووف این هفته نتونستم فلافل نخوردم خدا لعنتت نکنه سارا 😂😂
عالیح
مردم ما یک طوری هستند که نگو مثال میزنم وقتی میخوان برای عید لباس بخرن بوی فلافل که به دماغشون میخوره یادشون میره کع برای چه کاری اومدن😂😂 و دیگه بدتر اینکه به همون فردی که تو مغازه داره فلافل درست میگن تمام فحش میدن که نگو بعد میرن داخل مغازه میخرم میخورن بعد که سیر میشن اینقدر تشکر میکنن که نگو مغز مرد رو درد میارن😂😂 (مخصوصا سوسیس کالباس) که ما به میگم بندری😂😂😂😂
😂😂دهنت
کجایی هستین؟
خیلی باحالین😂
مال خوزستان و شهرستان رامهرمز 😂
سارا پارت بعد رو کی میزاری؟!
راستی هم رمان تو هم فلور واقعا عالیه حرف نداره 💗💗💗♥️♥️
عالی بود کیف کردم