جواب دادن من به مزاجش خوش نیومد که دوباره کیفم رو کشید و منو سوار آسانسور کرد.
چقدر اون فضا تنگ بود.
چقدر نفسم داشت کند می شد …
– برو عقب! عطرت زیاد تلخه.
قصدش همین بود.
بی اهمیت جلو اومد.
– خوشت نمیاد؟ تو که دوست داشتی!
با رسیدن به طبقه مقصد بالاخره خودش جلو رفت و منم پشت سرش حرکت کردم.
من هنوز با عادت قبل اسمم رو خانم سلطانی اعلام می کردم و این بار هم به منشی همین رو گفته بودم که زود راهمون داد.
پست درب مانع داخل اومد حافظ شدم.
– تو کجا؟ همینجا بشین.
درب رو باز کرد و منو داخل هول داد.
– اومدم که بیام داخل!
چون دکتر صدامون رو می شنید سکوت کردم.
من همیشه مجبور به سکوت بودم.
همیشه ناچار بودم کوتاه بیام و از مرز های زنونگی کردن گذر کنم تا جلوی بقیه رسوا نشم.
خانمی که روپوش سفید تنش بود عینکش رو به چشم زد.
– خوش اومدید! بفرمایید اینجا.
روی صندلی کنار میزش نشستم که به حافظ نگاه انداخت.
– شما هم بشنید لطفا.
اون هم کنارم روی صندلی دیگه ای نشست که دکتر از پشت میزش بلند شد و مقابلم اومد.
– جواب های آزمایشت از بیمارستان برام فکس شد!
منتظر نگاهش کردم.
– چطور بود؟
دستش روی زانو هام نشست و فشار آرومی داد.
– لرزش دست یا پا …درد های مفصلی داری؟
من که هر روز داشتم این درد ها رو احساس می کردم ولی از این که بهشون اعتراف کنم می ترسیدم.
تمام این مدت داشت از اومدن به دکتر امتنا می کردم و حتی نمی تونستم اینجا دروغ بگم و انکار کنم.
– بله دارم!
دستش رو از روی زانو هام برداشت.
– بعدش هم تکرر ادرار یا چیز هایی مشابه این پدیدار میشه برات.
ابرو هام بالا پرید.
صورتم چشم جمع شد.
امیر سمت دکتر خم شد.
– منظورتون چیه؟
پشت میزش برگشت و عینکش رو در اورد.
یکم برگه ها رو جا به جا شد.
– این طور که از شرایط پیداست، همسرتون داره وارد مسیر سختی میشه به اسم MS، یه بیماری تقریبا شایع که در صورت عدم وجود یه سری ضروریت ها یا استرس شدید به وجود میاد.
دکتر حرف می زد و من برای خودم توی ذهنم لباس ختم پوشیده بودم.
کاش سکوت می کرد.
کاش ادامه نمی داد.
کی بود که حالا ندونه MS چقدر عوارض دیگه می تونه داشته باشه اگر همین حالا هم برای اقدام دیر نکرده بودم.
– گوشتون با منه؟
سرم رو بالا اوردم و اول از همه با چهره مات حافظ رو به رو شدم.
حتی نمی تونستم از صورتش بخونم داره به چی فکر می کنه.
استرس تمام چیزی بود که از حافظ هم رسیده بود و هیچ منفعتی برام نداشت.
– حالا باید چیکار کرد؟
این سوال رو امیرحافظ می پرسید؟
اصلا مگه به اون مربوط می شد؟
دکتر خودکارش رو برداشت.
– یکم داروهاش گرونه ولی خب ضروریه، همین ها رو فعلا باید مصرف کنه اما پیش یک دکتر متخصص باید بری حتما تا زیر نظرش باشی!
ما بین دنیایی بودم از جنس پوچی.
مثل راه رفتن روی سیاره زحل و مشتری که هیچ اطمینانی از زمین سنگی نداری و مدام توی حفره های گاز فرو میری و معلق می مونی.
دسته صندلی رو محکم توی دستم فشار دادمکه حافظ از کنارم بلند شد.
– درمانی براش وجود نداره؟
این سوال من هم بود اما دکتر فقط لبخند زد:
– صبر!
صبر جواب قانع کننده ای برای من نبود.
مثل انتظار برای مرگ توی لحظه هایی که ثانیه شماری می کردم.
– این شد جواب؟ زن من باید صبر کنه که چی بشه؟ بچه من همش یک سالشه …صبر کنه تا مامانش جلوی چشمش آب بشه؟
حافظ غرش می کرد و دکتر بیچاره دست و پاهاش روگم کرده بود.
– صداتون رو بیارید پایین آقای سلطانی! اینجا مطب منه.
می خواستم بلند بشم.
دلم می خواست پاشم و همینجا امیر حافظ رو وادار کنم که آبرو ریزی راه نندازه اما قدرت حرکت ازم گرفته شده بود.
بازو چپم اسیر شد.
– بلند شو نیکی!
بلندم کرد.
مثل عروسک هایی که بی اختیار بودند منو از اتاق برد و من فقط مبهوت بودم.
انگار خودمم باورم نمی شد.
– دستم …دستم درد گرفت.
بعد از چند قدم کشون کشون از اتاق دکتر تا پارکینگ ساختمون بالاخره ایستاد.
– چته؟ چرا داری عین ابر بهار گریه میکنی؟
دستمو از دستش بیرون کشیدم.
– قصدت چیه؟ چرا برای من یه جو ابرو نذاشتی؟ من با چه رویی دیگه پامو اینجا بزارم؟ برو …برو سر عروسیت دست از سر من بردار حافظ.
جلو اومد.
صورتش درست مقابلم بود و غرش کرد.
– د ببینم دو دقیقه می تونی زبون به دهن بگیری؟ حالیت نیست؟ یارو دکتره که معلوم نبود مدرکش از کدوم چس غلام تپه ایه اومده میگه صبر کن … کجای دنیا صبر درمان ms به حساب میاد؟
به ماشینش تکیه دادم.
مهم نبود لباسم کثیف میشه یا نه.
فقط بدنم به تنهایی تاب ایستادن نداشت.
– خودم می تونم از پس مشکلاتم بر بیام، تو لازم نیست واسه آتیشی که گرمت نمی کنه، هیزم جمع کنی …از قدیم گرفتن واسه کسی بمیر که برات تب کنه! من هیچ کدوم از این کار ها رو واسه تو انجام نمیدم …تو هم نگران من نباش.
پوزخندی زد و قفل ماشین رو باز کرد.
– خیال میکنی واسه خاطر توعه؟ الاغ دخترمون یک سالشه، حالیت نیست؟ پس فردا بزرگ بشه بهش بگم از استرس زندگی با من، ننهش رفته سینه قبرستون؟
همینجوری داشت واسه خودش می برید و میدوزید و منم کفن پوش می کرد.
درب ماشین رو باز کرد و خواست داخل بشونتم که مخالفت کردم.
– پیاده میرم …حالم خوب نیست دارن خفه میشم.
حتی اجازه نداد کامل حرفم رو ادا کنم و منو داخل ماشینش نشوند.
– حالت خوب نیست می خوای پیاده بری؟ منه بی همه چیز غیرت ندارم که تو دم به دقیقه انگولک میکنی؟
بی جون فقط روی صندلی وا رفتم.
دلم خواب می خواست.
دلم به جای فریاد کشیدن بغل می خواست.
نه امیر حافظ …هر کس که الان می تونست آرومم کنه با هر نسبت دور و نزدیکی.
اشکم از گوشه چشم روونه شد که حافظ نگاهش بهم براق شد و ماشن از حرکت ایستاد.
– ببینمت! چرا گریه میکنی الان؟