رمان دروغ محض پارت 10

4.1
(10)

با خوردن چند تقه به در اتاق ؛ زودی درست سرجام نشستم و با کشیدن یه دستمال کاغذی از تو جعبه ، محکم لب زدم :

+ بیا داخل … .

در باز شد و امیر علی اومد توو …
در رو بست و دست به جیب برگشت طرفم … .
بدون بلند شدن از جام ؛ همونطور که دستمالو زیر چشام میکشیدم ، معمولی گفتم :

+ کاری داری؟! … .

بدون جواب دادن به سوالم ، ساکت با اون چشای نافذش بهم زل زد … .
دستمالو انداختم تو سطل آشغالی زیر میزم و با بالا انداختن شونم ، خونسرد گفتم :

+ چیه؟! …
نکنه توقع داری الان بلند شم و ادای احترام کنم بت؟! … .

پوزخندی زد و بالاخره سرد گفت :

_ اوه ، معلومه نه …
ابن توقع رو اتفاقا از تو اصلا ندارم چون میشناسمت چه دختر غد و لجبازی هستی ! … .

اخم ریزی کردم که آروم و قدم زنان به طرفم اومد … .
رو به روی میزم ایستاد و با گذاشتن کف دستش رو میز ؛ جدی و با لحنی که تا حالا اصلا ازش نشنیده بودم ، گفت :

_ بهتره بشینیم یه گپ مفصل بزنیم سرگرد اسکات … .

ابرویی بالا انداختم و با بالا گرفتن سرم ، خیره به چشای مشکیش لب زدم :

+ در چه مورد؟! … .

نفس عمیقی کشید و گفت :

_ همه چی ، مهم تر از همه …
ماموریتی که بر عهده ی دوتامونه ! … .

پوزخند صدا داری زدم و خونسرد گفتم :

+ من هیچ ماموریتی با تو ندارم جناب ستوده ! … .

سری تکون داد و با برداشتن دستش از رو میز ، آهسته لب زد :

_ ولی چه بخوای ؛ چه نخوای ، داری …
اونم از اون مهماش ! … .

عصبی از رو صندلی پا شدم و سینه به سینش غریدم :

+ من حتی اگه شده انصراف میدم و این اداره ی لعنتی رو تَرک میکنم ولی …
ولی با تو همکاری نمیکنم ! … .

دستی به صورتش کشید و بی حوصله بهم زل زد … .

* * * *

زیر دوش آب سرد حموم ایستادم …
یخ زدم ، بدنم سردِ سرد شده بود ولی آتیش درونم هنوز پابرجا بود … .
آروم دستامو رو بدنم به حرکت در آوردم … .
با حس فرو رفتن تو بغل گرمی ، جیغ خفیفی کشیدم و چشامو وا کردم … .
برگشتم عقب که با جورج چشم توو چشم شدم … .
نفسمو لرزون بیرون فرستادم و عصبی لب زدم :

+ جوووورج ! …. .
تو چطوری اومدی توو؟! … .

لبخند محوی زد و با گرفتن سینم تو مشتش ، آروم گفت :

_ یادت رفته کلید اینجا رو منم دارم؟! … .

پوفی کشیدم ؛ دستشو از رو سینم کنار زدم و با اخم غلیظی که رو صورتم شکل گرفته بود ، گفتم :

+ اوکی ، برو بیرون … .

با شیطنت سری بالا انداخت و پررو گفت :

_ نوچ ، مگه عقلمو از دست دادم که برم؟! … .

با چشمایی گرد ، گفتم :

+ جوووورج ! … .

خنده ی ریزی کرد و منو گرفت تو بغلش … .
سعی کردم از تو بغلش در بیام ولی اجازه نداد و با زدن یه اسپنک جانانه به باسنم ، خمار گفت :

_ اروم بگیر آلمااا و کم رو مخم راه برو وگرنه مجبور میشم همینجا کارتو بسازم … .

هینی کشیدم که لپای باسنمو گرفت تو مشتش و فشردشون … .
برخورد کیرش به بهشتم حالی به حالیم میکرد ولی باید خودداری میکردم ، من اینهمه وقت باهاش بودم ولی دخترونگی و عفتمو نگه داشتم … ‌.
نباید اسیر هوس میشدم اونم حالا که از صبح ازش دلخور بودم ! … .
با یادآوری چت صبحمون ، اخم ریزی رو پیشونیم نشست … .
زبونمو تو دهنم چرخوندم و لب باز کردم تا با زدن حرفای توو دلم ، دلخوریمو بهش بفهمونم … :

+ حرفایی که صبح زدی راست بود یا فقط میخواستی سر به سرم بزاری؟! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها