با خوردن چند تقه به در اتاق ؛ زودی درست سرجام نشستم و با کشیدن یه دستمال کاغذی از تو جعبه ، محکم لب زدم :
+ بیا داخل … .
در باز شد و امیر علی اومد توو …
در رو بست و دست به جیب برگشت طرفم … .
بدون بلند شدن از جام ؛ همونطور که دستمالو زیر چشام میکشیدم ، معمولی گفتم :
+ کاری داری؟! … .
بدون جواب دادن به سوالم ، ساکت با اون چشای نافذش بهم زل زد … .
دستمالو انداختم تو سطل آشغالی زیر میزم و با بالا انداختن شونم ، خونسرد گفتم :
+ چیه؟! …
نکنه توقع داری الان بلند شم و ادای احترام کنم بت؟! … .
پوزخندی زد و بالاخره سرد گفت :
_ اوه ، معلومه نه …
ابن توقع رو اتفاقا از تو اصلا ندارم چون میشناسمت چه دختر غد و لجبازی هستی ! … .
اخم ریزی کردم که آروم و قدم زنان به طرفم اومد … .
رو به روی میزم ایستاد و با گذاشتن کف دستش رو میز ؛ جدی و با لحنی که تا حالا اصلا ازش نشنیده بودم ، گفت :
_ بهتره بشینیم یه گپ مفصل بزنیم سرگرد اسکات … .
ابرویی بالا انداختم و با بالا گرفتن سرم ، خیره به چشای مشکیش لب زدم :
+ در چه مورد؟! … .
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ همه چی ، مهم تر از همه …
ماموریتی که بر عهده ی دوتامونه ! … .
پوزخند صدا داری زدم و خونسرد گفتم :
+ من هیچ ماموریتی با تو ندارم جناب ستوده ! … .
سری تکون داد و با برداشتن دستش از رو میز ، آهسته لب زد :
_ ولی چه بخوای ؛ چه نخوای ، داری …
اونم از اون مهماش ! … .
عصبی از رو صندلی پا شدم و سینه به سینش غریدم :
+ من حتی اگه شده انصراف میدم و این اداره ی لعنتی رو تَرک میکنم ولی …
ولی با تو همکاری نمیکنم ! … .
دستی به صورتش کشید و بی حوصله بهم زل زد … .
* * * *
زیر دوش آب سرد حموم ایستادم …
یخ زدم ، بدنم سردِ سرد شده بود ولی آتیش درونم هنوز پابرجا بود … .
آروم دستامو رو بدنم به حرکت در آوردم … .
با حس فرو رفتن تو بغل گرمی ، جیغ خفیفی کشیدم و چشامو وا کردم … .
برگشتم عقب که با جورج چشم توو چشم شدم … .
نفسمو لرزون بیرون فرستادم و عصبی لب زدم :
+ جوووورج ! …. .
تو چطوری اومدی توو؟! … .
لبخند محوی زد و با گرفتن سینم تو مشتش ، آروم گفت :
_ یادت رفته کلید اینجا رو منم دارم؟! … .
پوفی کشیدم ؛ دستشو از رو سینم کنار زدم و با اخم غلیظی که رو صورتم شکل گرفته بود ، گفتم :
+ اوکی ، برو بیرون … .
با شیطنت سری بالا انداخت و پررو گفت :
_ نوچ ، مگه عقلمو از دست دادم که برم؟! … .
با چشمایی گرد ، گفتم :
+ جوووورج ! … .
خنده ی ریزی کرد و منو گرفت تو بغلش … .
سعی کردم از تو بغلش در بیام ولی اجازه نداد و با زدن یه اسپنک جانانه به باسنم ، خمار گفت :
_ اروم بگیر آلمااا و کم رو مخم راه برو وگرنه مجبور میشم همینجا کارتو بسازم … .
هینی کشیدم که لپای باسنمو گرفت تو مشتش و فشردشون … .
برخورد کیرش به بهشتم حالی به حالیم میکرد ولی باید خودداری میکردم ، من اینهمه وقت باهاش بودم ولی دخترونگی و عفتمو نگه داشتم … .
نباید اسیر هوس میشدم اونم حالا که از صبح ازش دلخور بودم ! … .
با یادآوری چت صبحمون ، اخم ریزی رو پیشونیم نشست … .
زبونمو تو دهنم چرخوندم و لب باز کردم تا با زدن حرفای توو دلم ، دلخوریمو بهش بفهمونم … :
+ حرفایی که صبح زدی راست بود یا فقط میخواستی سر به سرم بزاری؟! … .
آخرین دیدگاهها