رمان رخنه پارت۲۸

4.3
(10)

با فشار نفسم رو بیرون دادم و جیغ خفه ای کشیدم.

– لاقل به حرمت اون دختری که اون بیرون داره به امید ادامه زندگیش با تو، خوشحالی میکنه، تمومش کن!

 

عقب تر سر و دست لای موهاش کشید.

– مشکلت اونه؟ خیلی دوست داری برم باهاش؟ تو دیگه چه زنی هستی؟

 

زود تر مانتوم رو از زمین برداشتم.

– من بابت هر چیزی که تورو ازم دور کنه، خوشحال میشم.

 

نذاشتم بیشتر از اون پا بندم کنه و قبل از هر کاری کلیدی که از جیب کتش کش رفته بودم رو در اوردم و اتاق رو با وضع نا مناسبی ترک کردم.

 

شالم اون تو جا مونده بود و حالا موهام در معرض دید بود که درب باز شد و حافظ شالم‌رو سمتم گرفت.

– سرت کن!

شالم رو با عصبایت از دستش گرفتم و قبل اسیر شدن مجددم به سالن رفتم و هم زمان مرسده جلوی راهم سبز شد.

– نیکی جان!

 

مشکلی باهاش نداشتم و دلیلی هم نبود که رو ترش کنم و مثل خودش به مهربونی جواب دادم:

– جانم؟

 

سوالی نگاهم کرد.

– حافظ منو ندیدی؟

 

از میم مالکیتش خندم گرفت و توی دلم پوزخندی به ساده لوحیش زدم.

– اوم نه …ندیدمش.

 

سری تکون داد و دنباله لباس عروسش رو گرفت.

– از دست این مرد ها، مدام سر و گوششون میجنبه.

 

 

شونه بالا انداختم و زیر لب گفتم:

– خدا برات حفظش کنه.

 

لبخند دندون نمایی زد.

– خدا کنه حفظش می کنه ولی خب می دونی این دوره زمونه گرگ زیاد شده …همین که یکم شوهر ادم تیپ و قیافه یا مال و منال داشته باشه این ین ها براش دندون تیز میکنن.

 

غیر مستقیم داشت به من تیکه می نداخت؟

من که خودم حافظ رو می روندم و از خودم دورش می کردم.

– اره درست میگی! برو بگرد همین جا ها پیداش می کنی.

 

ازش دور شدم و صورتمو براش چین دادم و چیزی جلوی پاهام مانع حرکتم شد.

عصای چوبی بود و ردش رو دنبال کردم تا به مامانا (مادربزرگ حافظ) رسیدم.

– کجا میری عروس؟

 

باز شروع شد‌.

مامانا بیچاره با این الزایمرش هنوز خیال می کرد من عروس حافظم.

نزدیک شدم و با لبخند عصاش رو پایین اورد.

– دارم میرم بچه‌م رو از عمه‌ش بگیرم! میرسم خدمتتون.

 

دندون‌ مصنوعی هاش رو یکم بالا داد.

– به حافظ بگو یکم تقویتت کنه! دو پاره استخوان ازت مونده …فامیلا چی میگن؟

 

چقدر این سلطانی ها براشون حرف فک و فامیل مهم بود.

در واقع برای اونا زندگی می کردن.

از دور هدیه متوجه گرفتاریم شد و به دادم رسید تا از دست مامانا خلاصی پیدا کنم و یه جورایی سرش رو گرم کنه.

 

جای من اومد و آوا رو بغلم سپرد.

– برو که اگه فرار نکنی تا صبح اینجا به پر و پات میپیچه.

 

چشمکی براش زدم که قبلش در گوشم گفت:

– بچه رو ببر داداشم ببینتش …دیشب تا صبح به عکس دخترش نگاه می کرد.

 

باید می بردم؟

اون با یکی دو روز دوری دلتنگش شده بود و چطور من می تونستم این همه مدت طاقت بیارم؟

 

دوست داشتم برم و باز توی دامش بیوفتم اما باید می رفتم تا برام آژانس بگیره و برگردم.

مهمونا مشغول شام خوردن بودن و بین اون شلوغی چشمم خیره حافظ و مرسده موند.

 

جلو رفتم.

باید برای خداحافظی هم که بود دوباره مهر قطعی به ازدواجشون می زدم و براشون ارزوی خوشبختی می کردم.

مرسده داشت قاشقی از باقالی پلو دهنش می ذاشت و حافظ فقط خیره من بود.

 

با دیدن من لقمه توی گلو دختر بیچاره گیر کرد و زود لیوان آب رو بهش دادم که حافظ آوا رو از بغلم گرفت.

– من بچه رو نگه می دارم …برو شام بخور.

 

کیف وسایل آوا رو روی دوشم گذاشتم.

– ممنون سیرم!

 

اخم کرد و با صدای پر تحکم گفت:

– رنگت شده گچ دیوار، دو لقمه غذا بخوری نمک گیر نمیشی.

 

جالب بود که مرسده انگار نمی شنید حافظ چی میگه و فقط قاشق به قاشق توی دهنش فرو می برد.

یه جوری که آدم هوسش کنه.

 

مردد بودم که حافظ مچم رو اسیر کرد.

– همین کارا رو می کنی که سینه هات شیر نداره!

 

دوست داشتم جواب بدم ولی نه در حالی که آبرو ریزی به راه بیوفته و حافظ خودش به خدمتکار اشاره کرد تا سینی پری از تمام غذا برام بیارن.

– برو بشین اونجا خالیه.

 

 

روی صندلی نشستم و از دور به حافظ خیره شدم.

جوری با آوا می خندید که عمرا با کس دیگه ای اینجوری نخنده و بازی نکنه.

شرافت خانم که می دونستم نوکر خونه زاد این عمارته با دیس برنج و ماهیچه جلو اومد و مقابلم گذاشت.

– نیومدی بهم سر بزنی دختر، حتما من باید با این پای شلیل و علیلم بیان سراغت؟

 

لبخندی زدم.

– ببخشید آوا بی تابی می کرد.

 

کنارم روی صندلی نشست.

– وقتی اومدی فکر کردم دارم خواب میبینم، خانم بزرگ از دیشب چهار تا قرص سر درد خورده از دست آقا حافظ.

 

برام مهم نبود اما بی اختیار پرسیدم:

– چطور؟

 

دست زیر چونه گذاشت و نیم نگاهی به اون طرف کرد.

قاشق چنگالم برداشتم که بالاخره با صدای ارومی جواب داد:

– تو که نیستی دختر، هر وقت حافظ خان پا توی این خونه میزاره سر شما با کل آدم های اینجا بحث و جدلش میشه … دیگه خودت می دونی تهمینه خانم سایه‌ت رو با تیر میزنه و آقا هم …

منظورش از آقا، حافظ بود و مشتاق بودم ببینم اون چه افکاری دور از چشم من داره.

– آقا چی؟

 

نفسش رو فوت کرد و قلپی از لیوان آب خورد.

– مردی که مجرد باشه دلش هزار بار پی زن قبلیش میره …مگر این که یکی بهترش گیرش بیاد، اونم حافظ خان که الله و بلالله اسمت از سر زبونش نمیوفته.

 

با پوزخندی جواب دادم:

– خب خداروشکر بهتر از منو پیدا کرد، دو روز دیگه که سر پرستی آوا رو بگیرم اون وقت مرسده هم یه شکم براش بزاد، ما دو تا رو یادش میره.

 

لب به دندون گرفت.

– نگو اینجوری! اسم مرد ها بد در رفته وگرنه اونم دلش پیش توعه …

 

ترجیح دادم جواب ندم.

مطمئن بودم این حرف ها رو حافظ تو گوش شرافت خونده که زیر بهم بگه چون می دونه من خیلی دوسش دارم و براش احترام قائلم.

 

چند قاشقی از بشقابم خوردم که تهمینه خانم، شرافت رو صداش زد و دوباره تنها شدم.

میلم نمی کشید و نگاه حافظ از روم‌کنار نمی رفت.

مرسده آوا رو از دستش گرفت و جونم به آتیش گره خورد.

داشت با دختر من بازی می کرد که فقط خودش رو توی دل امیر جا بده اما حق نداشت اونو وابسه خودش کنه و آوا رو وارد سیاست بازی های زنونه‌ش کنه.

 

متوجه نق زدن آوا شدم و کفری صندلی رو ترک کردم و خواستم سمتش بزنم که دستی جلوم اومد و مانعم شد.

خود حافظ بود.

– برو کنار، داره دخترمو اذیتش می کنه.

 

اخم کرد.

– کاریش نداره، بزار به مادر جدیدش عادت کنه بچه.

 

خشمم بد جور زبونه کشید.

این دیگه عمق فاجعه بود.

– چی؟ مادرش؟ برو اون طرف بهت میگم این چرندیات چیه؟ آوا فقط یه مادر داره اونم منم …کسی که به دنیا اوردتش و نه ماه توی شکمش دست تنها نگهش داشته.

 

پوزخندی زد و مچ دستم رو محکم‌گرفت تو روی صندلی بشونتم.

– الان وقت این سلیطه بازیا نیست، آبرو سلطانی ها رو با این جیغ و دادت می بری! آروم بشین، خودم بچه رو برات میارم.

 

سینه‌م از شدت نفس کشیدن بالا پایین می رفت.

دست روی شکمم گذاشتم.

خداروشکر که من از این بشر فقط یک بچه به دنیا اورده بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x