سرهنگ _ ک اینطور ، پس..
پس باید تو و امیرعلی ، امشب برید به این پارتی..
زودی چشامو وا کردم و سرمو بالا گرفتم..
+ و ، ولی آخع..
سرهنگ اخمی کرد و محکم گفت :
_ اینقد برا من ولی ولی نکن سرگرد!..
مکثی کرد ، نگاهشو بین من و انیرعلی رد و بدل کرد و جدی ادامه داد :
_ کاری که گفتمو انجام بدین ، میخوام پیروز برگردین..
بعدِ گفتن این حرف ، زودی ع اتاق بیرون زد..
میدونس اگ یکم دیگه اینجا باشه ، مخشو میخورم!..
حرصی پوفی کشیدم که امیرعلی هلم داد سمت دیوار …
به دیوار که برخورد کردم ، عصبی بش زل زدم و گفتم :
_ هوی ، چته؟..
کمرم درد گرف … .
خنثی بم زل زد و نزدیکم شد …
بعد چن لحظه ، با قرار گرفتن لباش رو لبام..
پرت دنیای دیگه ای شدم!..
#فلش_بک
#گذشته
حیرون و سرگردون توو بازار شروع کردم به قدم برداشتن و در همون حین مامان ، بابامو صدا زدم :
+ ماماااانی ، باباااائی..
کجائین شماهااا؟! …
اما بی فایده بود ، با اینکار فقد چشم غره های مردم توو بازار نصیبم میشد..
آه غلیظی کشیدم و یه گوشه نشستم..
چن لحظه بعد یه پسر نوجوونی که بهش میخورد ۱۴ ؛ ۱۵ سالی سن داشته باشه ، اومد و کنارم نشست..
دو تا بستنی کیم دستش بود ، همونطور که داشت یکیشو میخورد..
زیر چشمی بم خیره شد ؛ سرمو با خجالت انداختم پایین که اون یکی بستنیو گرف طرفم و با مهربونی ، لب زد :
_ بیا ، این ماله تو..
متعجب بهش زل زدم و گفتم :
+ چی؟..
نه نه ، من نمیخوام …
اخم ریزی کرد و با پس کشیدن دستش ، گفت :
_ یعنی بستنی کیم دوست نداری؟..
زودی لب زدم :
+ نه ، اینطور نیس..
ولی..
مکثی کردم که اون پسر ، با بالا انداختن ابروش گفت :
_ خب ، ادامش..
نفسمو محکم بیرون فرستادم و گفتم :
+ ولی آخه این برا توعه..
پررو گریه که یکیه تو رو بگیرم !.
اول متعجب بم نگا کرد ولی بعد زد زیر خنده..
بعد ع چن لحظه ؛ دوباره بستنیو گرف سمتم و با لحنی که خنده توش نمایان بود ، گفت :
_ بگیرش بابا ، من یکی دارم..
دودل نیگاش کردم و لب زدم :
+ اخع مامانم گفته ع غریبه ها چیزیو قبول نکنم!..
لبخند محوی زد و گفت :
_ مامانت کاملا درست گفته ولی ببین..
این بستنی هنوز توو پوششه و من بهش دست هم نزدم!..
پس فِک نمیکنم عیبی داشته باشه خوردنش !.
هوم؟..
زبونی رو لبام کشیدم ، درست میگفت !.
با کمی تامل دستمو دراز کردم و بستنیو ازش گرفتم..
بازش کردم و اول ع همه شروع کردم به خوردن کاکائوهای روش..
_ اسم من محسنه..
و تو؟..
دور لبامو پاک کردم و با سری خمیده ، لب زدم :
+ آلمائم..
_ اوهوم..
مامان ، بابات کجان؟
چرا تنهایی؟..
نگاهمو بهش دوختم و در جواب سوالش ، با ناراحتی لب زدم :
+ گمشون کردم..
نمیدونم کجان!..
اخم ریزی کرد و با پایین اوردن بستنیش ، جدی گف :
_ یعنی گم شدی؟..
لیسی به بستنیم زدم و ساکت ، خیره به چشمای بانفوذش سری تکون دادم..
خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای دو تا پسر غریبه ، ساکت شد..
_ جوون!..
یه چی جز بستنی بدم دستت هم ، اینقد ماهرانه لیس میزنی خوشگله؟..
متعجب بهشون زل زدم ، چیزی ع حرفاشون متوجه نمیشدم..
یعنی چی این حرفش؟..
محسن با عصبانیت بلند شد و سینه به سینشون ، غرید :
_ حرف دهنتونو بفهمید مادر جنده ها..
اون یه بچس ، حق ندارین همچین حرفایی بزنین!.
#زمان_حال
با عقب کشیدن امیرعلی ، یکهو به خدم اومدم..
اشکام مث همیشه ع چشام جاری شدن ، امیرعلی سرد و بی حس نگام میکرد..
هیچ تعجبی توو چشاش نبود …
این پسر داشت چیکار میکرد بام؟..
چرا اینقدر مرموز بود؟..
چرا من اینقد شل شدم در مقابلش؟..
اَه ، لعنت به هرچی مَرده..
لعنت به همممشون …!
آخرین دیدگاهها