***
نشسته بود کنار سفره . سرش پایین بود و به گل های درشت وسط سفره ی تمیز نگاه میکرد . دست هاش تند و تند نون سنگک رو ریز می کرد و توی کاسه ی آبگوشت می ریخت .
– من صلاح تو رو میخوام بابا جان . اگه چیزی بهت میگم … برای اینه که خودت خدایی نکرده آسیبی نبینی !
باباش اون طرف سفره نشسته بود و نطق می کرد … به خیال خودش میخواست کدورت ها رو از دل دخترش در بیاره . بعد از یک هفته یادش اومده بود … نمی دونست چطوری داره با زخمِ تازه ی آرام ور می ره و عذابش می ده .
آرام سعی می کرد نگاهش نکنه … سعی می کرد هیچ کدوم از حرفاشو نشنوه … لب هاشو روی هم چفت کرده بود و سعی می کرد یکدفعه ای جیغ نزنه .
– آخه تو که نمیدونی … نیستی توی این جامعه ! مردم مریضن ! می فهمی چی می گم بابا جان ؟ گوشِت با منه ؟! مردم یک مشت مریض شدن ! به همدیگه رحم نمی کنن ! به ناموس همدیگه رحم نمی کنن !
ملی خانم با نگرانی نگاهی به صورتِ یکپارچه آتیش آرام انداخت و گفت :
– آرام جان ، مامان … بسه دیگه اینقدر نون ریز کردی ! ناهارتو بخور !
آرام اصلاً صداشو نشنید . ملی خانم خودش دست دراز کرد و قاشق رو برداشت و بین انگشتای دخترش گذاشت . بعد چشم غره ای به احمد آقا رفت و بهش توپید :
– خبه حالا … سر ظهری رفتی بالا منبر ! این بچه بعد از چند روزه یک بار با ما نشسته سر سفره … میخوای فراریش بدی ؟!
احمد آقا کمی گوشت و حبوبات کوبیده شده رو توی کاسه اش ریخت و بدون اینکه از لحن تند زنش ناراحت بشه ، گفت :
– میخوام چشم و گوشش باز شه خانم ! من که بدش رو نمیخوام ! باید بفهمه من دشمنش نیستم !
لحنش سر حال بود … آرام فکر کرد با خودش که لابد توی قمار برده که اینطوری شنگوله ! ملی خانم هم حتماً همین فکرو پیش خودش کرده بود که با بیزاری گفت :
– خب … فهمید !
– به جانِ جفت بچه هام … صالح خان می گفت همین پریشبا یه دختره رو توی محل خفت کردن و بردن … جلوی چشم همه !
آرام قاشقش رو رها کرد توی کاسه و چنگ زد به یقه ی بلوزش . حس می کرد دل و روده اش دارن بهم می پیچن . امیر رضا به قاشقش لیس زد و پرسید :
– خفت یعنی چی ؟!
و احمد آقا ادامه داد :
– بد دوره و زمونه ای شده !
آرام دیگه نمی تونست تحمل کنه … حالت تهوعش عین یک توفانِ تند و تیز توی معده اش پیچیده بود و بی قرارش می کرد . از جلوی سفره کنار کشید و دوید سمت دستشویی . صدای مامانش رو شنید :
– خدا مرگم بده ! … آرام !
آرام خودشو توی دستشویی انداخت و درو پشت سرش بهم کوبید و بعد خم شد و توی کاسه ی روشویی عق زد . توی معده اش چیزی نبود ، چون اون روزا خیلی کم غذا میخورد … ولی عق زد و اسید معده اش رو بالا آورد . کامش مزه ی زهر مار گرفته بود و راه گلوش می سوخت و بعد هم کم کم … فکرهای وحشتناک توی سرش شروع کردن به هیس هیس کردن .
ملی خانم با کف دستش محکم در زد :
– آرام جانم … خوبی ؟ چت شد یهو ؟
آرام گفت :
– خوبم ! الان میام !
ولی خوب نبود … افتضاح بود ! زانوهاش می لرزید و با فکر اتفاقی که ممکن بود افتاده باشه … حس میکرد تا غش کردن فاصله ای نداره . یک مشت آب یخ توی صورتش ریخت و از آینه نگاه کرد به چهره ی زرد و نزارش .
وای ! …
اکه باردار باشه … باید چه غلطی بکنه ؟
وای ! وای ! وای !
درد عجیبی توی قلبش پیچید … اونقدر مهلک و کشنده که حتی بهش اجازه ی گریه کردن نمیداد . دست لرزونش رو دراز کرد طرف دستگیره و درو باز کرد … همه ی تنش می لرزید ! از درون یخ کرده بود !
ملی خانم پشت در دستشویی منتظرش ایستاده بود … آرام با آستین لباسش ، آب صورتش رو گرفت . مادرش گفت :
– حتماً رو دل کردی ! هیچی نیست !
ولی دیگه آرام تاب نیاورد … سرش گیج خورد و چشماش سیاهی رفت . برای اینکه با مخ زمین نخوره ، تیغه ی دیوار رو گرفت و سر جا ولو شد … .
***
ملی خانم پای کمد لباس های آرام بود … همه ی لباس های تازه شسته شده رو تا می زد و توی کمدش می چید … همونطوری هم حرف میزد . اصلاً انگار به این بهونه اومده بود تا خلوت آرام رو خراب کنه و باهاش حرف بزنه … تند و تند کار میکرد و حرف میزد .
– جوون بودم … خوش بر و رو بودم ! پاک بودم ! آفتاب و مهتاب ندیده ! خدا رحمت کنه بابامو … از بین اونهمه خواستگاری که داشتم ، منو داد به احمد !
آرام دراز کشیده بود روی تختخواب … پشت به مادرش …. با نوک انگشتش اشکار نامفهومی روی متکا می کشید . مادرش پشت سر هم حرف می زد و اون بدون اینکه جوابی بده ، فقط گوش میکرد .
کاش دردش فقط پدرش بود ! کاش مثل همیشه فقط دردش پدرش بود !
– اون وقتا که مثل الان نبود از دختر نظر بخوان … هر چی آقاش می گفت ، همون بود ! دوره ی نامزدی و عقدی و این جور چیزام نبودها ! دختر و پسر شب زفاف همو می دیدن ! منم عین همه ی دخترا … مثل بره ای که بره به قربونی خودش … رفتم سر سفره ی عقد و بله رو دادم … چون آقام می گفت این پسره خوبه !
چند روز مگه گذشته بود ؟ چند روز ؟! … سعی کرد به ذهنش فشار بیاره … هفت روز ؟ هشت روز ؟ … چرا این روزها حالت تهوع داشت ؟ چرا سرش گیج می رفت ؟ چرا اینقدر همه چی از نظر تهوع آور بود ؟ چرا پریود نمی شد ؟
تاریخ پریودش کِی بود ؟!
– حالا نه که منم اون وقتا ناراضی باشم ها ! بابات جوونیاش بر و رو داشت ! خونه هم داشت … پول داشت ! یک مرتبه توی همون رفت و آمدای عقد و عروسیمون بود که پشت دیوار ایستادم و یواشکی دیدمش … یک دل نه صد دل عاشقش شدم !
تلخ و خسته خندید … و آرام فکر کرد دو روز پیش باید پریود می شد ، ولی نشده بود ! تنش یخ بست !
– اون وقت که بله رو دادم ، تازه فهمیدم چه غلطی کردم ! هنوز دو روز از عروسیم نگذشته بود که دعوا راه انداخت و زد توی دهنم . گفت با بقال سر کوچه بگو بخند راه انداختی ! … تو که نمی فهمی من چقدر این حرفش به دلم اومد ! … ولی تحمل کردم . هر چی تحمل کردم بدتر شد .
بلاخره همه ی لباسها رو توی کمد چید و در کمد رو بست و آه عمیقی کشید . آرام توی تختش غلتی زد و به طرف مادرش چرخید . ملی خانم گفت :
– از همون اولش بد دل بود ! اینقدر سر خودش با ناموس مردم گرم بود … فکر می کرد همه از قماش خودشن ! قمار هم می کرد ! … از همون جوونی قمار می کرد . همه ی زندگیمو با این مرضِ کوفتی به آتیش کشید . بازم خدا رو شکر همین سقفو باقی نگه داشت روی سرمون … واگرنه تا الان آواره ی کوچه و خیابون بودیم !
آرام باز هم هیچی نگفت . مغزش مشغول تر از اون چیزی بود که بخواد با مادرش همصحبت بشه . ملی خانم دستی به زانوش کشید و از جا بلند شد .
– به خاطر من … به حرفای پدرت اعتنا نکن ! بذار هارت و پورتش رو بکنه !
آرام سرش رو با بی حواسی جنبوند . ملی خانم لبخند محزونی به لب نشوند و گفت :
– انشاا… وقتی ازدواج کردی … راحت می شی ! میری سر خونه زندگی خودت …
ایندفعه چشمای آرام توی کاسه ی سرش چرخید و به حالت عجیب و غریبی زل زد به مادرش . ملی خانم جا خورده از نگاه اون … آب دهنش رو قورت داد و یک قدم به عقب برداشت .
– خب … منم برم به کارام برسم ! تو هم …
– مامان …
ملی خانم ساکت شد … آرام تکونی به خودش داد و بعد از جا بلند شد .
– من میخوام برم بیرون ! می ذاری ؟
– کجا میخوای بری مامان جان ؟
آرام توی چشمای مامانش بدون پلک زدن خیره موند و سعی کرد دروغی سر هم کنه … بعد گفت :
– میرم پیش کیمیا ! حالا … یا توی بوتیکش می مونیم … شایدم رفتیم یه دوری زدیم !
برق خوشحالی توی چشمای ملی خانم روشن شد . یک هفته ای می شد که آرام خودشو توی خونه حبس کرده بود و هیچ جا نمی رفت . نه پیش کیمیا … نه آموزشگاه . چی بهتر از اینکه بلاخره دلش هوس بیرون رفتن کرده بود ؟ با خوشرویی جواب داد :
– ها قربونت برم ! برو ! برو ! چرا از من اجازه می گیری ؟
آرام خودشو مجبور کرد لبخند نصفه و نیمه ای به لب بشونه . کف دستاشو روی هم سایید و منتظر شد تا ملی خانم بعد از ردیف کردن چند تا قربون صدقه ی دیگه ، از اتاقش بیرون رفت . اون وقت هجوم برد طرف کمد لباسش و پالتو و شال مشکی رنگش رو با شلوار جینش بیرون کشید و تنش کرد .
دیگه تحمل نداشت … مرگ یک بار و شیون هم یک بار ! باید می رفت دکتر و می فهمید باردار شده یا نه . باید فکری به حال خودش بر میداشت … قبل از اینکه از اون هم بدبخت تر بشه .
به تندی لباساشو پوشید و کیفش رو هم برداشت . وقت آرایش کردن نداشت . باید هر چه سریع تر می رفت … یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد … .
برای چند لحظه دستاش بی حرکت موند … نگاهش سُر خورد روی صفحه ی موبایلش که روی میز آینه ی کوچیکش بود … و یک شماره ی غریبه !
تپش قلبش تند شد . گوشی رو برداشت و با تردید جواب داد :
– الو ؟!
صدای گرم و صمیمی یک زن جوون پیچید توی گوشش :
– سلام ! آرام خانم ؟!
آرام دستش رفت روی موهای خرماییش و اونا رو از روی پیشونیش پس زد .
– شما ؟
– من ارمغانم ! ارمغان صابری ! … اممم …
نفسش رو فوت کرد بیرون و با احتیاط اضافه کرد :
– اسمم به نظرتون آشنا نمیاد ؟
ارمغان حس بیچارگی میکرد … حس سستی … آهسته لب زد :
– نه متاسفانه !
– من از طرف موکلم تماس گرفتم باهات .
– موکلتون ؟!
– بله ، آقای فراز حاتمی ! شاید اگه قراری بذاریم و حضوری صحبت کنیم با هم …
و آرام یکدفعه ای تماس رو قطع کرد .
رنگ از رخش پریده بود . چون حالا یادش اومده بود این اسم رو از کجا شنیده ! … کیمیا … کیمیا گفته بود وکیلش اومده دنبالش … گفته بود شماره اش رو خواسته ! دل آرام از نفرت لرزید … گور بابای خودش و وکیلش ! نمی تونست باهاشون حرف بزنه … تحملش رو نداشت !
موبایلش باز هم شروع کرد به زنگ خودش میون دستاش . به سرعت تماس رو ریجکت کرد و بعد از گذاشتن موبایل روی حالت پرواز … از اتاق بیرون رفت .
***
تقریباً ده دقیقه از وقتی که کیمیا پیاده شده بود و رفته بود به طرف خونه ی آرام ، می گذشت . ارمغان برای مرتبه ی چهارم ساعت موبایلش رو چک کرد ، بعد گردن کشید به طرف دهانه ی کوچه شاید کیمیا و آرام رو ببینه … ولی هیچ خبری نبود !
کلافه نچی گفت و با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفت … بعد طاقتش تموم شد . کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد . کیمیا خیلی تأکید کرده بود که ارمغان نباید پیاده بشه و کاری بکنه که باعث جلب توجه مردم بشه … ولی ارمغان فکر کرد بهتره یک نگاهی به اطراف بندازه .
محله ی قدیمی بود که تقریباً بافت سنتیش رو حفظ کرده بود … از اون جاهایی که همه ی همسایه ها و کاسبا همدیگه رو می شناختن و با هم سلام علیک داشتن . کوچه ای که خونه ی آرام توش بود … یک کوچه ی باریک بود با یک جوی آب که از وسطش رد می شد و ماشین رو نبود .
ارمغان دستاشو توی جیب های پالتوش فرو کرد و و سرکی توی کوچه کشید . چند تا پسر بچه مشغول توپ بازی بودن … هیچ خبری از کیمیا و آرام نبود !
با ناامیدی پووفی کشید و باز هم خواست سوار ماشینش بشه و منتظر بمونه که دید دری باز شد و بعد هم کیمیا بلاخره از خونه ی آرام بیرون اومد … تنهایی !
ارمغان حسابی جا خورد … آرام نیومده بود . یعنی حتی برای فحش دادن و تخلیه ی احساس خشمش هم حاضر نبود اونو ببینه ؟!
بی اختیار احساس عصبیت و سر خوردگی میکرد . مشتش رو آروم به ران پاش کوبید . جواب فرازو باید چی می داد ؟ تا همین حالا هم فراز دیوانه اش کرده بود با تماس هاش و اصرارهاش .
کیمیا تند و تند طول کوچه رو طی کرد و خودش رو به ارمغان رسوند و گفت :
– شما چرا پیاده شدین ؟ … اهالی محل خیلی فضولن ها ! شاید بخوان …
ارمغان پرید وسط حرفش :
– نیومد ؟!
– نبود !
ارمغان بی اختیار نفس راحتی کشید . نبودن ، بهتر از نیومدن بود !
هر دو دختر سوار ماشین شدن … کیمیا گفت :
– وای خیلی بد شد ! مامانش منو دید کلی تعجب کرد … گفت آرام که اومده بود پیش تو ! گفته میاد بوتیک ! … خدا رو شکر باباش نبود که بفهمه ! واگرنه شر می شد !
– خب باید چیکار کنیم ؟
– نمی دونم ! موبایلش هم که خاموشه ! مامانش هم که زنگ زد ، خاموش بود ! نمی دونم کجا رفته !
ارمغان اخماشو کشید و نگاهش رو به روبرو دوخت . فکر کرد شاید خیلی هم بد نشد … گیر انداختن آرام توی کوچه برای گپ زدن ، خیلی ساده تر از این بود که اونو از پشت دیوارهای خونه اش بیرون بکشه . معطلی داشت … ولی تهش به نتیجه ای می رسید !
کیمیا پرسید :
– حالا میخواید چیکار کنید ؟
– منتظرش می مونم ! هر جایی که رفته باشه … بلاخره بر میگرده خونه اش دیگه !
نگاه کوتاهی به کیمیا انداخت و اضافه کرد :
– البته متوجهم که تو نمی تونی اینهمه مدت در بوتیک رو بسته نگه داری ! ازت توقعی ندارم که …
کیمیا سرش رو تکون داد و گفت :
– نه … نه عب نداره ! اگه قرار باشه شما کمکی به آرام بکنید … من حاضرم بوتیک رو ببندم !
ارمغان لبخند کوتاهی بهش زد :
– ممنونم !
خدا رو شکر کرد که کیمیا تعارفش رو جدی نگرفت و باهاش موند . اون تا حالا آرام رو ندیده بود و نمی شناختش . ممکن بود از مقابلش رد بشه و نفهمه ! ولی کیمیا … این دوست انگار وفا دار … می تونست کمکش کنه .
– چند وقته با آرام دوستی ؟
– خیلی وقته ! از اول دبیرستان دوستیم با هم ! بعدش اون رفت دانشگاه … منم که حس درس خوندن نداشتم ، اومدم پی کاسبیم .
– چه رشته ای خونده توی دانشگاه ؟
– مترجمی زبان انگلیسی !
ارمغان اوهومی گفت و سرش رو به تأیید تکون داد .
– اون وقت الان با تو قهره ؟
نگاه کیمیا غمگین شد .
– آره !
– چرا ؟ مگه تو چه کاره بودی این وسط ؟
– من بهش گفتم بیاد به اون مهمونی ! می دونید ؟ … تقصیری هم نداشتم ! خودم هم نمی دونستم مهمونی اونجوریه ! یکی از فامیلامون ، گلی ، گفت مهمونی مختلطه و مدیر تالار دنبال چند تا خدمه ی موقت می گرده که دهنشون چفت و بست داشته باشه ! گفتیم یک شبه دیگه … طوری نمیشه ! آرام هم پول لازم بود !
نفس عمیقی کشید و سرش رو چرخوند طرف شیشه ی بسته .
– حالا می شه منم یه سوال ازتون بپرسم ؟
– بله ، حتماً !
– برای چی اینقدر اصرار دارید که آرامو ببینید ؟ منظورم اینه که … فکر کردین که می خواید بهش چی بگید ؟!
ارمغان قبل از اینکه چیزی بگه ، خوب فکر کرد . واقعاً قرار بود چی بهش بگه ؟ ابراز تأسف کنه یا بهش پیشنهاد دیه بده یا چی ؟ حس می کرد هر حرفی توی اون موقعیت … یه جورایی توهین آمیزه . توی اولین دیدار به دختره بگه بیا دیه بگیر و شرت رو کم کن ؟! … اصلاً مگه آرام دنبال حق و حقوقش اومده بود ؟ اصلا یادش بود اونی که بهش تجاوز کرده کیه ؟!
– نمی دونم ! بستگی داره که اون بخواد چی بشنوه !
کیمیا لبخند غمگینی زد :
– فکر نکنم اون بخواد هیچی بشنوه ! شاید بهتون توهین کرد … شاید هم به اون آقایی که … راستی ! اسمش چیه ؟!
ارمغان گوشه ی لبش رو جوید … سوال آخر کیمیا رو علناً نادیده گرفت … و گفت :
– مهم نیست ! من خودم رو برای هر برخوردی آماده کردم !
و باز هم به ساعت موبایلش نگاه کرد … .
***
فضای آزمایشگاه خلوت و ساکت بود .
آرام در شیشه ای رو باز کرد و وارد شد . هیچ کسی توی سالن نبود ، به جز نظافتچی که مشغول تِی کشیدن سرامیک های سفید بود . آرام بزاق دهنش رو قورت داد و مستقیم رفت به طرف پیشخونِ چوبی . یک زن شیک و پیک با آرایش غلیظ و قشنگ و روپوش سفیدِ تنگ پشت سیستم نشسته بود . آرام سعی کرد لرزش بدنش رو متوقف کنه .
– سلام !
– سلام عزیزم ! بفرمایید !
آرام برگه ی نسخه ی خانم دکتر رو به زن داد و بعدش دو دستی بندِ کیفش رو گرفت . زن نگاهی به صورتِ رنگ پریده ی آرام انداخت :
– آزمایش برای شماست ؟
– بله !
– چند سالتونه ؟
آرام بازم آب دهانش رو قورت داد :
– بیست و دو !
زن سری تکون داد و چیزی توی سیستم ثبت کرد … بعد گفت :
– هشتاد و هفت هزار و پونصد تومن می شه !
آرام خدا رو شکر کرد که هیچوقت آدم ولخرجی نبود و همیشه ته کارتش پول داشت . فوری سر تکون داد و عابر کارتش رو از توی کیفش در آورد و به طرف زن گرفت .
زن یک لحظه با تعجب به لرزش دست آرام نگاه کرد :
– حالت خوبه عزیزم ؟ سردته ؟
آرام تند و تند سرش رو تکون داد :
– خوبم ! خوبم ! چقدر طول می کشه جواب حاضر شه ؟
– یک ساعتی تقریباً زمان می بره ! رمزت چیه ؟
آرام رمزش رو گفت … و زن بعد از یک دقیقه کارتش رو با رسید کوچیک تحویلش داد .
– برو توی اتاق نمونه گیری ، آستین لباست رو بالا بزن تا بیان !
آرام زیر لب تشکری کرد و بعد رفت به طرف اتاق کوچیکی که زن اشاره کرده بود . یک صندلی قهوه ای و بلند که کنار پنجره بود … آرام کیفش رو به جالباسی توی اتاق آویزون کرد و بعد یک آستین پالتوش رو در آورد و روی صندلی نشست . حالش خوب نبود … دلش مثل سیر و سرکه می جوشید .
پلکاشو روی هم فشرد و یادش اومد … همین نیم ساعت پیش که تابلوی دکتر زنان رو دیده بود و وارد شده بود . توی اتاق انتظار صندلی خالی پیدا نمی شد … منشی سرش شلوغ بود . رفت و پشت میز منشی ایستاد … گفت :
– وقت ویزیت میخوام !
منشی حتی بهش نگاه نکرد :
– امروز دیگه خانم دکتر تایم خالی ندارن ! می تونید برای پس فردا نوبت بگیرید !
– ولی من همین امروز باید معاینه بشم ! کارم ضروریه !
منشی کلافه و از خود راضی جواب داد :
– عزیزم همه کارشون ضروریه ! شما تافته ی جدا بافته نیستید که ! بفرمایید وقت منو نگیرید !
و بعد آرام به گریه افتاده بود … باورش نمی شد ، ولی واقعاً جلوی چشم اونهمه آدم به گریه افتاده بود …
– خانم می گم کارم ضروریه ! می فهمید ؟ کار ضروری می فهمید یعنی چی ؟
منشی از گریه ی شدید و درمونده اش شوک شده بود … و ظاهراً خانم دکتر هم صداشو شنیده بود که در اتاقش رو باز کرد و بیرون اومد .
– چه خبره اینجا ؟!
و بعد به منشی گفته بود آرام رو خارج از نوبت بفرسته اتاقش …. .
…. ایندفعه یک زن دیگه اومد توی اتاق نمونه گیری . این یکی پیر بود ، ولی مثل قبلی آرایش داشت و یک روپوشِ تنگ و چکمه های ساق بلندِ قهوه ای .
آرام روی صندلی جابجا شد و سلام کرد . زن با خوشرویی جوابش رو داد .
– خب دراز بکش عزیزم ! نگران نباش … من دستم سبکه ! اصلاً درد نمی کشی !
و خندید … ولی آرام نخندید . روی صندلی کاملاً دراز کشید و دستش رو همون جایی گذاشت که زن گفته بود و در انتظار سوزن آزمایش ، گوشه ی لبش رو جوید .
زن کش رو به بالای دستش بست .
– گفتی بیست و دو سالته ؟
آرام با صدای ضعیفی جواب داد :
– بله !
زن الکل مالید روی رگش و زیر چشمی نگاه عجیبی بهش انداخت :
– چی شده که خانم دکتر آزمایش فوری برات خواسته ؟ متأهلی ؟
آرام موند چی جواب بده … حس بدبختی می کرد . یک لنگه ی ابروی زن بالا پرید :
– نیستی ؟
– چرا ، هستم !
باز لبش رو گاز گرفت و بعد سعی کرد به دروغش شاخ و برگی بده :
– با هم مشکل داریم … میخوام جدا شم !
– مگه تو چند ساله ازدواج کردی که حالا دنبال طلاقی ؟ حیفت نیست آخه ؟! الان وقت نامزد بازی و لاس زدنته
آرام هیچی نگفت . زن سرنگ رو توی رگ آرام فرو کرد و خونش رو کشید . آرام از درد چشماشو بست … چند لحظه ی بعد خنکای الکل رو روی رگش احساس کرد .
– تموم شد ! دلت میخواد همینجا دراز بکش تا جوابش آماده بشه !
آرام سرش رو تکون داد و زیر لب تشکری کرد . بودن روی اون صندلی بهش حس خوبی میداد . هوای داخل اتاق گرم بود و از پنجره که به بیرون نگاه می کرد ، می تونست آسمون خاکستری آذر رو با درخت ها و آدم ها و ماشین ها ببینه . باز هم پالتوش رو پوشید و دکمه هاشو بست … بعد با دست هایی گره کرده روی سینه اش … خیره شد به بیرون .
فراز حاتمی !
خدایا … باورش نمی شد کسی که این بلا رو سرش آورده بود ، یک بازیگرِ محبوب بود ! کسی که یک فیلم در حال اکران داشت و عکسش روی تابلوهای همه ی سینماهای شهر دیده می شد .
اتفاقاً سه هفته ی قبل بود که با کیمیا رفتن سینما و فیلمش رو دیدن . خودش بیشتر دوست داشت یک فیلم کمدی ببینه ، ولی کیمیا به زور متقاعدش کرد تا همون فیلمی رو ببینن که فراز حاتمی توی نقش مکمل داشت ! می گفت روش کراش داره !
چقدر آرام بهش خندیده بود ! آخه فراز حاتمی خیلی هم خوش قیافه نبود … قدش تقریباً بلند بود و هیکل مناسبی داشت و چهره اش کاملاً معمولی بود . با اون موهای مشکی و ابروهای پر … ولی خب ، دروغ چرا ؟ با همه ی این عادی بودنش جذاب بود !
شاید یک قسمت بزرگ از این جذابیتش برمیگشت به بازی های خوبش … واسه همین فیلمِ در حال اکرانش سیمرغ برده بود و کلی جایزه ی دیگه . روی بورس بود … فیلماش خوب فروش می رفت !
آره … آره ، ولی اون همون آشغالی بود که آرامو بدبخت کرد !
انزجار وجود آرامو لرزوند … حس خفگی بهش دست داد . اون روزی که اون اتفاق افتاد ، اینقدر ترسیده و توی شوک بود که نتونست بفهمه این آدم رو می شناسه … بعدها وقتی بهش فکر می کرد ، چیزی مثل یک روحِ شناور توی ذهنش به یادش می آورد … ولی باورش نشد … باورش نشد تا این اسم رو همین دو ساعت قبل از زبون ارمغان صابری شنید .
فراز حاتمی !
ای کاش می رفت به جهنم ! ای کاش رسوا می شد ! کسی که بدبختش کرده بود و اونو رسونده بود به اونجا … توی یک آزمایشگاه … در حالیکه از شدت دلشوره تا جنون فاصله ای نداشت .
باز هم یادش اومد از دقایقی قبل … وقتی وارد اتاق خانم دکتر شد و از شدت استرس و گریه و بیچارگی و حالت تهوع روی پاهاش بند نبود . خانم دکتر پرسید :
– حالت خوبه ؟ بگم خانم منشی برات یک لیوان آب بیاره ؟
آرام سرش رو به چپ و راست پیچوند و خانم دکتر دستاشو روی میز درهم قفل کرد :
– خب عزیزم … مشکل چیه ؟
آرام احساس شرم داشت ، ولی بیچاره تر از اونی بود که بخواد دروغ بگه :
– به من تجاوز شده !
خانم دکتر جا خورد … سرش رو عقب کشید … بعد پرسید :
– چند وقت پیش ؟
آرام فکر کرد … چند وقت گذشته بود ؟ برای خودش به اندازه ی یک سال … ولی …
– ده روز !
– خدایا ! ده روز گذشته … اونوقت حالا تو میای دکتر ؟!
خانم دکتر عصبی و بر افروخته از جا بلند شد … آرام آب دهانش رو قورت داد و به شکمِ تختش چنگ زد .
– برو روی تختِ معاینه دراز بکش … باید ببینم چه بلایی سرت آورده !
– نه !
آرام از روی صندلی بلند شد … همه ی تنش می لرزید . مهم نبود که حالا دیگه جسمش بکارت نداشت … روحش هنوز روح همون دخترکِ دست نخورده و پاکیزه بود . خجالت می کشید کسی به بدنش دست بزنه … عادت نداشت ! خانم دکتر اضطرابش رو فهمید … جلو رفت و دستش رو روی شونه ی اون گذاشت و با مهربانی خالصی از پشت شیشه های عینکش نگاهش کرد :
– مشکلی نیست عزیز دلم … لازم نیست بترسی یا خجالت بکشی ! من فقط میخوام کمکت کنم که اگه آسیبی دیده باشی ، خوب شی !
آرام همه ی شجاعتش رو توی زانوهاش جمع کرد و به طرف تخت معاینه که انتهای اتاق ، پشت یک پارتیشن چوبی بود ، رفت . با دست هایی که می لرزید شلوارش و لباس زیرش رو در آورد و دراز کشید … تا قبل از اون هرگز مجبور نشده بود به دکتر زنان مراجعه کنه … این کارها براش یک مرگِ تدریجی بود . خانم دکتر اومد و آرام چشماش رو بست . خانم دکتر معاینه اش کرد و آرام از شرم لرزید .
– آثار تجاوز هنوز کم و بیش روی بدنت هست … ولی مطمئناً دی ان ای اون حیوون از رحمت پاک شده ! گفتی ده روز پیش ؟!
آرام با چشمای بسته جواب داد :
– بله !
– درد یا سوزشی نداری ؟
– الان دیگه نه … ولی یکی دو روز اول …
– تعجبی نداره ! بکارتت از نوع مشبک بوده که با خشونت ازاله شده . باید پماد مصرف کنی تا کاملاً خوب بشی ! می تونی بلند شی !
….
– آرام ربانی ؟
آرام یهو سرش رو از پنجره چرخوند و به مسئول آزمایشگاه نگاه کرد .
– بله ؟
– جواب آزمایشت اومد !
آرام از جا پرید و برگه ی آزمایش رو از دست زن چنگ زد :
– جوابش چیه ؟ مثبت یا منفی ؟
– به خانم دکتر نشون بده !
و رفت !
آرام روی پاهاش بند نبود . می تونست برگه رو باز کنه و جواب رو بخونه ، ولی دلش رو نداشت . اگر جواب مثبت بود … باید حداقل کسی بهش می گفت تا دلداریش می داد . مطمئناً خانم دکتر می دونست در این صورت باید چه خاکی توی سرش کنه !
فوری کیفش رو برداشت و از آزمایشگاه تقریباً بیرون دوید . مطب خانم دکتر طبقه ی پایین بود … و سالن انتظار همچنان شلوغ . منشی دیگه اونو می شناخت و لابد قصه ی رنجش رو هم از خانم دکتر شنیده بود :
– پشت در منتظر بمون … مریض که اومد بیرون ، تو برو !
آرام تشکری سر سری کرد و پشت در ایستاد . به اندازه ی ده سال طول کشید … آرام بی قرار بود و مضطرب . کاش زودتر تموم می شد این بازی لجن … کاش زودتر می فهمید چقدر بدبخت شده !
در باز شد و زنی بیرون اومد … آرام بی معطلی وارد اتاق شد . خانم دکتر وسط اتاقش ایستاده بود .
– خب ؟!
آرام برگه ی آزمایش رو به طرفش گرفت . خانم دکتر چند لحظه در سکوت مطالعه کرد … بعد سرش رو تکون داد :
– خب … خدا رو شکر ، باردار نیستی
– اوه !
این تنها چیزی بود که آرام تونست بگه … بعد عقب رفت و روی صندلی نشست . حس سبکبالی می کرد … دلش میخواست بخنده . چطور ممکن بود وسط اینهمه بدبختی این حس رو داشته باشه ؟
– از اول هم بهت گفتم … امکانش خیلی پایین هست . توی ده روز علایم بارداری مشخص نمی شه …
– پس … پس اینهمه حالت تهوع …
– طبیعیه عزیزم ! تو به خودت تلقین کرده بودی که بارداری … بدن مناسب ذهن واکنش نشون میده ! این عقب افتادنِ تاریخ پریودت هم طبیعیه … بهرحال تو یک رابطه ی جنسی بدون جلوگیری داشتی !
آرام نفس عمیقی کشید . خانم دکتر برگشت پشت میزش :
– ولی ای کاش اینقدر دیر نمی یومدی پیشم ! اگه همون وقتی که این اتفاق افتاد …
– حالم بد بود ! گیج بودم ! نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم !
– دقیقاً ! می دونم وقتی شخصی مورد تجاوز قرار میگیره … اولین کاری که می کنه اینه که حمام میکنه و مسواک می زنه و یه جورایی … سعی میکنه خودشو از آلودگی پاک کنه ! ولی اینا مدارک جرم هستن که پاک می شن ! بهرحال … متأسفانه قانون هم در این مورد خیلی قاطع نیست ! مخصوصاً اگر طرف مقابلت آدم گردن کلفتی باشه ! … ولی تو حداقل به خانواده ات بگو … خجالت نکش ! تو که گناهی مرتکب نشدی !
آرام به تلخی خندید … به خانواده اش می گفت ؟ پدرش … به جای اینکه شریک غمش باشه ، اونو می کشت ! حاضر بود قسم بخوره که این کارو می کرد ! خانم دکتر یک برگه ی نسخه برداشت و شروع کرد به نوشتن :
– من برات قرص و یک پماد می نویسم … تا آسیبی که به بدنت وارد شده خوب بشه ! یادت باشه اگه به هر دلیلی خواستی شکایت کنی و قانونی پیش بری … من حاضرم برات نامه ی پزشکی بنویسم . و یک چیز دیگه … حتماً و حتماً به روانشناس مراجعه کن ! بار این ناراحتی رو تنهایی به دوش نکش !
و بعد برگه رو با یک حرکت جدا کرد و به سمتِ آرام گرفت … .
***
ساعت یک ظهر گذشته بود .
ارمغان و کیمیا هنوز منتظر برگشتن آرام ، توی ماشین نشسته بودن . ارمغان برای اینکه کمی اون انتظار رو قابل تحمل تر کنه ، دست دراز کرد و پیچ ضبط ماشینش رو پیچوند . صدای پاییز ویوالدی توی فضا پیچید .
کیمیا خمیازه ای کشید و نگاه به ساعت مچیش کرد . ارمغان فهمید که این موسیقی های بی کلامِ کلاسیک باب طبع اون نیست . فکر کرد برای اینکه حواسش رو از زمان پرت کنه ، بهتره باز هم یک مکالمه شروع کنه .
– این موسیقی رو دوست نداری ؟
کیمیا نگاهش کرد و سعی کرد لبخند بزنه .
– نمی دونم … گوش نکردم تا حالا ! به نظر جالب میاد !
ارمغان سرش رو تکون داد و گفت :
– خیلی طولانی شد انتظارمون ! منو حسابی خجالت زده کردی !
– نه ! عب نداره ! من این کارا رو برای آرام می کنم !
– آرام رو خیلی دوست داری ؟
– معلومه که دوستش دارم ! صمیمی ترین آدمِ زندگیمه … مثل خواهر بودیم برای همدیگه . سه سال دبیرستان و یک سال پیش دانشگاهی با هم پشت یک نیمکت می نشستیم .
– چه جور دختری بود ؟ از اون بچه های درسخون و آروم ؟!
کیمیا خندید :
– وای نه … معلومه که نه ! درسخون بود ، ولی آروم نبود اصلاً ! یک بار کلاس اول دبیرستان نزدیک بود اخراج بشیم !
– چرا ؟
– توی آزمایشگاه بودیم … بعد با یکی از دوستامون شوخی داشتیم . آرام یه حرکت چندش آوری انجام داد … هنوز یادم میوفته حالت تهوع میگیرم ! مارو از توی شیشه ی الکل در آورد و یهو پرت کرد طرف دوستمون !
صورتش رو کج و کوله کرد و ادای عق زدن در آورد . ارمغان با صدای بلند خندید … کیمیا ادامه داد :
– از شانس گندمون … همون موقع معلم ریاضیمون هم رد می شد از توی راهرو … مارو که دید فکر کرد زنده است ! چنان جیغی زد که گوش همه کر شد ! … کارش رسید به بیمارستان !
یک دفعه صورتش غمگین شد … آهی کشید و سرش رو تکون داد .
– می دونید ؟ … بعد از اون قضیه بابای آرام خیلی اذیتش کرد . مدرسه هر دومون رو یک هفته اخراج کرد . ولی بابای آرام … گیر داده بود که این دختر دیگه نمیخواد مدرسه بره ! نزدیک یک ماه حبسش کرد توی خونه . کار به جایی رسید که همون معلم ریاضیمون رفت خونه شون و با کلی حرف و واسطه … احمد آقا رو راضی کرد آرام رو ول کنه . بعد از اون آرام یه جورایی آروم تر شد … سرکوب شد !
ارمغان سرش رو آروم تکون داد . قبلاً هم شنیده بود که بابای آرام آدم بد اخلاقیه … حتی این ماجرای خودکشی هم نمی تونست بی ربط به اون باشه . بی اختیار دلش برای آرام سوخت .
– آرام تک فرزنده ؟
– نه . یک داداش کوچیک داره که میره کلاس چهارم .
– باباش چیکاره است ؟
– مغازه سوپر مارکت داره همین دور و ورا . مادرش هم خیاط خونگیه .
ارمغان اوهومی گفت و باز هم خواست چیزی بپرسه … که یهو ارمغان از جا پرید :
– اِه … اوناهاش آرام !