یهو تپش قلب ارمغان هزار برابر شد . سر چرخوند و نگاه کرد به دخترکی نسبتاً ریزه جثه و لاغر که یک دست مشکی پوشیده بود و با قدم های آرومی بهشون نزدیک می شد .
این آرام بود !
کیمیا به تندی در ماشینو باز کرد و پیاده شد . ارمغان هم می خواست پیاده بشه ، ولی نمی تونست … با اینکه خودش رو یک زن سر سخت و قوی می دونست ، ولی توی اون لحظه دستها و پاهاش می لرزید و حس می کرد آمادگی رویارویی با این دختر زخم خورده رو نداره .
کیمیا خودش رو به آرام رسونده بود و سد راهش شده بود و تند و تند حرف می زد … ارمغان صداشون رو نمی شنید … فقط می دید که آرام با چه انزجاری می خواست دوستش رو نادیده بگیره و از کنارش رد بشه . بعد نگاهش با شتاب و ناباوری چرخید به طرف ماشین ارمغان … و پاهاش از حرکت ایستاد .
ارمغان فکر کرد دیگه صلاح نیست اونجا بمونه و فقط نگاهشون کنه . به سرعت پیاده شد و به طرفشون دوید .
قلبش تند و تند توی سینه اش می زد . آرام خیره شده بود بهش … ارمغان سعی کرد لبخند نصفه و نیمه ای روی لبهای ماتیک خورده اش بیاره .
– سلام !
با صدای سلامش ، کیمیا ساکت شد و خودشو کنار کشید . ارمغان منتظر جواب سلامش موند و هیچی نشنید … به خودش اجازه نداد روحیه اش رو ببازه . باز گفت :
– من ارمغان صابری هستم … وکیل آقای حاتمی ! پشت تلفن خودمو معرفی کردم بهتون .
آرام تکونی خورد و لبهاشو روی هم فشرد … داشت خفه می شد . سنگینی همه ی آسمون رو روی سینه اش احساس می کرد . ارمغان دستاشو در هم قفل کرد … چقدر حرف زدن با این دختر سخت بود !
– می تونم خواهش کنم بریم توی ماشین بشینیم و حرف بزنیم ؟
نگاهِ آرام رنگ تند و تیزی از نفرت به خودش گرفت … به سرعت گفت :
– نخیر ! امرتون رو بفرمایید !
ارمغان برای چند لحظه موند چی بگه و از کجا شروع کنه … نگاهی بی اختیار به کیمیا انداخت که با چهره ای بیچاره اونجا مونده بود … سینه اش رو صاف کرد و گفت :
– موکلم خواستن من مراتب همدردی و تأسف ایشون رو بهتون برسونم و اینکه …
نفسش رو محکم فوت کرد بیرون :
– ایشون مایلن شخصاً با شما دیداری داشته باشن !
آرام نفس تند و تیزی کشید و برای چند ثانیه چشماشو بست … انگار با همه ی وجودش تلاش می کرد جلوی فوران خشم و نفرتش رو بگیره و به این زن نپره . بعد گفت :
– لطفاً به موکلتون مراتب نفرت منو برسونید و بهشون بگید که هرگز … هرگز نمیخوام دوباره ایشونو ببینم !
صداش می لرزید … نگاهش رو مستقیم به روبرو دوخت و بعد از بین ارمغان و کیمیا رد شد و با گام های محکم و سریع … به راهش ادامه داد . حالش داشت بهم میخورد … خسته بود و فقط میخواست به خونه بره و استراحت کنه .
ارمغان به سرعت به دنبالش را افتاد :
– آرام خانم ! …
از پشت بازوی لاغرِ آرام رو گرفت .
– آرام جان !
آرام تند و تیز دستش رو از دست ارمغان بیرون کشید و به طرفش چرخید :
– خواهش می کنم خانم ، من نمیخوام به شما توهین کنم ! لطفاً مجبورم نکنید …
– خواهش می کنم آرام ! چند لحظه … فقط چند لحظه سوار ماشین شو و به حرفام گوش بده … خواهش می کنم ازت !
آرام مثل یک ماده ببر زخم خورده نگاهش کرد … دلش میخواست داد بزنه . کیمیا خودش رو به اونا رسوند و گفت :
– آرام جون … گوش بده به خانم صابری ! تو الان عصبانی هستی ، ولی بعداً …
آرام با نفرت بهش توپید :
– من از تو نظر خواستم ؟ آره ؟ … کسی اینجا نظر تو رو خواست ؟!
ارمغان باز هم بازوی آرام رو گرفت و اونو به طرف ماشینش کشید و تقریباً التماس کرد :
– آرام جان … لطفاً ! لطفاً !
آرام از شدت خشم همه ی بدنش می لرزید … بی اختیار کوتاه اومد و روی صندلی ماشینِ ارمغان نشست و نگاه متنفر و سر سختش رو به روبرو دوخت . ارمغان درو بست و بعد چرخید به طرف کیمیا و چند کلمه ای باهاش حرف زد . آرام می تونست صداشو بشنوه که تند و تند تشکر می کرد و عذرخواهی بابت رفتار تندِ آرام … .
یک لحظه به سرش زد پیاده بشه و داد بزنه لازم نیست کسی از طرفش عذر بخواد … و بره و پشت سرش رو نگاه نکنه . ولی خودش رو کنترل کرد و روی همون صندلی باقی موند .
کیمیا خیلی زود رفت و ارمغان هم ماشین رو دور زد و پشت رل نشست . آرام نگاهش نکرد .
– کیمیا دوست خوبی برای توئه ! فکر کنم داری در موردش بی انصافی …
آرام نذاشت حرفش تموم بشه :
– اوکی ! حالا شما وکیل کیمیا هم هستید ؟!
ارمغان مات و ناباور سرش رو تکون داد :
– نه ! نه !
– پس لطفاً زودتر حرفتون رو بزنید خانم صابری … که من فرصت زیادی ندارم !
ارمغان نفس عمیقی کشید … دستش رو گذاشت روی فرمون و خیره شد به نیمرخِ زیبا و رنگ پریده ی آرام … .
– من معذرت میخوام آرام ! فکر میکنم خودمو درست معرفی نکردم . بهت گفتم وکیلِ حاتمی هستم … و درست هم گفتم ! ولی قبل از اون … من یک زنم ! متوجهی چی می گم ؟ هم جنس تو ! پس خیلی خوب می فهممت ! من طرف توام !
احساسی درون قلبِ آرام شروع کرد به ترک برداشتن … کمی ، فقط کمی از موضع دیوانه وار و متنفر خودش پایین اومد … و قطره اشکی توی چشماش رقصید .
– نه ، شما منو نمی فهمید ! … هیچ کسی منو نمی فهمه !
ارمغان دستش رو آروم روی شونه ی اون گذاشت … امیدوار بود آرام برگرده و بهش نگاه کنه .
– تو رنج کشیدی … من می فهمم ! تو درد کشیدی ! تحقیر شدی ! من همه ی اینا رو می فهمم ! ولی آرام … عزیزم ! خودت رو توی درد خودت خفه کردی که چی ؟ … زندگیتو تلخ کردی و نشستی یک گوشه که چی بشه ؟ اصلاً تا کِی میشه اینطوری زندگی کرد ؟ … چرا نمیخوای حقت رو بگیری ؟
– چه حقی ؟ … خانم صابری ! دیدید که شما همدرد من نیستید ؟! … واگرنه می فهمیدید زخم روی دل من هیچ مرهمی نداره !
ارمغان بی فکر گفت :
– برو ازش دیه بگیر !
آرام باز هم به طوفان نشست … سر چرخوند و به ارمغان نگاه کرد و عاصی و متنفر خندید :
– برم پول بگیرم ؟ … چشمتون به زندگی من افتاده ، فکر کردین محتاج پولِ اون آقام ؟!
ارمغان تا بناگوش سرخ شد و توی دلش خودش رو لعنت کرد بابت این حرفای مسخره اش .
– ابداً این فکرو نکردم !
– پول بگیرم که چی بشه ؟ که اون آقا خیالشون راحت بشه ؟! … که جبران کردن و تموم ؟! … هرگز این لطف رو در حقشون نمی کنم !
از ارمغان رو برگردوند و دست به طرف دستگیره ی در برد و خواست درو باز کنه … که ارمغان باز هم بازوشو گرفت و گفت :
– خیلی خب ! خیلی خب ! بمون لطفاً … داریم حرف می زنیم !
– چه حرفی مونده ؟ مگه پیشنهاد ایشون رو همین الان نرسوندین ؟ منم جوابم رو دادم و مطمئن باشید قرار نیست بعداً از حرفم برگردم !
– این پیشنهاد حاتمی نبود ، آرام … پیشنهاد خودِ من بهت بود چون فکر می کنم دیه حقته ! صادقانه بخوام باهات حرف بزنم … تو نمیتونی از طریق قانون حقت رو بگیری ! زورت نمی رسه ! … نه اینکه من چون وکیلِ اون هستم اینو می گم … این تجربه ی من از همه ی سالهای تحصیل و کارمه !
آرام هیستریک و متنفر خندید .
– حرفاتون نفرت انگیزه !
– نفرت انگیزه ، ولی درسته آرام ! عزیزم ! نمیخوای پول بگیری ، نگیر ! ولی حداقل برو به دیدنش ! … بذار حرف بزنه ! وادارش کن ازت عذر بخواد !
آرام ایندفعه چیزی نگفت و ارمغان اندکی دلش گرم شد … به اینکه بلاخره تونسته توجه اونو به چیزی جلب کنه .
– مگه نمی گی ازش متنفری ؟ … خب برو و همینو بهش بگو ! من مطمئنم بعدش حالت بهتر می شه !
آرام باز هم چیزی نگفت . هر چند حالا ذهنش کاملاً مشغول این پیشنهاد بود . می رفت به دیدن مردی که اونو بدبخت کرده بود و باهاش حرف می زد ؟ مردی که حضورش عین یک وهم و خیال توی ذهنش مونده بود … ولی اثر مسمومش همه جا باهاش بود !
شاید بد هم نبود ! همین امروز فهمیده بود که باردار نیست و قسمتی از قلبش از اضطراب و اندوه سبک شده بود … شاید اگر این پیشنهاد رو می پذیرفت و می رفت و توی صورت فراز حاتمی تف می کرد ، از حقارت هم رها می شد ! اون وقت شاید می تونست باز هم زندگی رو از سر بگیره … دوباره دختر شادی بشه ! لاک بزنه ، موسیقی گوش بده ، برقصه ، به آموزشگاه زبان بره … و رویاهاشو دنبال کنه !
آب دهانش رو قورت داد … آهسته پلکی زد و بعد نگاهش رو به چشم های منتظرِ ارمغان دوخت . ارمغان کاملاً متوجه شد که حسی در نگاهِ اون تغییر کرده … و به شوق اومد :
– خب ؟!
– من شرط دارم !
***
فصل دوم :
نشسته بود روی کاناپه ، تلفن رو بغل گوشش گرفته بود و به انعکاس تصویر خودش روی شیشه ی میز نگاه می کرد :
– بهت گفتم تحمل کن چند روز … برات جورش می کنم ! اینقدر بی بته ای که چند روز هم صبر نکردی !
چند لحظه سکوت … بعد لبهاشو روی هم فشرد ، نفس تندی کشید … سعی کرد از کوره در بره :
– دروغ میگی رضا ! داری دروغ می گی ! رفتی همه چی رو خراب کردی ! بدبختمون کردی !
سعی کرد به مخش فشار بیاره و خودش رو به گریه بندازه ! فکر کرد به چیزهای تلخی که تجربه کرده بود … مدام توی ذهنش تکرار می کرد : گریه کن لا مصب ! گریه کن !
ولی نتونست ! یهو صدای کارگرادان بلند شد :
– کات آقا ! کات ! چته آقا فراز ! این چه وضعشه ؟! چرا حس نمی گیری امروز ؟
فراز نچی گفت و بعد تلفن رو سر جای خودش کوبید . عصبانی بود از بس اون روز خسته بود و برعکس ، توی همه ی سکانسهایی که باید بازی می کرد ، گیر کرده بود . اصلاً کارش پیش نمی رفت . یک ساعت و نیم بود که علاف همین گریه افتادنش شده بود … ولی گریه اش نمی گرفت . اصلاً روی کارش تمرکز نداشت … و کارگردان هم حسابی عصبانی بود !
اومد و روبروی فراز ایستاد و گفت :
– بازی در میاری آقای حاتمی ! امروز روی مودش نیستی !
فراز نگاه تندی بهش انداخت :
– آدما نمی تونن یک روز روی مودشون نباشن ؟ … من آدم نیستم ؟
– یک روز ، مرد حسابی ؟ فقط یک روز ؟! توی این چند هفته همش همینطوری بودی ! خب نمیخواستی بازی کنی … قبول نمی کردی نقشو !
فراز از جا بلند شد و سینه به سینه ی کارگردان ایستاد … اگه اون روز حوصله ی کار کردن نداشت ، بر عکسش کاملاً حوصله ی دعوا کردن و دهن به دهن گذاشتن داشت . خواست چیزی بگه که دستیار کارگردان پرید وسط :
– آقا صلوات بفرست ! آقای پرتو … فراز جان ! صلوات بفرستید !
اومد و کارگردان رو کشید عقب و مشغول حرف زدن باهاش شد . فراز صبر نکرد تا صداشون رو بشنوه … از کنارشون گذشت تا خودش رو به اتاق گریم برسونه . حالش خراب بود … تحمل حضور توی اون خونه رو نداشت .
دستیار کارگردان خودشو بهش رسوند .
– چته فراز جان ؟ مشکلی هست به من بگو !
فراز وارد اتاق گریم شد … اونجا دو تا از گریمورای زن نشسته بودن و حرف می زدن . فراز گفت :
– فقط خسته ام ! همین !
– چرا خسته ای ؟ تمرکز نداری روی کارت ! خب دو دقیقه حواست رو جمع کن این سکانس رو ببندیم بره دیگه !
فراز عصبی بهش توپید :
– آدم نیستم من ؟! میگم خسته ام ! روانم خسته است ! آقای پرتو یه جوری حرف می زنه که انگار …
– فراز جان …
– بگو بره بگرده دنبال بازیگر خودش … کسی که بتونه اخلاقش رو تحمل کنه ! من نمی تونم !
دستیار نچی گفت … بعد چرخید و به اون دو تا زن گفت :
– خانوما محبت کنید چند دقیقه بیرون باشید !
فراز در کمدش رو باز کرد و گشت ، توی جیبش تا موبایلش رو پیدا کنه . زن ها که بیرون رفتن … دستیار اومد نزدیکش .
– چی میگی فراز ؟ میخوای این شاه نقشو از دست بدی ؟!
فراز جوابشو نداد . نمیخواست ، ولی …
– ببین منو … تو خودت سرت توی کاره ! می فهمی چی می گم ! این نقش خیلی به تو میاد ! به والله اگه تمرکز کنی روش امسالم سیمرغ می بری … ایندفعه نقش اصلی ! می فهمی چی می گم ؟ … پرتو دیوانه است … هیچ بعید نیست واسه اینکه بینی تو رو به خاک بماله ، گند بزنه به فیلمش ! تو باهاش دهن به دهن نذاز !
فراز بازم هیچی نگفت … موبایلش رو از توی جیبش در آورد و با روشن کردنش … نفسش حبس شد توی سینه اش . ارمغان سه بار بهش زنگ زده بود … و یک بار هم پیام داده بود : باهام تماس بگیر . ممنون .
– فراز … ده دقیقه بشین همینجا ! ریلکس کن ! برگرد سر فیلمبرداری ! اوکی ؟
فراز نیم نگاهی بهش انداخت :
– باشه !
دستیار نفس راحتی کشید :
– ایندفعه حس بگیری تو رو جونِ مادرت ! باز صدای این پرتو بلند نشه !
فراز اوهومی گفت و سرشو تکون داد . دستیار خوبه ای گفت و چند قدم به عقب رفت . یه خرده مردد بود بین رفتن یا موندن … بعد تصمیمش رو گرفت و با گفتن “تنهات میذارم” از اتاق گریم خارج شد .
حالا فراز با خودش تنها مونده بود . ضربه زد روی شماره ی ارمغان و در انتظار شنیدنِ صداش … سیگاری برای خودش روشن کرد :
– جانم فراز ؟! … سلام !
– دیدی دختره رو ؟!
– آره !
فراز سیگارشو بین دو انگشتش گرفت و با لحن تقریباً تند و کلافه ای گفت :
– بهتره امروز با هم به توافق رسیده باشید ، واگرنه …
ارمغان وسط حرفش پرید :
– چه خبرته فراز ؟ … هووف ! آره ، حرف زدیم و به توافق رسیدیم !
فراز سکوت کرد … پمپاژ خون توی بدنش تند شده بود . لبه ی صندلی نشست و کامی از سیگارش گرفت . ارمغان توضیح داد :
– خونه اش نبود . با دوستش کیمیا ، سر کوچه شون منتظر موندیم . فکر کردم اینطوری توی عمل انجام شده قرار می گیره و حرف می زنه . واگرنه فکر نمی کنم حاضر می شد …
فراز دستش رو تکون داد و بی صبر وسط حرفش پرید :
– قرار گذاشتی باهاش ؟
– تقریباً آره !
فراز بی اختیار نفس راحتی کشید … و همزمان پرسید :
– چرا تقریباً ؟!
– چون روز و ساعت معین باهاش فیکس نکردم . فقط قبول کرد تو رو ببینه … که این خودش یک پیشرفت بزرگه ! فقط …
دو دل و نا مطمئن سکوت کرد … فراز پرسید :
– فقط چی ؟
– یه سری شرط و شروطایی گذاشته که …
– چه شرطی ؟!
ارمغان نفس عمیقی کشید :
– جایی که باهاش قرار می ذاری باید یک مکان عمومی باشه … سر پوشیده نباشه … و اینکه منم حتماً باید حضور داشته باشم !
برای لحظاتی ذهن فراز منجمد شد … آنچنان که نتونست چیزی بگه . شروط آرام … اگرچه شاید از جهاتی توهین به خودش بود ، ولی … فراز می دونست چه بلایی سر اون دختر آورده ! اگرچه مست بود ، ولی کاملاً یادش مونده بود اون لحظات رو … و اون گریه ها رو … و اون خشونت نفرت انگیز رو . نبض دردناکِ پیشونیش تپیدن گرفت … ارمغان گفت :
– تو نباید توقع یک دیدار دوستانه رو داشته باشی فراز ! اون دختری که من امروز دیدم …
– حالش خوب بود ؟
ارمغان گیج از سوالِ ناگهانی اون ، جواب داد :
– خب … نمی دونم ! بد به نظر نمی رسید !
فراز پلکهای سوزانش رو روی هم فشرد … حس غم و اندوه می کرد . سیگارش رو خاموش کرد و از روی صندلی بلند شد و گفت :
– کارها رو راست و ریس کن ارمغان ! منتظرم ! برای من فرقی نمی کنه … ولی جایی رو تعیین کن که مورد تأیید خانوم باشه و اذیت نشه ! … هر چی زودتر ، بهتره ! و اینکه … چیه ؟ چرا می خندی ؟!
و واقعاً هم ارمغان داشت می خندید .
– هیچی !
خیلی تلاش کرده بود صدای خنده اش رو از فراز پنهان کنه … ولی فراز شنیده بود … و حالا حس می کرد باید توضیح بده :
– داشتم فکر می کردم شما دو نفر چقدر نسبت به هم مودبید ! تو بهش می گی اون خانوم … آرام هم همش صدات می کرد ایشون ! اون آقا !
حسی درون قلب فراز تکون خورد … گوشه ی لبش رو گزید و به تندی گفت :
– خداحافظ ارمغان !
و تماس رو تموم کرد .
یه جورایی گوشه ی ذهنش آروم شده بود از اینکه بلاخره قرار بود اون دخترو ببینه … و یه جورایی حس اندوه می کرد . گوشی رو باز خاموش کرد و توی کمد انداخت و بعد نفس عمیقی کشید .
حالا آماده بود بره بازیشو بکنه و وقتش که رسید … از ته قلبش زار بزنه !
***
ساعت یازده صبح بود .
احمد خونه نبود و امیر رضا هم هنوز مدرسه بود . سکوت سنگین خونه رو صدای دینامِ چرخ خیاطی ملیحه پر کرده بود .
آرام توی اتاقش بود ، نشسته بود روی لبه ی تختخواب و با استرس گوشه ی ناخنش رو می جوید . امروز روزی بود که باید به دیدن فراز حاتمی می رفت ! تقریباً یک ساعت دیگه به زمانِ قرارشون باقی مونده بود . ارمغان صابری قرار بود بیاد دنبالش تا دو تایی با هم برن .
آرام اصلاً و ابداً آمادگی رودر رویی با اون مرد رو اون هم تنهایی نداشت .
نفس عمیقی کشید و بلند شد تا لباس بپوشه .
یک پالتوی مشکی مدل کتی با مقنعه و شلوارِ جین تیره تنش کرد . حتی یک ذره هم آرایش نکرد . نه اینکه بخواد با چشم های گود رفته و گونه های بیرنگش جلب ترحم کنه … نه … فقط به نظرش خیلی نفرت انگیز می یومد که بخواد با رژ لب و ریمل بره جلوی چشمای اون مرد کثیف .
بهرحال اون یک بازیگر معروف بود … شاید پیش خودش فکرایی می کرد و آرام رو یکی از اون دخترایی می دید که حاضرن برای آویزون شدن تن به هر حقارتی بدن .
مهره های کمر آرام از شدت انزجار لرزید . به تندی کیفش رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت
ملی خانم توی اتاق کارش ، پشت میز خیاطیش نشسته بود . آرام رفت وسط در ایستاد .
– مامان من می رم بیرون . کاری نداری باهام ؟
ملی خانم صداشو نشنید … آرام نچی کرد و ایندفعه بلندتر گفت :
– مامان !
یهو صدای دینام چرخ خیاطی قطع شد … ملی خانم چرخید و از روی شونه اش نگاهش کرد :
– هان ؟!
– من می رم بیرون ! کاری باهام نداری ؟
– نه مامان جان … برو به سلامت ! فقط زیاد دیر نکنی ها ! امیر رضا ساعت یک از مدرسه برمیگرده ، گشنه و تشنه … مجبورم سفره رو پهن کنم !
آرام سرش رو تکون داد و خیلی سرسری خداحافظی کرد و از خونه زد بیرون . بلافاصله موبایلش رو از توی جیبش در آورد و شماره ی ارمغان رو گرفت .
– جانم ؟
– سلام خانم صابری ! من از خونه اومدم بیرون . شما …
ارمغان دوید وسط حرفش :
– من چند دقیقه ای هست که سر کوچه منتظرتم !
– ای وای … خیلی بد شد اینجوری که ! کاش شما خودتون می رفتین … منم می یومدم !
صدای خنده ی نرم ارمغان :
– عب نداره ! زود بیا !
آرام تماس رو قطع کرد و با قدم های تند و تیزی از کوچه گذشت … بلاافصله ماشین هاچ بک ارمغان رو دید . هول هولکی دوید و سوار شد .
– سلام دوباره !
کف دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش و نفس عمیقی کشید . ارمغان یه ذره با تعجب نگاهش کرد :
– سلام عزیزم ! خوبی ؟ چرا اینقدر دستپاچه ؟
– نمی خوام کسی ببینه سوار ماشین یک غریبه می شم ! … می رن به بابا و مامانم می گن … براشون سوال می شه !
ارمغان لبخند کوچیکی زد و بعد ماشینو روشن کرد و به راه افتاد . آرام روی صندلی دو لا شد تا وقتی از جلوی مغازه ی پدرش رد شدن ، احمد تصادفاً اونو نبینه . ارمغان نگاه معنا داری به سوپر مارکت انداخت و بعد گفت :
– کیمیا بهم گفته بود پدر متعصبی داری !
و پیچید توی خیابون اصلی . آرام حس امنیت کرد و بلاخره صاف نشست . توی دلش به این کلمه ی “متعصب” پوزخند زد … باباش فقط یک آدم مریض و بد دل بود !
– فکر می کنی چه واکنشی نشون بده ؟ … اگه بفهمه چه اتفاقی برات افتاده !
آرام بدون لحظه ای مکث ، خیلی محکم جوابش رو داد :
– منو می کشه !
قلب ارمغان به درد اومد . نگاه کرد به نیمرخ خوش تراش و پوست مهتابی آرام و گفت :
– چرا باید این کارو بکنه ؟ تو که تقصیری نداری !
آرام گفت :
– خیلی هم بی تقصیر نیستم !
بغض نشست توی گلوش و راه نفسش رو گرفت . انگشتای سردش رو توی هم پیچوند و همونطوری که خیره شده بود به خیابون و پلک نمی زد ، مبادا اشکش در بیاد … با صدای ضعیفی ادامه داد :
– خودم رو در موقعیت خطر قرار دادم !
ارمغان اخم کرد :
– نشد دیگه آرام ! تو میگی هیچی از فراز حاتمی نمیخوای … سنگینی گناهشم میخوای به گردن بگیری ؟
– گناهِ اون به کنار ! … ولی من نباید به اون مهمونی میرفتم . اولش نمی دونستم چجوریه … فکر می کردم یک مهمونی ساده و خانوادگی باشه ! ولی بعدش که فهمیدم … باید فوری می یومدم بیرون . ولی دو دل بودم … طولش دادم … دیر کردم !
آه سردی کشید و پلک هاشو به حالتی نادم و تسلیم روی هم فشرد . ارمغان عمیقاً برای اون ناراحت بود . می دونست که اون حالا همون حسی رو تجربه می کنه که اکثر قربانیان تجاوز تجربه اش می کنند … احساس گناه ! تقصیر ! ناپاکی ! با صدای گرفته ای گفت :
– فراز حاتمی هم گناه داره ! حالش خیلی بده ! دلت براش می سوزه اگه ببینش ! در به در دنبال جبران کردنه … اون هم نمیخواست این اتفاق بیفته !
آرام با نفرت گفت :
– چطوری میخواد زندگی تباه شده ی منو جبران کنه ؟ … اون مستحق همه ی عذاب های دنیاست !
– هیچ خطایی توی دنیا نیست که قابل بخشش نباشه !
– ولی من نمی بخشم خانم صابری ! نه خودم رو نه اون آقا رو ! من آدم بخشیدن نیستم ، من نمی بخشم !
– هیچ تقصیری متوجه تو نیست … تو کاری نکردی که بخوای بخشیده بشی ! ولی در مورد حاتمی … باور کن بخشیدن کمک می کنه حالِ خودت بهتر بشه !
آرام پوزخند تلخی زد … ارمغان پرسید :
– اصلاً برای چی رفتی به اون مهمونی ؟
آرام صادقانه گفت :
– پول لازم داشتم !
ارمغان از گوشه ی چشم نگاهش کرد … آرام ادامه داد :
– می خواستم برای مادرم هدیه بخرم … تولدش بود !
همه ی این حرفها ارمغان رو خیلی بیشتر آزار می داد . شاید اگر آرام یک دختر با لبهای بوتاکس کرده و هیکل هالیوودی بود ، اینقدر همه چیزی به نظرش آزار دهنده نمی یومد . شاید اگر آرام کمی بیشتر گستاخ بود … اگر به فراز فحاشی می کرد … اگر ازش پول می خواست … شاید این ماجرا بهتر تموم می شد . ولی این دختر معصوم با رنگ و روی پریده … مچاله شده توی صندلی … با این احساس گناهی که داشت ذوبش می کرد … این حقش نبود ! می دونست که حقش نیست !
– از نظر من چیزی به اسم موقعیت خطر وجود نداره ! جامعه ی ایده آل اینه که اگه دختری بدون لباس هم باشه باز کسی بدون رضایتش بهش دست نزنه ! هر چیزی غیر از این اشتباهه !
آرام خواست بگه جامعه ی ایده آل ،بهشته . ولی نگفت . حوصله ی بحث کردن نداشت . پیدا کردن شخصی که واقعاً درد اون رو بفهمه و درکش کنه ، بی فایده بود .
ارمغان هم دیگه هیچی نگفت . تا رسیدن به مقصد هر دو سکوت کردن … تا وقتی که ارمغان ماشینش رو توی پارکینگِ رو بازِ رستوران پارک کرد و بعد گردن کشید و ماشین فراز رو هم دید … پس رسیده بود !
نگاهی به ساعت مچیش انداخت که دو دقیقه مونده به دوازده رو نشون می داد . بعد چرخید به طرف آرام … و از دیدنش واقعاً جا خورد .
آرام رنگ به رو نداشت … صورتش مثل صورتِ مرده ها سفید بود … همه ی تنش می لرزید .
– آرام جون ؟!
دستش رو پیش برد و روی زانوش گذاشت … آرام نگاهش کرد .
– حالت خوب نیست ؟ می خوای بذاریمش برای بعد ؟
هر چند نمی دونست در این صورت باید چه جوابی به فراز بده … ولی خوشبختانه آرام پیشنهادش رو رد کرد :
– نه ! … نه ، بریم !
ارمغان نوک زبونش رو روی لب هاش کشید و نگاه دقیقی به اون انداخت و گفت :
– الان که بریم تو … قراره تو یک عذرخواهی صریح و رسمی بشنوی ! … می تونی ردش کنی و به حاتمی بگی بره به جهنم ! کاملاً حق این کارو داری ! … ولی همش فقط همین نیست ! بعدش پیشنهاد جبرانه … پیشنهاد پوله ! یک پول قابل توجه !
آرام با نفرت چونه اش رو بالا گرفت و خواست بگه هرگز حتی اجازه نمی ده حرف به اون جا برسه … ولی ارمغان کف دستش رو به نشونه ی سکوت جلوی صورت اون نگه داشت .
– یک لحظه گوش بده بهم !
آرام با بی تابی لب هاشو بهم چفت کرد … ارمغان ادامه داد :
– من وضعیت تو رو خیلی خوب می فهمم . می دونم یک خانواده ی سنتی داری … تحت فشاری ! اگه بفهمن برات چه اتفاقی افتاده ، آزارت می دن . اگر نفهمن هم … بهر حال یک روزی باید مستقل باشی ! چرا به خودت کمک نمی کنی ؟ … من می دونم یک روزی به پولی که می تونی از حاتمی بگیری ، خیلی نیاز پیدا می کنی ! حاتمی پول خوبی بهت می ده ، من می شناسمش ! آدم ثروتمندیه و باید برای آینده ی دختری که تباهش کرده ، خرج کنه !
آرام چیزی نگفت . صورتش رو چرخونده بود به سمت پنجره و به ردیف ماشین های پارک شده ، نگاه می کرد و لبش رو می جوید . ارمغان گفت :
– قبول نکن ! … ولی رد هم نکن ! باشه ؟
آرام با اکراه واضح و آشکاری سرش رو تکون داد . ارمغان راضی از خودش ، لبخندی زد و بعد در حالی که کمربند ایمنی رو باز می کرد ، گفت :
– خوبه ! حالا بریم !
آرام با زانوهای لرزان پیاده شد و با یک قدم فاصله پشت سر ارمغان به راه افتاد . همه ی بدنش سرد بود و قلبش اونقدر محکم می کوبید که حس می کرد همه ی مردم می تونن صداشو بشنون .
سالنِ بزرگ و پر زرق و برق رستوران هنوز خیلی شلوغ نبود … ولی باز هم آدمایی که حضور داشتن ، اونقدری بودن تا آرام از سر و صداشون سرسام بگیره . یکی از گارسون ها به استقبالشون رفت و به ارمغان گفت :
– خوش اومدین خانم صابری ! آقای حاتمی قبل از شما اومدن … منتظرتون هستن !
ارمغان تشکر کوتاهی کرد و رو به آرام گفت :
– بریم عزیزم !
محل قرارشون توی رستوران نبود ؟! آرام بلافاصله بازوی ارمغان رو گرفت :
– کجا می ریم ؟
– مگه نگفتی نباید سقف روی سرتون باشه ؟!
آرام سرش رو تکون داد … آره ! خودش گفته بود . ارمغان با دلسوزی گفت :
– الهی بمیرم ! چرا اینقدر می لرزی ؟! قرار نیست اتفاقی بیفته !
– شما هم هستید باهامون ؟
– معلومه که هستم ! … اتفاقاً طرف تو هم هستم !
لبخندی دلگرم کننده زد و بعد انگشتای سرد آرام رو گرفت و اونو دنبال خودش کشوند . آرام همراهش رفت تا از سالن رستوران خارج شدن و بعد از دری چوبی گذشتن و بعد سه پله پایین رفتن … و وارد حیاط پشتی رستوران شدن . مکانی رو باز و زیبا و خلوت … کف زمین از سنگ ریزه پوشیده شده بود و حوضی وسط حیاط قرار داشت … درخت های تاک و گلهای کاشته شده … بعد یکدفعه اون رو دید !
فراز حاتمی رو !
بی اختیار سر جا میخکوب شد … دیگه خودش رو حس نمی کرد، بدنش رو حس نمی کرد . فقط اون رو می دید که پشتِ تنها میزِ موجود توی حیاط نشسته بود … با همون نگاهِ سرد ، موهای سیاه … همون حالتی که روی پوسترهای بزرگِ سر در سینماها می دیدش … .
کم کم حس کرد روحش از نوکِ انگشتای پاهاش تا فرق سرش اون ترک کرد … همه ی تنش لمس شد .
ارمغان درست مقابل او ایستاد و با نگرانی زمزمه کرد :
– حتی همین حالا اگه تصمیمت عوض شده … می تونیم برگردیم !
آرام چیزی نگفت . باز از روی شونه ی ارمغان نگاه کرد به فراز … که با حرکتی نرم کف دستش رو روی سطح میز گذاشت و از جا بلند شد . آرام به سرعت چشماشو بست . ارمغان تقریباً التماس کرد :
– آروم باش ! خواهش می کنم … محکم باش !
بعد دست آرام رو گرفت و اون رو به جلو هدایت کرد … آرام تقریباً پشت سرش کشیده می شد . عمیق نفس می کشید و تلاش می کرد غش نکنه .
هنوز چند قدمی باقی مونده بود تا به فراز برسن که صداشو شنید :
– خانم ها … خیلی خوش اومدین !
همه ی تن آرام از نفرت لرزید . فراز با احتیاط و در عین حال ، اشتیاقِ سوزانی به آرام نگاه می کرد . همه ی این مدت رو آرزو داشت زودتر با این دختر روبرو بشه … و حالا رسیده بود ! در عین حال نمی دونست باید چه رفتاری داشته باشه … با این دختری که معمولی نبود ! این دختری که متنفر بود … زخم دیده بود !
با احتیاط دستش رو جلو برد و خواست یک صندلی برای آرام عقب بکشه … ارمغان از پشت سرِ آرام بهش علامت داد که عقب بره … بعد آرام رو روی یک صندلی نشوند و خودش هم روی صندلی کنارش نشست .
فراز شوک زده … هنوز سر پا ایستاده بود . بعد دوباره روی صندلیش نشست و پرسید :
– چیزی میل دارید براتون سفارش بدم ؟
ارمغان با خونسردی پاسخش رو داد :
– من ، نه ! … آرام ؟
آرام همونطوری که به رومیزی گلدار و زیبا نگاه می کرد ، سرش رو به چپ و راست تکون داد . فراز اصراری نکرد و فقط خیره شد به آرام .
در مورد اون هیچ اشتباهی نمی کرد … اون واقعاً زیبا بود ! همون ظرافت و جذابیتی رو داشت که حتی در عالم مستی هم متوجهش شده بود . همون قامت متوسط و لاغر … همون پوست لطیف و رنگ پریده … همون چشم های قهوه ای تیره و درشت که توی صورتش برق می زد … همون موهای نرم و خرمایی که هنوز هم بوی ملایمش رو زیر شامه اش حس می کرد .
آرام خیلی ناگهانی سرش رو بالا برد و مچِ نگاه عجیب و خیره ی فراز رو گرفت . اول مبهوت شد … بعد پر از انزجار و نفرت .
– خانم صابری … شما گفتید که قراره من عذرخواهی بشنوم ! درسته ؟!
طعنه اش ، لبخند کجی روی لب های فراز آورد که خیلی به سختی مهارش کرد .
– آره ، حتماً ! من عذر میخوام !
آرام کینه توزانه نگاهش کرد … منتظر کوچک ترین اشتباه بود تا بهش حمله کنه . فراز اینو می فهمید … باز گفت :
– ببینید …
یک لحظه مکث کرد … در نهایت حیرت یادش اومد که هنوز نام خانوادگی آرام رو نمی دونه . باز ادامه داد :
– ببینید آرام خانم …
آرام تند و پر خشونت میون حرفش دوید :
– اسم منو نیارید لطفاً !
فراز با آرامش گفت :
– باشه ! چی صدات کنم خوبه ؟ … بهت بگم دختر خانم ؟
بعد تعجب کرد از طعنه ای که ناخودآگاه به آرام زده بود … چون اون دیگه دختر نبود ! به چشم دید که آرام چطور لرزید … دلش سوخت .
– فکر می کردم وقتی ببینمت … خیلی حرفا برای گفتن دارم ! ولی حالا … هیچی نمی تونم بگم ! جز اینکه متأسفم .
آرام هیچی نگفت . نگاهش هنوز توی چشم های فراز بود و می لرزید . ارمغان از زیر میز دست سردِ اون رو گرفت و با اطمینان فشرد . فراز ادامه داد :
– می خوام بدونی که برای منم خیلی سخته که … من … من هیچوقت توی زندگیم اینقدر حس گناه نداشتم . می دونم نسبت به من چه فکر بدی داری … ولی منم آدمم ! هیچوقت توی زندگیم به هیچ کسی بدون رضایتش دست نزدم ، به جز …
باز هم چند لحظه سکوت … سیبک گلوش بالا و پایین غلتید … بعد حرفش رو کامل کرد :
– ولی می خوام که جبران کنم ! هر طوری که بلد باشم … هر طوری که بخوای . من پای کاری که کردم ، ایستادم !
آرام نفس تندی کشید . حس حقارت داشت خفه اش می کرد . از اینهمه ضعف متنفر بود ! تا قبل از اون هم هیچوقت خیلی آدم محکمی نبود ، ولی حالا … دیدار با فراز حاتمی … این سوپر استارِ پر طرفدار … با این خونسردی لعنتیش و بوی ادکلنش و صورتِ اصلاح شده و چشمای نافذش … این تأثیر قدرتمندی که حضور فیزیکیش روی روانِ حقارت دیده ی آرام داشت … باعث می شد هر لحظه از درون خورد بشه .
نگاهِ پر آبش رو به ارمغان دوخت :
– خانم صابری … می شه بریم ؟
فراز تند و محکم جوابش رو داد :
– نه !
بعد کف دستش رو گذاشت روی میز و ادامه داد :
– ما فقط داریم حرف می زنیم ! چی اذیتت می کنه ؟!
آرام اینبار تقریباً التماس کرد :
– خانم صابری ؟
ارمغان با نگرانی بهش نگاه کرد و بعد به فراز گفت :
– زودتر حرفتون رو کامل کنید !
فراز نگاهش رو بین اونها چرخوند :
– حرف من ؟ … هر چی که تو بخوای !
به آرام گفته بود … آرام تند و بی قرار نفس کشید .
– پول می خوای ؟ … با احترام تقدیم می شه ! کار میخوای ؟ … برات دارم ! اصلاً شاید بخوای از کشور بری ! … فقط بهم بگو چی می خوای ؟
و بلاخره آرام تحملش رو از دست داد و چنان متنفر به فراز نگاه کرد … که فراز بی اختیار کمی عقب کشید .
– هیچی ! … من از شما هیچی نمیخوام ! من بهتون اجازه ی جبران نمی دم ! من از شما متنفرم !
فراز برای یک لحظه ی کوتاه چشماشو بست و دوباره باز کرد … حس می کرد آرام با این حرفش توی صورت اون تف انداخته ! ارمغان خواهش کرد :
– آرام جان … لطفاً آروم باش !
– آروم باشم ؟!
اینبار نگاهِ متنفر و عاصیش چهره ی ارمغان رو نشونه گرفت :
– چطور آروم باشم ؟ … چطوری ؟ اینجا بشینم و اجازه بدم این آقا بهم توهین کنه ؟ … با اون پولای کثیفِ لعنتیش … انگار که رنج من چیزیه که می شه خرید ! … شما اصلاً می دونی من چی کشیدم ؟!
کف دستاشو روی میز کوبید … باز به فراز نگاه کرد :
– دلم می سوزه ، چون من بهتون گفتم … چون ازتون خواهش کردم … التماس کردم … قسمتون دادم ! یادتون نمی یاد ؟ … اصلاً یادتون نمی یاد منو چطوری له کردین ؟!
نفهمید چطوری … ولی ناگهان حس کرد صورتش از اشکای بی امانش خیسه . کف دستش رو روی گونه هاش کشید و نالید :
– چطوری آروم باشم ؟ … اینهمه وقته که دارم اشک می ریزم ، ولی هنوز آروم نشدم ! … آخه چطوری آروم باشم ؟!
حس عجیبی داشت . تحت فشار بود … درد می کشید … از هم می پاشید … دوباره سر پا می شد . خیلی تند و بی پروا بود … هیچوقت توی زندگیش این حس رو تجربه نکرده بود . احساس یک نفر شورشی آزاده رو داشت … احساس سبکی منحصر به فرد .
از جا بلند شد … زانوهاش دیگه نمی لرزید . نگاه رک و بی پرواش رو توی صورت فراز دوخت که به حالت عجیبی سرد و بی حس شده بود … حتی کمی به طرفش خم شد .
– من از شما پول نمی خوام ! عدالت می خوام ! … مطمئنم خدا عدالت رو بین ما یک روزی اجرا می کنه !
در لحظه ی آخر ، برق عجیب نگاه فراز اونو سوزوند . ولی دیگه صبر نکرد چیزی بیشتری بگه یا بشنوه . به سرعت چرخید و با قدم های تند و سریع … تقریباً از اونجا بیرون دوید . ایندفعه با حسی کاملاً متفاوت از وقتی اومد … سر افراز ، سبک ، آسوده !
تازه از درِ رستوران بیرون زده بود که صدای ارمغان رو پشت سرش شنید :
– آرام ! آرام جان !
به اجبار ایستاد … ارمغان سراسیمه خودشو به اون رسوند و بازوشو گرفت .
– آرام داری چیکار می کنی ؟ ما اینهمه حرف زدیم با هم … قرار نبود جا بزنی !
آرام حرکتی به بازوش داد که ارمغان مجبور شد رهاش کنه . گفت :
– من جا نزدم !
ارمغان عصبی بود … مضطرب و پریشون . آرام نمی تونست دلیلش رو بفهمه .
– آرام تو قول دادی که فکر کنی برای گرفتن پول !
– من نمی خوام از اون آقا چیزی بخوام ، وقتی اینقدر تحقیرم می کنه !
– اون تو رو تحقیر نکرد آرام ! داری اشتباه می کنی … تحقیرت نکرد !
ارمغان نمی فهمید … همه ی این ماجرا ، سر تا پا تحقیر بود برای آرام . اینکه توی یک ملاقات ، یک قربانی بود … اینکه خودش یک طرف میز درهم شکسته و لرزون و بغض آلود نشسته بود و اون طرف دیگه اون مرد لعنت شده با غرورش و بوی عطرش و نگاه خیره اش و پول های کثافتش …. اینها تحقیر بود ! و اگر آرام پولی قبول می کرد … حتی اگر روی پیشنهادش فکر می کرد … یعنی یک متجاوز پیروز شده بود !
– چرا ، تحقیر می کرد ! به من حس بدی می داد !
باز می خواست بره … ارمغان جلوشو گرفت .
– آرام … آرام یه لحظه گوش بده ! هر اتفاقی که بیفته … باید تهی داشته باشه ، مگه نه ؟ هر داستانی باید یه جایی تموم بشه ! اگه تموم نشه … کش پیدا کنه … خطرناک میشه … بفهم چی می گم !
– برای من تموم شده است !
– ولی برای حاتمی نیست !
– این دیگه مشکل خودشونه !
ارمغان حس استیصال می کرد … باز هم دست آرام رو گرفت :
– به من گوش بده دختر ! برو ازش پول بگیر و همین جا تمومش کن ! … توی ذهنش نمون آرام ! … توی ذهن فراز حاتمی نمون !
ولی آرام گوش نکرد … رفت .
ارمغان سر جا موند و با نگاهش هر قدم آرام رو دنبال کرد . دست هاش رو محکم مشت گرفت و نفس تند و تیزی کشید … از درون می لرزید ، ولی سعی می کرد خونسردی ظاهرش رو نگه داره .
– هِی می گفتی حله ، حله … فقط بهش زمان بده تا آروم بشه … همین بود ؟!
ارمغان با شنیدن صدای فراز پشت سرش ، یهو از جا پرید و عقب چرخید . فراز دقیقاً یک قدم باهاش فاصله داشت … حالا کت چرم پاییزه اش رو پوشیده بود و به حالت عجیبی نگاهش می کرد . حالت سرگردونِ ارمغان رو که دید … پوزخندی زد . بعد کیفِ مشکی ارمغان رو توی بغلش رها کرد و راه افتاد به طرف پارکینگ .
ارمغان خودش رو جمع و جور کرد ، دسته ی کیفش رو میون انگشتاش چلوند و راه افتاد پشت سر فراز .
– هنوزم می گم ! زمان لازم داره ! … حالا که باهات حرف زده و دلش رو خالی کرده … کم کم برمیگرده سر عقلش . اونوقت دوباره می رم دیدنش .
عالیه