رمان اردیبهشت پارت ۴

4.8
(16)

 

 

یهو تپش قلب ارمغان هزار برابر شد . سر چرخوند و نگاه کرد به دخترکی نسبتاً ریزه جثه و لاغر که یک دست مشکی پوشیده بود و با قدم های آرومی بهشون نزدیک می شد .

این آرام بود !

کیمیا به تندی در ماشینو باز کرد و پیاده شد . ارمغان هم می خواست پیاده بشه ، ولی نمی تونست … با اینکه خودش رو یک زن سر سخت و قوی می دونست ، ولی توی اون لحظه دستها و پاهاش می لرزید و حس می کرد آمادگی رویارویی با این دختر زخم خورده رو نداره .

کیمیا خودش رو به آرام رسونده بود و سد راهش شده بود و تند و تند حرف می زد … ارمغان صداشون رو نمی شنید … فقط می دید که آرام با چه انزجاری می خواست دوستش رو نادیده بگیره و از کنارش رد بشه . بعد نگاهش با شتاب و ناباوری چرخید به طرف ماشین ارمغان … و پاهاش از حرکت ایستاد .

ارمغان فکر کرد دیگه صلاح نیست اونجا بمونه و فقط نگاهشون کنه . به سرعت پیاده شد و به طرفشون دوید .

قلبش تند و تند توی سینه اش می زد . آرام خیره شده بود بهش … ارمغان سعی کرد لبخند نصفه و نیمه ای روی لبهای ماتیک خورده اش بیاره .

– سلام !

با صدای سلامش ، کیمیا ساکت شد و خودشو کنار کشید . ارمغان منتظر جواب سلامش موند و هیچی نشنید … به خودش اجازه نداد روحیه اش رو ببازه . باز گفت :

– من ارمغان صابری هستم … وکیل آقای حاتمی ! پشت تلفن خودمو معرفی کردم بهتون .

آرام تکونی خورد و لبهاشو روی هم فشرد … داشت خفه می شد . سنگینی همه ی آسمون رو روی سینه اش احساس می کرد . ارمغان دستاشو در هم قفل کرد … چقدر حرف زدن با این دختر سخت بود !

– می تونم خواهش کنم بریم توی ماشین بشینیم و حرف بزنیم ؟

نگاهِ آرام رنگ تند و تیزی از نفرت به خودش گرفت … به سرعت گفت :

– نخیر ! امرتون رو بفرمایید !

ارمغان برای چند لحظه موند چی بگه و از کجا شروع کنه … نگاهی بی اختیار به کیمیا انداخت که با چهره ای بیچاره اونجا مونده بود … سینه اش رو صاف کرد و گفت :

– موکلم خواستن من مراتب همدردی و تأسف ایشون رو بهتون برسونم و اینکه …

نفسش رو محکم فوت کرد بیرون :

– ایشون مایلن شخصاً با شما دیداری داشته باشن !

آرام نفس تند و تیزی کشید و برای چند ثانیه چشماشو بست … انگار با همه ی وجودش تلاش می کرد جلوی فوران خشم و نفرتش رو بگیره و به این زن نپره . بعد گفت :

– لطفاً به موکلتون مراتب نفرت منو برسونید و بهشون بگید که هرگز … هرگز نمیخوام دوباره ایشونو ببینم !

 

صداش می لرزید … نگاهش رو مستقیم به روبرو دوخت و بعد از بین ارمغان و کیمیا رد شد و با گام های محکم و سریع … به راهش ادامه داد . حالش داشت بهم میخورد … خسته بود و فقط میخواست به خونه بره و استراحت کنه .

ارمغان به سرعت به دنبالش را افتاد :

– آرام خانم ! …

از پشت بازوی لاغرِ آرام رو گرفت .

– آرام جان !

آرام تند و تیز دستش رو از دست ارمغان بیرون کشید و به طرفش چرخید :

– خواهش می کنم خانم ، من نمیخوام به شما توهین کنم ! لطفاً مجبورم نکنید …

– خواهش می کنم آرام ! چند لحظه … فقط چند لحظه سوار ماشین شو و به حرفام گوش بده … خواهش می کنم ازت !

آرام مثل یک ماده ببر زخم خورده نگاهش کرد … دلش میخواست داد بزنه . کیمیا خودش رو به اونا رسوند و گفت :

– آرام جون … گوش بده به خانم صابری ! تو الان عصبانی هستی ، ولی بعداً …

آرام با نفرت بهش توپید :

– من از تو نظر خواستم ؟ آره ؟ … کسی اینجا نظر تو رو خواست ؟!

ارمغان باز هم بازوی آرام رو گرفت و اونو به طرف ماشینش کشید و تقریباً التماس کرد :

– آرام جان … لطفاً ! لطفاً !

آرام از شدت خشم همه ی بدنش می لرزید … بی اختیار کوتاه اومد و روی صندلی ماشینِ ارمغان نشست و نگاه متنفر و سر سختش رو به روبرو دوخت . ارمغان درو بست و بعد چرخید به طرف کیمیا و چند کلمه ای باهاش حرف زد . آرام می تونست صداشو بشنوه که تند و تند تشکر می کرد و عذرخواهی بابت رفتار تندِ آرام … .

یک لحظه به سرش زد پیاده بشه و داد بزنه لازم نیست کسی از طرفش عذر بخواد … و بره و پشت سرش رو نگاه نکنه . ولی خودش رو کنترل کرد و روی همون صندلی باقی موند .

کیمیا خیلی زود رفت و ارمغان هم ماشین رو دور زد و پشت رل نشست . آرام نگاهش نکرد .

– کیمیا دوست خوبی برای توئه ! فکر کنم داری در موردش بی انصافی …

آرام نذاشت حرفش تموم بشه :

– اوکی ! حالا شما وکیل کیمیا هم هستید ؟!

ارمغان مات و ناباور سرش رو تکون داد :

– نه ! نه !

– پس لطفاً زودتر حرفتون رو بزنید خانم صابری … که من فرصت زیادی ندارم !

ارمغان نفس عمیقی کشید … دستش رو گذاشت روی فرمون و خیره شد به نیمرخِ زیبا و رنگ پریده ی آرام … .

 

– من معذرت میخوام آرام ! فکر میکنم خودمو درست معرفی نکردم . بهت گفتم وکیلِ حاتمی هستم … و درست هم گفتم ! ولی قبل از اون … من یک زنم ! متوجهی چی می گم ؟ هم جنس تو ! پس خیلی خوب می فهممت ! من طرف توام !

احساسی درون قلبِ آرام شروع کرد به ترک برداشتن … کمی ، فقط کمی از موضع دیوانه وار و متنفر خودش پایین اومد … و قطره اشکی توی چشماش رقصید .

– نه ، شما منو نمی فهمید ! … هیچ کسی منو نمی فهمه !

ارمغان دستش رو آروم روی شونه ی اون گذاشت … امیدوار بود آرام برگرده و بهش نگاه کنه .

– تو رنج کشیدی … من می فهمم ! تو درد کشیدی ! تحقیر شدی ! من همه ی اینا رو می فهمم ! ولی آرام … عزیزم ! خودت رو توی درد خودت خفه کردی که چی ؟ … زندگیتو تلخ کردی و نشستی یک گوشه که چی بشه ؟ اصلاً تا کِی میشه اینطوری زندگی کرد ؟ … چرا نمیخوای حقت رو بگیری ؟

– چه حقی ؟ … خانم صابری ! دیدید که شما همدرد من نیستید ؟! … واگرنه می فهمیدید زخم روی دل من هیچ مرهمی نداره !

ارمغان بی فکر گفت :

– برو ازش دیه بگیر !

آرام باز هم به طوفان نشست … سر چرخوند و به ارمغان نگاه کرد و عاصی و متنفر خندید :

– برم پول بگیرم ؟ … چشمتون به زندگی من افتاده ، فکر کردین محتاج پولِ اون آقام ؟!

ارمغان تا بناگوش سرخ شد و توی دلش خودش رو لعنت کرد بابت این حرفای مسخره اش .

– ابداً این فکرو نکردم !

– پول بگیرم که چی بشه ؟ که اون آقا خیالشون راحت بشه ؟! … که جبران کردن و تموم ؟! … هرگز این لطف رو در حقشون نمی کنم !

از ارمغان رو برگردوند و دست به طرف دستگیره ی در برد و خواست درو باز کنه … که ارمغان باز هم بازوشو گرفت و گفت :

– خیلی خب ! خیلی خب ! بمون لطفاً … داریم حرف می زنیم !

– چه حرفی مونده ؟ مگه پیشنهاد ایشون رو همین الان نرسوندین ؟ منم جوابم رو دادم و مطمئن باشید قرار نیست بعداً از حرفم برگردم !

– این پیشنهاد حاتمی نبود ، آرام … پیشنهاد خودِ من بهت بود چون فکر می کنم دیه حقته ! صادقانه بخوام باهات حرف بزنم … تو نمیتونی از طریق قانون حقت رو بگیری ! زورت نمی رسه ! … نه اینکه من چون وکیلِ اون هستم اینو می گم … این تجربه ی من از همه ی سالهای تحصیل و کارمه !

آرام هیستریک و متنفر خندید .

– حرفاتون نفرت انگیزه !

– نفرت انگیزه ، ولی درسته آرام ! عزیزم ! نمیخوای پول بگیری ، نگیر ! ولی حداقل برو به دیدنش ! … بذار حرف بزنه ! وادارش کن ازت عذر بخواد !

آرام ایندفعه چیزی نگفت و ارمغان اندکی دلش گرم شد … به اینکه بلاخره تونسته توجه اونو به چیزی جلب کنه .

– مگه نمی گی ازش متنفری ؟ … خب برو و همینو بهش بگو ! من مطمئنم بعدش حالت بهتر می شه !

آرام باز هم چیزی نگفت . هر چند حالا ذهنش کاملاً مشغول این پیشنهاد بود . می رفت به دیدن مردی که اونو بدبخت کرده بود و باهاش حرف می زد ؟ مردی که حضورش عین یک وهم و خیال توی ذهنش مونده بود … ولی اثر مسمومش همه جا باهاش بود !

شاید بد هم نبود ! همین امروز فهمیده بود که باردار نیست و قسمتی از قلبش از اضطراب و اندوه سبک شده بود … شاید اگر این پیشنهاد رو می پذیرفت و می رفت و توی صورت فراز حاتمی تف می کرد ، از حقارت هم رها می شد ! اون وقت شاید می تونست باز هم زندگی رو از سر بگیره … دوباره دختر شادی بشه ! لاک بزنه ، موسیقی گوش بده ، برقصه ، به آموزشگاه زبان بره … و رویاهاشو دنبال کنه !

آب دهانش رو قورت داد … آهسته پلکی زد و بعد نگاهش رو به چشم های منتظرِ ارمغان دوخت . ارمغان کاملاً متوجه شد که حسی در نگاهِ اون تغییر کرده … و به شوق اومد :

– خب ؟!

– من شرط دارم !

***

فصل دوم :

نشسته بود روی کاناپه ، تلفن رو بغل گوشش گرفته بود و به انعکاس تصویر خودش روی شیشه ی میز نگاه می کرد :

– بهت گفتم تحمل کن چند روز … برات جورش می کنم ! اینقدر بی بته ای که چند روز هم صبر نکردی !

چند لحظه سکوت … بعد لبهاشو روی هم فشرد ، نفس تندی کشید … سعی کرد از کوره در بره :

– دروغ میگی رضا ! داری دروغ می گی ! رفتی همه چی رو خراب کردی ! بدبختمون کردی !

سعی کرد به مخش فشار بیاره و خودش رو به گریه بندازه ! فکر کرد به چیزهای تلخی که تجربه کرده بود … مدام توی ذهنش تکرار می کرد : گریه کن لا مصب ! گریه کن !

ولی نتونست ! یهو صدای کارگرادان بلند شد :

– کات آقا ! کات ! چته آقا فراز ! این چه وضعشه ؟! چرا حس نمی گیری امروز ؟

فراز نچی گفت و بعد تلفن رو سر جای خودش کوبید . عصبانی بود از بس اون روز خسته بود و برعکس ، توی همه ی سکانسهایی که باید بازی می کرد ، گیر کرده بود . اصلاً کارش پیش نمی رفت . یک ساعت و نیم بود که علاف همین گریه افتادنش شده بود … ولی گریه اش نمی گرفت . اصلاً روی کارش تمرکز نداشت … و کارگردان هم حسابی عصبانی بود !

 

اومد و روبروی فراز ایستاد و گفت :

– بازی در میاری آقای حاتمی ! امروز روی مودش نیستی !

فراز نگاه تندی بهش انداخت :

– آدما نمی تونن یک روز روی مودشون نباشن ؟ … من آدم نیستم ؟

– یک روز ، مرد حسابی ؟ فقط یک روز ؟! توی این چند هفته همش همینطوری بودی ! خب نمیخواستی بازی کنی … قبول نمی کردی نقشو !

فراز از جا بلند شد و سینه به سینه ی کارگردان ایستاد … اگه اون روز حوصله ی کار کردن نداشت ، بر عکسش کاملاً حوصله ی دعوا کردن و دهن به دهن گذاشتن داشت . خواست چیزی بگه که دستیار کارگردان پرید وسط :

– آقا صلوات بفرست ! آقای پرتو … فراز جان ! صلوات بفرستید !

اومد و کارگردان رو کشید عقب و مشغول حرف زدن باهاش شد . فراز صبر نکرد تا صداشون رو بشنوه … از کنارشون گذشت تا خودش رو به اتاق گریم برسونه . حالش خراب بود … تحمل حضور توی اون خونه رو نداشت .

دستیار کارگردان خودشو بهش رسوند .

– چته فراز جان ؟ مشکلی هست به من بگو !

فراز وارد اتاق گریم شد … اونجا دو تا از گریمورای زن نشسته بودن و حرف می زدن . فراز گفت :

– فقط خسته ام ! همین !

– چرا خسته ای ؟ تمرکز نداری روی کارت ! خب دو دقیقه حواست رو جمع کن این سکانس رو ببندیم بره دیگه !

فراز عصبی بهش توپید :

– آدم نیستم من ؟! میگم خسته ام ! روانم خسته است ! آقای پرتو یه جوری حرف می زنه که انگار …

– فراز جان …

– بگو بره بگرده دنبال بازیگر خودش … کسی که بتونه اخلاقش رو تحمل کنه ! من نمی تونم !

دستیار نچی گفت … بعد چرخید و به اون دو تا زن گفت :

– خانوما محبت کنید چند دقیقه بیرون باشید !

فراز در کمدش رو باز کرد و گشت ، توی جیبش تا موبایلش رو پیدا کنه . زن ها که بیرون رفتن … دستیار اومد نزدیکش .

– چی میگی فراز ؟ میخوای این شاه نقشو از دست بدی ؟!

فراز جوابشو نداد . نمیخواست ، ولی …

– ببین منو … تو خودت سرت توی کاره ! می فهمی چی می گم ! این نقش خیلی به تو میاد ! به والله اگه تمرکز کنی روش امسالم سیمرغ می بری … ایندفعه نقش اصلی ! می فهمی چی می گم ؟ … پرتو دیوانه است … هیچ بعید نیست واسه اینکه بینی تو رو به خاک بماله ، گند بزنه به فیلمش ! تو باهاش دهن به دهن نذاز !

فراز بازم هیچی نگفت … موبایلش رو از توی جیبش در آورد و با روشن کردنش … نفسش حبس شد توی سینه اش . ارمغان سه بار بهش زنگ زده بود … و یک بار هم پیام داده بود : باهام تماس بگیر . ممنون .

– فراز … ده دقیقه بشین همینجا ! ریلکس کن ! برگرد سر فیلمبرداری ! اوکی ؟

 

فراز نیم نگاهی بهش انداخت :

– باشه !

دستیار نفس راحتی کشید :

– ایندفعه حس بگیری تو رو جونِ مادرت ! باز صدای این پرتو بلند نشه !

فراز اوهومی گفت و سرشو تکون داد . دستیار خوبه ای گفت و چند قدم به عقب رفت . یه خرده مردد بود بین رفتن یا موندن … بعد تصمیمش رو گرفت و با گفتن “تنهات میذارم” از اتاق گریم خارج شد .

حالا فراز با خودش تنها مونده بود . ضربه زد روی شماره ی ارمغان و در انتظار شنیدنِ صداش … سیگاری برای خودش روشن کرد :

– جانم فراز ؟! … سلام !

– دیدی دختره رو ؟!

– آره !

فراز سیگارشو بین دو انگشتش گرفت و با لحن تقریباً تند و کلافه ای گفت :

– بهتره امروز با هم به توافق رسیده باشید ، واگرنه …

ارمغان وسط حرفش پرید :

– چه خبرته فراز ؟ … هووف ! آره ، حرف زدیم و به توافق رسیدیم !

فراز سکوت کرد … پمپاژ خون توی بدنش تند شده بود . لبه ی صندلی نشست و کامی از سیگارش گرفت . ارمغان توضیح داد :

– خونه اش نبود . با دوستش کیمیا ، سر کوچه شون منتظر موندیم . فکر کردم اینطوری توی عمل انجام شده قرار می گیره و حرف می زنه . واگرنه فکر نمی کنم حاضر می شد …

فراز دستش رو تکون داد و بی صبر وسط حرفش پرید :

– قرار گذاشتی باهاش ؟

– تقریباً آره !

فراز بی اختیار نفس راحتی کشید … و همزمان پرسید :

– چرا تقریباً ؟!

– چون روز و ساعت معین باهاش فیکس نکردم . فقط قبول کرد تو رو ببینه … که این خودش یک پیشرفت بزرگه ! فقط …

دو دل و نا مطمئن سکوت کرد … فراز پرسید :

– فقط چی ؟

– یه سری شرط و شروطایی گذاشته که …

– چه شرطی ؟!

ارمغان نفس عمیقی کشید :

– جایی که باهاش قرار می ذاری باید یک مکان عمومی باشه … سر پوشیده نباشه … و اینکه منم حتماً باید حضور داشته باشم !

برای لحظاتی ذهن فراز منجمد شد … آنچنان که نتونست چیزی بگه . شروط آرام … اگرچه شاید از جهاتی توهین به خودش بود ، ولی … فراز می دونست چه بلایی سر اون دختر آورده ! اگرچه مست بود ، ولی کاملاً یادش مونده بود اون لحظات رو … و اون گریه ها رو … و اون خشونت نفرت انگیز رو . نبض دردناکِ پیشونیش تپیدن گرفت … ارمغان گفت :

– تو نباید توقع یک دیدار دوستانه رو داشته باشی فراز ! اون دختری که من امروز دیدم …

– حالش خوب بود ؟

 

ارمغان گیج از سوالِ ناگهانی اون ، جواب داد :

– خب … نمی دونم ! بد به نظر نمی رسید !

فراز پلکهای سوزانش رو روی هم فشرد … حس غم و اندوه می کرد . سیگارش رو خاموش کرد و از روی صندلی بلند شد و گفت :

– کارها رو راست و ریس کن ارمغان ! منتظرم ! برای من فرقی نمی کنه … ولی جایی رو تعیین کن که مورد تأیید خانوم باشه و اذیت نشه ! … هر چی زودتر ، بهتره ! و اینکه … چیه ؟ چرا می خندی ؟!

و واقعاً هم ارمغان داشت می خندید .

– هیچی !

خیلی تلاش کرده بود صدای خنده اش رو از فراز پنهان کنه … ولی فراز شنیده بود … و حالا حس می کرد باید توضیح بده :

– داشتم فکر می کردم شما دو نفر چقدر نسبت به هم مودبید ! تو بهش می گی اون خانوم … آرام هم همش صدات می کرد ایشون ! اون آقا !

حسی درون قلب فراز تکون خورد … گوشه ی لبش رو گزید و به تندی گفت :

– خداحافظ ارمغان !

و تماس رو تموم کرد .

یه جورایی گوشه ی ذهنش آروم شده بود از اینکه بلاخره قرار بود اون دخترو ببینه … و یه جورایی حس اندوه می کرد . گوشی رو باز خاموش کرد و توی کمد انداخت و بعد نفس عمیقی کشید .

حالا آماده بود بره بازیشو بکنه و وقتش که رسید … از ته قلبش زار بزنه !

***

ساعت یازده صبح بود .

احمد خونه نبود و امیر رضا هم هنوز مدرسه بود . سکوت سنگین خونه رو صدای دینامِ چرخ خیاطی ملیحه پر کرده بود .

آرام توی اتاقش بود ، نشسته بود روی لبه ی تختخواب و با استرس گوشه ی ناخنش رو می جوید . امروز روزی بود که باید به دیدن فراز حاتمی می رفت ! تقریباً یک ساعت دیگه به زمانِ قرارشون باقی مونده بود . ارمغان صابری قرار بود بیاد دنبالش تا دو تایی با هم برن .

آرام اصلاً و ابداً آمادگی رودر رویی با اون مرد رو اون هم تنهایی نداشت .

نفس عمیقی کشید و بلند شد تا لباس بپوشه .

یک پالتوی مشکی مدل کتی با مقنعه و شلوارِ جین تیره تنش کرد . حتی یک ذره هم آرایش نکرد . نه اینکه بخواد با چشم های گود رفته و گونه های بیرنگش جلب ترحم کنه … نه … فقط به نظرش خیلی نفرت انگیز می یومد که بخواد با رژ لب و ریمل بره جلوی چشمای اون مرد کثیف .

بهرحال اون یک بازیگر معروف بود … شاید پیش خودش فکرایی می کرد و آرام رو یکی از اون دخترایی می دید که حاضرن برای آویزون شدن تن به هر حقارتی بدن .

مهره های کمر آرام از شدت انزجار لرزید . به تندی کیفش رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت

 

ملی خانم توی اتاق کارش ، پشت میز خیاطیش نشسته بود . آرام رفت وسط در ایستاد .

– مامان من می رم بیرون . کاری نداری باهام ؟

ملی خانم صداشو نشنید … آرام نچی کرد و ایندفعه بلندتر گفت :

– مامان !

یهو صدای دینام چرخ خیاطی قطع شد … ملی خانم چرخید و از روی شونه اش نگاهش کرد :

– هان ؟!

– من می رم بیرون ! کاری باهام نداری ؟

– نه مامان جان … برو به سلامت ! فقط زیاد دیر نکنی ها ! امیر رضا ساعت یک از مدرسه برمیگرده ، گشنه و تشنه … مجبورم سفره رو پهن کنم !

آرام سرش رو تکون داد و خیلی سرسری خداحافظی کرد و از خونه زد بیرون . بلافاصله موبایلش رو از توی جیبش در آورد و شماره ی ارمغان رو گرفت .

– جانم ؟

– سلام خانم صابری ! من از خونه اومدم بیرون . شما …

ارمغان دوید وسط حرفش :

– من چند دقیقه ای هست که سر کوچه منتظرتم !

– ای وای … خیلی بد شد اینجوری که ! کاش شما خودتون می رفتین … منم می یومدم !

صدای خنده ی نرم ارمغان :

– عب نداره ! زود بیا !

آرام تماس رو قطع کرد و با قدم های تند و تیزی از کوچه گذشت … بلاافصله ماشین هاچ بک ارمغان رو دید . هول هولکی دوید و سوار شد .

– سلام دوباره !

کف دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش و نفس عمیقی کشید . ارمغان یه ذره با تعجب نگاهش کرد :

– سلام عزیزم ! خوبی ؟ چرا اینقدر دستپاچه ؟

– نمی خوام کسی ببینه سوار ماشین یک غریبه می شم ! … می رن به بابا و مامانم می گن … براشون سوال می شه !

ارمغان لبخند کوچیکی زد و بعد ماشینو روشن کرد و به راه افتاد . آرام روی صندلی دو لا شد تا وقتی از جلوی مغازه ی پدرش رد شدن ، احمد تصادفاً اونو نبینه . ارمغان نگاه معنا داری به سوپر مارکت انداخت و بعد گفت :

– کیمیا بهم گفته بود پدر متعصبی داری !

و پیچید توی خیابون اصلی . آرام حس امنیت کرد و بلاخره صاف نشست . توی دلش به این کلمه ی “متعصب” پوزخند زد … باباش فقط یک آدم مریض و بد دل بود !

– فکر می کنی چه واکنشی نشون بده ؟ … اگه بفهمه چه اتفاقی برات افتاده !

آرام بدون لحظه ای مکث ، خیلی محکم جوابش رو داد :

– منو می کشه !

قلب ارمغان به درد اومد . نگاه کرد به نیمرخ خوش تراش و پوست مهتابی آرام و گفت :

– چرا باید این کارو بکنه ؟ تو که تقصیری نداری !

آرام گفت :

– خیلی هم بی تقصیر نیستم !

بغض نشست توی گلوش و راه نفسش رو گرفت . انگشتای سردش رو توی هم پیچوند و همونطوری که خیره شده بود به خیابون و پلک نمی زد ، مبادا اشکش در بیاد … با صدای ضعیفی ادامه داد :

– خودم رو در موقعیت خطر قرار دادم !

ارمغان اخم کرد :

– نشد دیگه آرام ! تو میگی هیچی از فراز حاتمی نمیخوای … سنگینی گناهشم میخوای به گردن بگیری ؟

– گناهِ اون به کنار ! … ولی من نباید به اون مهمونی میرفتم . اولش نمی دونستم چجوریه … فکر می کردم یک مهمونی ساده و خانوادگی باشه ! ولی بعدش که فهمیدم … باید فوری می یومدم بیرون . ولی دو دل بودم … طولش دادم … دیر کردم !

آه سردی کشید و پلک هاشو به حالتی نادم و تسلیم روی هم فشرد . ارمغان عمیقاً برای اون ناراحت بود . می دونست که اون حالا همون حسی رو تجربه می کنه که اکثر قربانیان تجاوز تجربه اش می کنند … احساس گناه ! تقصیر ! ناپاکی ! با صدای گرفته ای گفت :

– فراز حاتمی هم گناه داره ! حالش خیلی بده ! دلت براش می سوزه اگه ببینش ! در به در دنبال جبران کردنه … اون هم نمیخواست این اتفاق بیفته !

آرام با نفرت گفت :

– چطوری میخواد زندگی تباه شده ی منو جبران کنه ؟ … اون مستحق همه ی عذاب های دنیاست !

– هیچ خطایی توی دنیا نیست که قابل بخشش نباشه !

– ولی من نمی بخشم خانم صابری ! نه خودم رو نه اون آقا رو ! من آدم بخشیدن نیستم ، من نمی بخشم !

– هیچ تقصیری متوجه تو نیست … تو کاری نکردی که بخوای بخشیده بشی ! ولی در مورد حاتمی … باور کن بخشیدن کمک می کنه حالِ خودت بهتر بشه !

آرام پوزخند تلخی زد … ارمغان پرسید :

– اصلاً برای چی رفتی به اون مهمونی ؟

آرام صادقانه گفت :

– پول لازم داشتم !

ارمغان از گوشه ی چشم نگاهش کرد … آرام ادامه داد :

– می خواستم برای مادرم هدیه بخرم … تولدش بود !

همه ی این حرفها ارمغان رو خیلی بیشتر آزار می داد . شاید اگر آرام یک دختر با لبهای بوتاکس کرده و هیکل هالیوودی بود ، اینقدر همه چیزی به نظرش آزار دهنده نمی یومد . شاید اگر آرام کمی بیشتر گستاخ بود … اگر به فراز فحاشی می کرد … اگر ازش پول می خواست … شاید این ماجرا بهتر تموم می شد . ولی این دختر معصوم با رنگ و روی پریده … مچاله شده توی صندلی … با این احساس گناهی که داشت ذوبش می کرد … این حقش نبود ! می دونست که حقش نیست !

– از نظر من چیزی به اسم موقعیت خطر وجود نداره ! جامعه ی ایده آل اینه که اگه دختری بدون لباس هم باشه باز کسی بدون رضایتش بهش دست نزنه ! هر چیزی غیر از این اشتباهه !

آرام خواست بگه جامعه ی ایده آل ،بهشته . ولی نگفت . حوصله ی بحث کردن نداشت . پیدا کردن شخصی که واقعاً درد اون رو بفهمه و درکش کنه ، بی فایده بود .

ارمغان هم دیگه هیچی نگفت . تا رسیدن به مقصد هر دو سکوت کردن … تا وقتی که ارمغان ماشینش رو توی پارکینگِ رو بازِ رستوران پارک کرد و بعد گردن کشید و ماشین فراز رو هم دید … پس رسیده بود !

 

نگاهی به ساعت مچیش انداخت که دو دقیقه مونده به دوازده رو نشون می داد . بعد چرخید به طرف آرام … و از دیدنش واقعاً جا خورد .

آرام رنگ به رو نداشت … صورتش مثل صورتِ مرده ها سفید بود … همه ی تنش می لرزید .

– آرام جون ؟!

دستش رو پیش برد و روی زانوش گذاشت … آرام نگاهش کرد .

– حالت خوب نیست ؟ می خوای بذاریمش برای بعد ؟

هر چند نمی دونست در این صورت باید چه جوابی به فراز بده … ولی خوشبختانه آرام پیشنهادش رو رد کرد :

– نه ! … نه ، بریم !

ارمغان نوک زبونش رو روی لب هاش کشید و نگاه دقیقی به اون انداخت و گفت :

– الان که بریم تو … قراره تو یک عذرخواهی صریح و رسمی بشنوی ! … می تونی ردش کنی و به حاتمی بگی بره به جهنم ! کاملاً حق این کارو داری ! … ولی همش فقط همین نیست ! بعدش پیشنهاد جبرانه … پیشنهاد پوله ! یک پول قابل توجه !

آرام با نفرت چونه اش رو بالا گرفت و خواست بگه هرگز حتی اجازه نمی ده حرف به اون جا برسه … ولی ارمغان کف دستش رو به نشونه ی سکوت جلوی صورت اون نگه داشت .

– یک لحظه گوش بده بهم !

آرام با بی تابی لب هاشو بهم چفت کرد … ارمغان ادامه داد :

– من وضعیت تو رو خیلی خوب می فهمم . می دونم یک خانواده ی سنتی داری … تحت فشاری ! اگه بفهمن برات چه اتفاقی افتاده ، آزارت می دن . اگر نفهمن هم … بهر حال یک روزی باید مستقل باشی ! چرا به خودت کمک نمی کنی ؟ … من می دونم یک روزی به پولی که می تونی از حاتمی بگیری ، خیلی نیاز پیدا می کنی ! حاتمی پول خوبی بهت می ده ، من می شناسمش ! آدم ثروتمندیه و باید برای آینده ی دختری که تباهش کرده ، خرج کنه !

 

آرام چیزی نگفت . صورتش رو چرخونده بود به سمت پنجره و به ردیف ماشین های پارک شده ، نگاه می کرد و لبش رو می جوید . ارمغان گفت :

– قبول نکن ! … ولی رد هم نکن ! باشه ؟

آرام با اکراه واضح و آشکاری سرش رو تکون داد . ارمغان راضی از خودش ، لبخندی زد و بعد در حالی که کمربند ایمنی رو باز می کرد ، گفت :

– خوبه ! حالا بریم !

آرام با زانوهای لرزان پیاده شد و با یک قدم فاصله پشت سر ارمغان به راه افتاد . همه ی بدنش سرد بود و قلبش اونقدر محکم می کوبید که حس می کرد همه ی مردم می تونن صداشو بشنون .

سالنِ بزرگ و پر زرق و برق رستوران هنوز خیلی شلوغ نبود … ولی باز هم آدمایی که حضور داشتن ، اونقدری بودن تا آرام از سر و صداشون سرسام بگیره . یکی از گارسون ها به استقبالشون رفت و به ارمغان گفت :

– خوش اومدین خانم صابری ! آقای حاتمی قبل از شما اومدن … منتظرتون هستن !

ارمغان تشکر کوتاهی کرد و رو به آرام گفت :

– بریم عزیزم !

محل قرارشون توی رستوران نبود ؟! آرام بلافاصله بازوی ارمغان رو گرفت :

– کجا می ریم ؟

– مگه نگفتی نباید سقف روی سرتون باشه ؟!

 

آرام سرش رو تکون داد … آره ! خودش گفته بود . ارمغان با دلسوزی گفت :

– الهی بمیرم ! چرا اینقدر می لرزی ؟! قرار نیست اتفاقی بیفته !

– شما هم هستید باهامون ؟

– معلومه که هستم ! … اتفاقاً طرف تو هم هستم !

لبخندی دلگرم کننده زد و بعد انگشتای سرد آرام رو گرفت و اونو دنبال خودش کشوند . آرام همراهش رفت تا از سالن رستوران خارج شدن و بعد از دری چوبی گذشتن و بعد سه پله پایین رفتن … و وارد حیاط پشتی رستوران شدن . مکانی رو باز و زیبا و خلوت … کف زمین از سنگ ریزه پوشیده شده بود و حوضی وسط حیاط قرار داشت … درخت های تاک و گلهای کاشته شده … بعد یکدفعه اون رو دید !

فراز حاتمی رو !

بی اختیار سر جا میخکوب شد … دیگه خودش رو حس نمی کرد، بدنش رو حس نمی کرد . فقط اون رو می دید که پشتِ تنها میزِ موجود توی حیاط نشسته بود … با همون نگاهِ سرد ، موهای سیاه … همون حالتی که روی پوسترهای بزرگِ سر در سینماها می دیدش … .

کم کم حس کرد روحش از نوکِ انگشتای پاهاش تا فرق سرش اون ترک کرد … همه ی تنش لمس شد .

ارمغان درست مقابل او ایستاد و با نگرانی زمزمه کرد :

– حتی همین حالا اگه تصمیمت عوض شده … می تونیم برگردیم !

آرام چیزی نگفت . باز از روی شونه ی ارمغان نگاه کرد به فراز … که با حرکتی نرم کف دستش رو روی سطح میز گذاشت و از جا بلند شد . آرام به سرعت چشماشو بست . ارمغان تقریباً التماس کرد :

– آروم باش ! خواهش می کنم … محکم باش !

بعد دست آرام رو گرفت و اون رو به جلو هدایت کرد … آرام تقریباً پشت سرش کشیده می شد . عمیق نفس می کشید و تلاش می کرد غش نکنه .

هنوز چند قدمی باقی مونده بود تا به فراز برسن که صداشو شنید :

– خانم ها … خیلی خوش اومدین !

همه ی تن آرام از نفرت لرزید . فراز با احتیاط و در عین حال ، اشتیاقِ سوزانی به آرام نگاه می کرد . همه ی این مدت رو آرزو داشت زودتر با این دختر روبرو بشه … و حالا رسیده بود ! در عین حال نمی دونست باید چه رفتاری داشته باشه … با این دختری که معمولی نبود ! این دختری که متنفر بود … زخم دیده بود !

با احتیاط دستش رو جلو برد و خواست یک صندلی برای آرام عقب بکشه … ارمغان از پشت سرِ آرام بهش علامت داد که عقب بره … بعد آرام رو روی یک صندلی نشوند و خودش هم روی صندلی کنارش نشست .

فراز شوک زده … هنوز سر پا ایستاده بود . بعد دوباره روی صندلیش نشست و پرسید :

– چیزی میل دارید براتون سفارش بدم ؟

ارمغان با خونسردی پاسخش رو داد :

– من ، نه ! … آرام ؟

آرام همونطوری که به رومیزی گلدار و زیبا نگاه می کرد ، سرش رو به چپ و راست تکون داد . فراز اصراری نکرد و فقط خیره شد به آرام .

در مورد اون هیچ اشتباهی نمی کرد … اون واقعاً زیبا بود ! همون ظرافت و جذابیتی رو داشت که حتی در عالم مستی هم متوجهش شده بود . همون قامت متوسط و لاغر … همون پوست لطیف و رنگ پریده … همون چشم های قهوه ای تیره و درشت که توی صورتش برق می زد … همون موهای نرم و خرمایی که هنوز هم بوی ملایمش رو زیر شامه اش حس می کرد .

 

آرام خیلی ناگهانی سرش رو بالا برد و مچِ نگاه عجیب و خیره ی فراز رو گرفت . اول مبهوت شد … بعد پر از انزجار و نفرت .

– خانم صابری … شما گفتید که قراره من عذرخواهی بشنوم ! درسته ؟!

طعنه اش ، لبخند کجی روی لب های فراز آورد که خیلی به سختی مهارش کرد .

 

– آره ، حتماً ! من عذر میخوام !

آرام کینه توزانه نگاهش کرد … منتظر کوچک ترین اشتباه بود تا بهش حمله کنه . فراز اینو می فهمید … باز گفت :

– ببینید …

یک لحظه مکث کرد … در نهایت حیرت یادش اومد که هنوز نام خانوادگی آرام رو نمی دونه . باز ادامه داد :

– ببینید آرام خانم …

آرام تند و پر خشونت میون حرفش دوید :

– اسم منو نیارید لطفاً !

فراز با آرامش گفت :

– باشه ! چی صدات کنم خوبه ؟ … بهت بگم دختر خانم ؟

بعد تعجب کرد از طعنه ای که ناخودآگاه به آرام زده بود … چون اون دیگه دختر نبود ! به چشم دید که آرام چطور لرزید … دلش سوخت .

– فکر می کردم وقتی ببینمت … خیلی حرفا برای گفتن دارم ! ولی حالا … هیچی نمی تونم بگم ! جز اینکه متأسفم .

آرام هیچی نگفت . نگاهش هنوز توی چشم های فراز بود و می لرزید . ارمغان از زیر میز دست سردِ اون رو گرفت و با اطمینان فشرد . فراز ادامه داد :

– می خوام بدونی که برای منم خیلی سخته که … من … من هیچوقت توی زندگیم اینقدر حس گناه نداشتم . می دونم نسبت به من چه فکر بدی داری … ولی منم آدمم ! هیچوقت توی زندگیم به هیچ کسی بدون رضایتش دست نزدم ، به جز …

باز هم چند لحظه سکوت … سیبک گلوش بالا و پایین غلتید … بعد حرفش رو کامل کرد :

– ولی می خوام که جبران کنم ! هر طوری که بلد باشم … هر طوری که بخوای . من پای کاری که کردم ، ایستادم !

آرام نفس تندی کشید . حس حقارت داشت خفه اش می کرد . از اینهمه ضعف متنفر بود ! تا قبل از اون هم هیچوقت خیلی آدم محکمی نبود ، ولی حالا … دیدار با فراز حاتمی … این سوپر استارِ پر طرفدار … با این خونسردی لعنتیش و بوی ادکلنش و صورتِ اصلاح شده و چشمای نافذش … این تأثیر قدرتمندی که حضور فیزیکیش روی روانِ حقارت دیده ی آرام داشت … باعث می شد هر لحظه از درون خورد بشه .

نگاهِ پر آبش رو به ارمغان دوخت :

– خانم صابری … می شه بریم ؟

فراز تند و محکم جوابش رو داد :

– نه !

بعد کف دستش رو گذاشت روی میز و ادامه داد :

– ما فقط داریم حرف می زنیم ! چی اذیتت می کنه ؟!

 

آرام اینبار تقریباً التماس کرد :

– خانم صابری ؟

ارمغان با نگرانی بهش نگاه کرد و بعد به فراز گفت :

– زودتر حرفتون رو کامل کنید !

فراز نگاهش رو بین اونها چرخوند :

– حرف من ؟ … هر چی که تو بخوای !

به آرام گفته بود … آرام تند و بی قرار نفس کشید .

– پول می خوای ؟ … با احترام تقدیم می شه ! کار میخوای ؟ … برات دارم ! اصلاً شاید بخوای از کشور بری ! … فقط بهم بگو چی می خوای ؟

و بلاخره آرام تحملش رو از دست داد و چنان متنفر به فراز نگاه کرد … که فراز بی اختیار کمی عقب کشید .

– هیچی ! … من از شما هیچی نمیخوام ! من بهتون اجازه ی جبران نمی دم ! من از شما متنفرم !

فراز برای یک لحظه ی کوتاه چشماشو بست و دوباره باز کرد … حس می کرد آرام با این حرفش توی صورت اون تف انداخته ! ارمغان خواهش کرد :

– آرام جان … لطفاً آروم باش !

– آروم باشم ؟!

اینبار نگاهِ متنفر و عاصیش چهره ی ارمغان رو نشونه گرفت :

– چطور آروم باشم ؟ … چطوری ؟ اینجا بشینم و اجازه بدم این آقا بهم توهین کنه ؟ … با اون پولای کثیفِ لعنتیش … انگار که رنج من چیزیه که می شه خرید ! … شما اصلاً می دونی من چی کشیدم ؟!

کف دستاشو روی میز کوبید … باز به فراز نگاه کرد :

– دلم می سوزه ، چون من بهتون گفتم … چون ازتون خواهش کردم … التماس کردم … قسمتون دادم ! یادتون نمی یاد ؟ … اصلاً یادتون نمی یاد منو چطوری له کردین ؟!

نفهمید چطوری … ولی ناگهان حس کرد صورتش از اشکای بی امانش خیسه . کف دستش رو روی گونه هاش کشید و نالید :

– چطوری آروم باشم ؟ … اینهمه وقته که دارم اشک می ریزم ، ولی هنوز آروم نشدم ! … آخه چطوری آروم باشم ؟!

حس عجیبی داشت . تحت فشار بود … درد می کشید … از هم می پاشید … دوباره سر پا می شد . خیلی تند و بی پروا بود … هیچوقت توی زندگیش این حس رو تجربه نکرده بود . احساس یک نفر شورشی آزاده رو داشت … احساس سبکی منحصر به فرد .

از جا بلند شد … زانوهاش دیگه نمی لرزید . نگاه رک و بی پرواش رو توی صورت فراز دوخت که به حالت عجیبی سرد و بی حس شده بود … حتی کمی به طرفش خم شد .

– من از شما پول نمی خوام ! عدالت می خوام ! … مطمئنم خدا عدالت رو بین ما یک روزی اجرا می کنه !

در لحظه ی آخر ، برق عجیب نگاه فراز اونو سوزوند . ولی دیگه صبر نکرد چیزی بیشتری بگه یا بشنوه . به سرعت چرخید و با قدم های تند و سریع … تقریباً از اونجا بیرون دوید . ایندفعه با حسی کاملاً متفاوت از وقتی اومد … سر افراز ، سبک ، آسوده !

 

تازه از درِ رستوران بیرون زده بود که صدای ارمغان رو پشت سرش شنید :

– آرام ! آرام جان !

به اجبار ایستاد … ارمغان سراسیمه خودشو به اون رسوند و بازوشو گرفت .

– آرام داری چیکار می کنی ؟ ما اینهمه حرف زدیم با هم … قرار نبود جا بزنی !

آرام حرکتی به بازوش داد که ارمغان مجبور شد رهاش کنه . گفت :

– من جا نزدم !

ارمغان عصبی بود … مضطرب و پریشون . آرام نمی تونست دلیلش رو بفهمه .

– آرام تو قول دادی که فکر کنی برای گرفتن پول !

– من نمی خوام از اون آقا چیزی بخوام ، وقتی اینقدر تحقیرم می کنه !

– اون تو رو تحقیر نکرد آرام ! داری اشتباه می کنی … تحقیرت نکرد !

ارمغان نمی فهمید … همه ی این ماجرا ، سر تا پا تحقیر بود برای آرام . اینکه توی یک ملاقات ، یک قربانی بود … اینکه خودش یک طرف میز درهم شکسته و لرزون و بغض آلود نشسته بود و اون طرف دیگه اون مرد لعنت شده با غرورش و بوی عطرش و نگاه خیره اش و پول های کثافتش …. اینها تحقیر بود ! و اگر آرام پولی قبول می کرد … حتی اگر روی پیشنهادش فکر می کرد … یعنی یک متجاوز پیروز شده بود !

– چرا ، تحقیر می کرد ! به من حس بدی می داد !

باز می خواست بره … ارمغان جلوشو گرفت .

– آرام … آرام یه لحظه گوش بده ! هر اتفاقی که بیفته … باید تهی داشته باشه ، مگه نه ؟ هر داستانی باید یه جایی تموم بشه ! اگه تموم نشه … کش پیدا کنه … خطرناک میشه … بفهم چی می گم !

– برای من تموم شده است !

– ولی برای حاتمی نیست !

– این دیگه مشکل خودشونه !

ارمغان حس استیصال می کرد … باز هم دست آرام رو گرفت :

– به من گوش بده دختر ! برو ازش پول بگیر و همین جا تمومش کن ! … توی ذهنش نمون آرام ! … توی ذهن فراز حاتمی نمون !

ولی آرام گوش نکرد … رفت .

ارمغان سر جا موند و با نگاهش هر قدم آرام رو دنبال کرد . دست هاش رو محکم مشت گرفت و نفس تند و تیزی کشید … از درون می لرزید ، ولی سعی می کرد خونسردی ظاهرش رو نگه داره .

– هِی می گفتی حله ، حله … فقط بهش زمان بده تا آروم بشه … همین بود ؟!

ارمغان با شنیدن صدای فراز پشت سرش ، یهو از جا پرید و عقب چرخید . فراز دقیقاً یک قدم باهاش فاصله داشت … حالا کت چرم پاییزه اش رو پوشیده بود و به حالت عجیبی نگاهش می کرد . حالت سرگردونِ ارمغان رو که دید … پوزخندی زد . بعد کیفِ مشکی ارمغان رو توی بغلش رها کرد و راه افتاد به طرف پارکینگ .

ارمغان خودش رو جمع و جور کرد ، دسته ی کیفش رو میون انگشتاش چلوند و راه افتاد پشت سر فراز .

– هنوزم می گم ! زمان لازم داره ! … حالا که باهات حرف زده و دلش رو خالی کرده … کم کم برمیگرده سر عقلش . اونوقت دوباره می رم دیدنش .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
2 سال قبل

عالیه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x