در مسیر سرنوشت پارت ششم

4.2
(26)

نیکزاد هیچجوره قبول نمیکرد که در ازای بخشش صادق پولی قبول کنه و یا شرط دیگه ای بذاره… اون سفت و سخت رو شرطش مونده بود…

جو خونه خیلی بهم ریخته بود..از نگاه بقیه به خودم میخوندم که اگه قرار اسمی از کسی بیاد وسط، کسی نیست جز خودم..

با صدای سلام سمانه نگاه از رومیزی آشپزخونه گرفتم و جوابش رو دادم، میخواست طرف سینگ بره که چند تا ظرف مونده از ناهار بشوره که دستش رو گرفتم و گفتم: بشین نمیخواد..کنارم نشست و با بغض نگام کرد..

با صدای آرومی لب زدم: چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟

قطره اشک بزرگی افتاد رو گونش و گفت: هیچی، دلم گرفته..

_ دلت گرفته؟ یا چیزی شنیدی؟

_ نبخدا چی شنیدم مثلا؟

نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گفتم: مثلا اینکه لیلا رو قرار به عنوان خونبس بدن؟

اشکهاش رو پاک کرد و گفت: خونبس چیه دیونه، یه جوری حرف میزنی انگار دهه ی چهل زندگی میکنیم!

_ مگه غیر از اینه؟

دستم رو گرفت و جلوتر اومد و زل زد به چشام و گفت: لیلا الهی قربونت برم من یه چیز میگم نه نگو؟ خب؟..

_ چی شده؟

_ ببین امین یه فکرهایی داره.. میگه همین مدت لیلا رو عقد میکنم که دیگه اون کثافت فکر کنه شماها دیگه دختر ندارین، بلکه یه شرط دیگه بذاره..

هیییی خدا دعاهام رو چجوری شنیدی که این شد سرنوشتم…امین هم میخواست از آب گل آلود ماهی بگیره…

بهش نگاه کردم و گفتم: اگه من با امین عقد کردم و اون شرط دیگه ای نذاشت چی؟ اگه فهمید ما دختر دیگه ای نداریم که بهش بدیم چی؟ اونوقت چیکار کنیم؟ من چیکار کنم؟ میتونم دیگه زندگی کنم؟ ها؟

بغضم رو قورت دادم و خیره بهش گفتم: اگه صادق رو نبخشید چی؟ها؟ تکلیف فاطمه و راحیل چی میشه؟…

سمانه با دهان باز و تعجب بهم نگاه کرد!!!

انگار فهمیده بود که من تصمیمم رو گرفتم…دهنش چند بار مثل ماهی باز و بسته شد و بعدش گفت: چی.. چی میگی لیلا؟!

سرم رو پایین انداختم و مهمترین تصمیم زندگیم رو اول به اون گفتم: درست فهمیدی سمانه.. من تصمیمم رو گرفتم.. من برای بخشیدن صادق از جونمم میگذرم، ازدواج کردن با اون یارو در برابر ببخشش جون تنها برادرم هیچی نیست..

سمانه ناباورانه سرش رو تکون داد و گفت: احمقی لیلا، یه احمق به تمام معنا، تو فکر کردی اون زن براش نیست که اومده سراغ شماها؟ یا عاشق چشم و ابروت شده هاا؟ کدومش؟ اومد سراغتون که انتقام خون باباش رو بگیره.. اون از خون صادق میگذره که خواهرشو ذره ذره بکشه؟ با خودت چی فکر کردی لیلای احمق.. لابد پیش خودت نشستی دو دوتا کردی گفتی جون صادق رو نجات میدی و باهاش ازدواج میکنی بعد از یه مدت هم طلاق میگیری؟ آره خره؟ تو اگه و..

وسط حرفش پریدم و بلند و با حرص گفتم: اینقد به من نگو احمق.. من راه دیگه ای ندارم،..تو خودت بودی چیکار میکردی؟ دست رو دست میذاشتی و میگفتی گور بابای بقیه، خودم و عشق است.. آره؟

خیره خیره بهم نگاه کرد و بعد سرش رو پایین انداخت چون مسلما جوابی برای حرفام نداشت، من تو این چند ماه تمام فکر و ذکرم همین بود نمیتونستم بشینم و آب شدن بابا مامان رو ببینم، میدیدم که هر شب بابا میاد تو حیاط و رو تخت نماز میخونه و گریه میکنه.. نه  نه هیچکس نمیتونه منو از این تصمیم پشیمون کنه… هیچکس.

قرار گذاشتم بعد ازشام وقتی هممون تو پذیرایی جمع شدیم قضیه رو به همه بگم، ولی الان هر کار میکنم که بتونم شروع کنم به حرف زدن نمیشه، انگار هر کلمه مثل یه وزنه ی صد کیلویی میمونه که زبونم قادر نیست بچرخونش… ولی خب چاره چیه! باید از یه جایی شروع کنم… نفس عمیقی کشیدم و رو به بابا بلندگفتم: بابا جون  من میخواستم یه چیزی رو بگم؟..

بابا بهم نگاه کرد و گفت: چیه دخترم؟

آب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم: من.. من می میخواستم بگم که.. یعنی خب باید بگم که..

عمو میون حرفم پرید و گفت: اینقد من من نکن دختر جان، حرفتو بزن..

_ من میخواستم بگم که آقای نیکزاد که تو این چند ماه از حرفش کوتاه نمیومد و از قرار معلوم هم قرار نیست کوتاه بیاد و..

بابا با عصبانیت گفت: خب…..

این خبی که بابا گفت از هزار تا خفه شو بدتر بود

عمو رو کرد سمت بابا و گفت: بذار حرفش رو بزنه احمد..

عمو بهم نگاه کرد  و گفت: بگو عمو جان بگو ببینم چی میخوای بگی..

حالا دیگه کار برام خیلی سختتر از قبل شده بود ولی دیگه باید تا اخرش میرفتم، نفسی گرفتم و گفتم: من میخوام با شرط آقای نیکزاد موافقت کنم، راضیم به اینکه باهاش ازدواج ک..

صدای دست مامان که زد تو صورت خودش حرفمو قطع کرد و بابا با عصبانیت بلند شد و سمتم اومد و گفت: لا الا الا الله.. دختر جان چی میگی برا خودت، هااا؟ اصلا کی بهت اجازه داد راجب این موضوع نظر بدی؟

از ترس اینکه نکنه بابا برای اولین بار دست روم بلند کنه، سمت مامان که اونم بلند شده بود رفتم و با گریه گفتم: بابا جون شما خودتونم خوب میدونین که راه دیگه ای ندارین که اگه داشتین تا حالا اون راهو رفته بودین… ما چاره ی دیگه ای نداریم..

بابا با حرص و خشم دستش رو بالا برد که بزنه تو گوشم و منم دستام رو اوردم جلو صورتم و خم شدم، منتطر بودم که اولین سیلی تو عمرم رو تجربه کنم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد..

چشمامو بستم و به بابا نگاه کردم، دستش رو پایین اورده بود و مشت کرده بود، ترسیده به صورتش نگاه کردم، و دیدم، به خدا که اشک حلقه زده تو چشمش رو دیدم به خدا که شکستن کمرش رو دیدم…طاقت نیاوردم و خودم رو انداختم تو بغلش و با صدای بلند گریه کردم، صدای گریه ی من اشک بقیه رو هم درآورد و شیونی دیگه ای خونمون به پا شد و انگار این بار عزای من بود..

 

هممون اروم تر شده بودیم، هر کدوم تو یه فکری بودیم که صدای عمو سکوت غمناک جمع رو شکست: چی بگم؟ پناه برخدا از این مصیبتی که سرمون اومد.. انگاری هممون تو یه امتحانیم،… رو کرد سمت بابا و ادامه داد: احمد جان، خودت شاهد بودی که ما چقد تلاش کردیم و این آقای به اصطلاح محترم نپذیرفت..به مامان نگاه کرد و گفت: زن داداش خودت دیدی که هر چقدر التماس کردی و به پاش افتادی قبول نکرد، مامان با تکون دادن سرش حرف عمو رو تایید کرد،و اونم رو کرد سمت بقیه و لب زد: حالا هم شرطی برامون گذاشته که با قبول کردنش جز آزار و اذیت دوباره ی خودمون هیچی برامون نداره..ولی تنها راه باقی مونده که جلوی رومونه همین،که ولا قسم اگه بحث دیه بود فرش زیر پامو هم میفروختم و بهش میدادم، اگه میگفت پای پیاده تا اونسره دنیا برو میرفتم، ولی خب چه کنیم که هیچ کدوم از اینا رو نمیخواد..

لعیا اشکهاش رو پاک کرد و گفت: ولی عمو خودتونم خوب میدونین که اون لیلا رو میخواد واسه اذیت کردنش..

عمو رو کرد سمتش و گفت: اینجورا هم نیست، نمیتونه همچین غلطی بکنه، مملکت قانون داره اجازه ی همچین کاری رو نداره..بعدشم اسم لیلا که بره تو شناسنامش دیگه میشه ناموسش،.. من تحقیق هم کردم آدم بدی نیست ولی خب الان داغداره..باباش کشته شده..

عمو همچنان حرف میزد و من به چشمهای پر نفرت نیکزاد فکر میکردم که چه جوری با خشم تو حیاط دادگاه بهم نگاه میکرد..

به بابا نگاه کردم که چطوری ساکت یه گوسه نشسته بود و تو فکر بود مشخص بود چقدر خسته از بازی های روزگاره، بعد از عمری زحمت کشیدن و بدبختی وقتی که باید بشینه وثمره ی عمرش رو ببینه نشسته و بین جون پسرش و زندگی دخترش یکی رو باید انتخاب کنه…

شنیدن اسمم از زبون عمو، من رو به خودم آورد

عمو: الان بحث سر جون صادق.. تصمیم لیلا جونش رو نجات میده، ان شاالله که بعد از یه مدتی غضب این پسره هم میخوابه، و اصلا شاید راضی به طلاق شد..

تیکه ی آخر جمله ی عمو به دلم نشست،..آره آره ابنقد از خودم خستش میکنم که سر دوماهه طلاقم رو بده..

 

 

همه چی زودتر از اونکه فکر میکردم اتفاق افتاد، سمانه و امین خیلی سخت مخالف تصمیم من بودن،امین به هر دری زد که من رو پشیمون کنه ولی خب نتونست کاری کنه….

به آسمون نگاه کردم و ستاره ها رو میشمردم، نمیدونم کی قرار بود دوباره رو همین تخت بشینم و دنبال ستاره ی بختم باشم..

هق هق سمانه بغل گوشم اعصاب برام نذاشته بود..

_ هوووف، سمانه تو رو خدا کم آبغوره بگیر،.. دارم عروسی میکنم، نمیخوام برم که بمیرم..

چپ چپ بهم نگاه کرد و با پوزخندی گفت: اینجوری میخوای عروسی کنی، ها؟ بدون عشق؟ بدون دوست داشتن؟ تو به غیر از یه بار تا حالا دیدیش؟..

نه ندیدمش فقط همون یه بار…نه دوست داشتنی هست، نه عشقی نه حتی یه خوش اومدن ساده،… من همیشه میگفتم چون امین رو دوست ندارم نمیتونم باهاش ازدواج کنم.. ولی الان که بهش فکر میکنم میبینم اونکه منو دوست داشت و چقد خوبه دوست داشته شدن..اما الان چی،..من میخوام عروس شم و داماد ازم متنفره و این بدترین درد برای یه دختره….

تو فکر بدبختیام بودم که سمانه محکم بغلم کرد و با صدای بلندی زد زیر گریه… بمیرم برا بهترین دوستم.. بمیرم برا آرزوهام… بمیرم برا خانوادم… آخ خدا چرا نمیکشیم راحتم کنی….

 

 

مامان حالش بد شده بود و تازه از بیمارستان آورده بودنش..

دیگه از بس گریه کردم که انگاری اشکی نداشتم.. تو اتاق نشسته بودم و داشتم چمدونم رو میبستم..چمدون عروس،.. فردا عروس میشدم و این مضحک ترین عروسی سال میشد… صدای همراه با گریه ی لعیا منو از فکر بیرون اورد: لیلا؟ الهی قربونت برم، یه وقت غصه نخوری ها.. بذار صادق ازاد شه اونوقت یه فکر اساسی مکنیم برات خب خواهری؟.. و بعد دوباره زد زیر گریه..

چه فکری خواهر من، چه فکری عزیز من، من به خاک سیاه نشسته بودم و خودم خبر نداشتم،.. نیکزاد پیغام داده بود که من باید فردا تو محضر ثبت کنم که هیچوقت پدر و مادرم رو نبینم، من و بابا و مامان چند میلیارد باید سفته امضا میکردیم که هیچوقت همو نبینیم و من هیچوقت نتونم طلاق بگیرم…به معنی واقعی کلمه بدبخت شدم..

ما ساده بودیم که فکر میکردیم میتونیم صادق رو ازاد کنیم و بعدش من برا خودم راحت میتونم طلاق بگیرم ولی نه اون زرنگ تر از این حرفا بود.. مامان با شنیدن این خبر حالش بد شد و راهی بیمارستان…

ولی خب چاره ی دیگه ای نبود چون اون حیوون به هیچ صراطی مستقیم نبود و این راه مزخرف رو باید تا اخر میرفتیم..

_ به خدا صادق بیاد بیرون بفهمه چنین کاری کردیم معلوم نیست چه بلایی سر خودش میاره..

صدای فاطمه بود که از بیرون اتاق شنیده میشد…

دیگه این حرفا برام مهم نبود، من داشتم چمدون بدبختیم رو میبستم..

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دریا
دریا
1 سال قبل

یاد رمان شقایق افتادم ک شقایق بخاطر ایلیاد قاتل زن علیرضا ک از زندان بیاد بیرون با علیرضا ازدواج کرد. تورو خدا نویسنده جون مثل اون رمان ادامه نده واقعا وقتی به اون رمان فکر میکنم اعصابم خیلی بهم میریزه درحدی ک یه ساعت گریه میکنم اگ میخواهی اینجوری ادامه بدی بگو که من طاقت اینجور رمان هارو ندارم ادامشو نخونم.

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x