در مسیر سرنوشت پارت هفتم

4.3
(27)

چشمام از فرط گریه بدجور میسوخت به ساعت نگاه کردم پنج و چهل دقیقه رو نشون میده، کل دیشب بیدار بودم و به آینده ی نامعلومم فکر کردم…از رخت خواب بلند شدم و به سمت لیلی رفتم که رو تنها تخت اتاق خوابیده بود.. پتو که پایین تر از شکمش بود و تا زیر گردنش کشیدم… به چهره ی معصوم غرق در خوابش خیره شدم و پیشونیش رو بوسیدم،.. خواهر خوشگلم یعنی من نیستم بزرگ شدنت رو ببینم….یعنی وقتی دوباره ببینمت چه شکلی هستی عزیزدلم،.قطره اشکم از گونم سر خورد و رو پیشونیش افتاد و باعث شد پلکش تکون بخوره.. ترسیدم بیدارشه زود بلند شدم و به طرف حال رفتم.. مامان تو حال داشت نماز میخوند.. آخرای نمازش بود.. نشستم پیشش و سرم رو گذاشتم رو پاش.. سلامش رو که داد، دستش رو گذاشت رو پیشونیم و نفس عمیقی کشیدو گفت: تنها بچم بودی که طاقت نیاوردی و نموندی تا برسم زایشگاه و به دنیا بیای..هنوز چند هفته ای وقت داشتی که عمه ی بابات فوت کرد و مجبور شدیم بریم روستا..شبش که رسیدیم روستا حالم بد شد و بارون شدیدی هم گرفت و نشد دیگه برگردیم.. همون شب با کمک ننه کلثوم به دنیا اومدی.. یه دختر تپل و پدرسوخته که خیلی اذیت شدم برا به دنیا اوردنش.. مثل ماه میدرخشیدی….

مامان با انگشتاش مو هام رو نوازش میکنه و میگه: همون شب وقتی تو بغلم داشتی واسه اولین بار شیر میخوردی ننه کلثوم پیشم نشست و گفت: سودابه،. این دخترت بختش خیلی بلنده…

پوزخندی به حرفای ننه کلثوم خدا بیامرز زدم و تو دلم گفتم: آره ننه جان، بختم بلند بود… به بلندی کف دستم..

مامان سرم رو از رو پاش بلند کرد و شونه هام رو گرفت تا روبه روی خودش قرار بگیرم و ادامه داد:  گوش کن دختر قشنگم،… تو همیشه صبورترین بچه م بودی…درسته که این ازدواج به خواستت نبوده و اجبار بوده.. ولی از اینجای زندگیت به بعد میتونی نقش بهتری تو سرنوشتت داشته باشی،… من اون مرد رو دیدم باهاش حرف زدم.. سخت هست ولی سنگ نیست،. از امروز که اسمت رفت تو شناسنامش تمام سعی خودت رو برا بهتر شدن زندگیت بکن.. فکر نکن اینکه چند تا کاغذ رو امضا کنیم یعنی جگرگوشمون رو فراموش میکنیم،.. نه اینطور نیست عزیزم… زمان برای هر دردی بهترین درمان..گذشت زمان همه چیزو درست میکنه فدات شم..

سجاده ش رو برداشت و همراه با کتاب قرانش بهم داد و گفت بزارم تو وسایلم…بعدم پیشونیم رو بوسید و بلند شد و رفت بیرون…

خداحافظی کردن از بقیه برام خیلی سخت گذشت.. فکر کردن به صورتهای خیس از اشک لعیا و سمانه حالم رو خیلی بد میکرد..

همراه مامان بابا جلوی ازمایشگاه وایساده بودیم تا نیکزاد هم تشریف مبارکشون رو بیارن بریم آزمایش بدیم،..

_ مامان؟

_ جونم عزیزم؟

_ میگم  مگه ما که الان ازمایش بدیم تا چند روز دیگه اماده نمیشه و ..

مامان چادرش رو جلوتر کشید و گفت: نه انگاری آشنا داره همین امروز جوابش رو میدن..

ماشین شاسی بلندی جلوی آزمایشگاه وایساد و نیکزاد از ماشین پیاده شد و بهمون نزدیک شد..تکیه م رو از ماشین برداشتم و بهش نگاه کردم.. با رسیدن بهمون اول از همه به من نگاه کرد.. نگاهی که انگار هیچ حسی توش نبود و از این بابت خدا رو شکر کردم که لااقل اون حس نفرت تو چشماش تو دادگاه رو نداشت..

جواب سلام بابا و مامان رو با تکون دادن سرش داد و جلوتر از همه به طرف آزمایشگاه حرکت کرد.. از پشت سر به قامت بلندش خیره شدم، از اون آدمهایی بود که راه رفتنش نگاه کردنش یه جذبه ی خاصی داشت، آدم حس میکرد وقتی نگات میکنه تا عمق مغزت رو هم میتونه بخونه، لباسش شبیه کسی نبود که بخواد برا دامادی بپوشه، یه پالتوی بلند توسی و با یه پیرهن جذب سفید که دکمه ی اولش رو باز گذاشته بود و یه شلوار چسبون کتون لی..برخلاف اخلاقش ظاهر جذاب و زیبایی داشت،.. اگه میخواستم به جنبه ی مثبت قضیه فکر میکردم باید خدا رو شکر کنم که صادق یه آدم جوون رو نکشته ، که حالا من برا درخواست رضایت با پدر مقتول مینشستم رو سفره ی عقد…

پشت سرش وارد آزمایشگاه شدیم و با فاصله از هم روی صندلی های سالن نشستیم..انگار از همین اول میخواست جدیتش رو به رخ بکشه و نشون بده که اصلا اهل مراعات نیست،.. و من ته ته دلم بهش حق میدادم که نخواد صمیمی رفتار کنه.. به هر حال کم چیزی نبود… ما با هم پدرکشتگی داشتیم..

کارهای آزمایش من رو بابا انجام داد، و حالا هم تو رستوران روبه روی آزمایشگاه  نشستیم.. بابا برا من و مامان غذا سفارش داد و خودش هم از رستوران رفت بیرون..

به مامان نگاه کردم و برای اینکه از اون حال هوا درش بیارم همونطور که با غذام بازی میکردم گفتم:

_  مامان؟

_ جانم؟

سرم رو بلند کردم و گفتم: میگم دامادتو دیدی؟ دیدی چقد بلندی داشت؟…هییییی جای ننه کلثوم خیلی سبز واقعا، عمرش به دنیا نموند تا بخت بلندم رو امروز ببینه..

مامان لبخند تلخی زد و گفت: هیشکی از آینده خبر نداره عزیزم..خدا بزرگه، هیچوقت بنده هاشو تنها نمیذاره…کسی نمیدونه سرنوشت برا ادم چی مینویسه…

بغضم رو قورت دادم و گفتم: برا من که خوب ننوشت..

 

آره خدا هیچوقت بنده هاشو رو رها نمیکنه.. الانم تنها چیزی که ازش میخواستم این بود که خون من و نیکزاد بهم نخوره و این ازدواج سر نگیره..خدایا،.. اگه این اتفاق بیفته دیگه هیچوقت هیچی ازت نمیخوام..

بابا رو دیدم که از در رستوران اومد داخل و بهمون نزدیک شد..

به میز نگاه کرد و گفت: شماها که چیزی نخوردین، رو کرد سمت من و ادامه داد: بابا جان یه چیزی بخور عزیزم.. نیکزاد زنگ زد و گفت، ما هم بریم محضر..

مامان که انگار اونم درخواست منو از خدا داشت با شنیدن این حرف بلند شد و با ناراحتی لب زد: جواب آزمایشو گرفته؟

بابا: اره گرفته…

هییییی شانس لعنتی من، تا کی قرار خواب باشی…

بابا دست کرد تو جیب و یه کارت بانکی بیرون آورد بهم داد و گفت: بگیر بابا جان،.. یه چند تومنی برات ریختم توش، هر ماه هم به حسابت پول واریز میکنم که دست و بالت باز باشه برا خرج کردن..

کارت رو از بابا گرفتم و دستشو بوسیدم، دستمو کشید و بغلم کرد و رو سرم رو بوسید..

 

 

الان که جلوی محضر وایسادیم تازه دارم به عمق فاجعه پی میبرم.. من دارم با مردی ازدواج میکنم که هیچ حسی، هیچ شناختی بهش نداشتم…استرس تمام وجودم رو میگیره..

خدایا کاش میشد به عقب برگردم، کاش اصلا میشد از اینجا فرار کنم،.. خدایا بهم قوت قلب بده..

مامان دست سردم رو تو دستاش میگیره و میگه: بخدا توکل کن عزیزم..

در جواب مامان فقط میتونم یه لبخند گنگ تحویل بدم..

وارد محضر شدیم..

فضای بسیار شیکی که داشت باعث میشد تو نگاه اول آدم جذب زیباییش بشه ، ولی نه برا منی که اگه دستم تو دست مامان نبود پس میفتادم..

نیکزاد جلوی میز عاقد خم شده بود و باهاش حرف میزد… سرش رو چرخوند با دیدن ما سمتمون اومد و با همون صدای بم و گیراش رو به بابا گفت: مدارکتون رو بیارید باید تحویل عاقد بدیم…

 

فکر کنم من تنها عروسی بودم که هیچ شباهتی به هیچ عروسی در هیچ کجای دنیا نداشتم…

تنها عروسی بودم که روز عروسیش به صورت رسمی و قانونی تو محضر ثبت کردم که هیچوقت پدر و مادرم رو نبینم..تنها عروسی که نه تنها مهریه ای نداشتم بلکه باید چندین میلیون سفته رو هم امضا میکردم که هیچوقت حرفی از طلاق نزنم.‌

بعد از امضای همه ی مدارکی که نیکزاد خواسته بود عاقد بهمون گفت تو جایگاه عروس و داماد بشینیم، نیکزاد زودتر از من رفت و نشست،.

به خودم نگاه کردم که هیچ شباهتی به عروس با تاج و تور نداشتم، یه مانتوی جلو باز نفتی با شلوار چسبون مشکی و یه شال ساده ی مشکی سرم بود.. صبح که میخواستیم بیایم هر چی مامان اصرار کرد لباسهامو عوض کنم به حرفش گوش ندادم…

رو صندلی پیش نیکزاد نشستم و تازه متوجه جثه ی ریز خودم کنار این غول بیابونی شدم، ما هیچ جوره بهم نمیخوردیم، نه از نظر هیکل نه قد و نه سنی که اختلافش ۱۵ سال بود…

تکون خوردن دستاش باعث شد یه لحظه ارنجش به پهلوم برخورد کنه و از این تماس یه لحظه ای تمام وجودم رو لرز گرفت..به صورت کاملا ناخواسته یکم ازش فاصله گرفتم.. انگار که متوجه این فاصله گرفتن شده باشه سرش رو سمتم چرخوند و من برای اولین بار تونستم رو صورتش دقیق شم،. پیشونی بلندی داشت با ابروهای پرپشت، چشمهای قهوه ای درشتش، بینی نسبتا بزرگ که به صورت بزرگش میومد و لبهای صورتی بزرگش، با یه ته ریش رو پوست گندومگونش…کلا همه چیزش بزرگ و درشت بود…

پوزخند روی لبهاش باعث شد به خودم بیام و بفهمم که گاف بزرگی دادم و خیلی وقته اینجور بهش خیره شدم..

 

صدای بله ی که دادم خودم به زور شنیدم.

 

تموم شد، حالا دیگه من رسمی و قانونی و شرعی زن نیکزاد شده بودم. ولی بخدا که این عقد باطل بود چون من مجبور به ازدواج با نیکزاد شدم…

از محضر اومدیم بیرون و من سمت ماشین بابا حرکت کردم..به طرز احمقانه ای دوست داشتم الان زلزله بیاد سیل بیاد یا هر اتفاق دیگه ای که باعث بشه من با نیکزاد نرم….

بابا چمدونم رو از داخل ماشین بیرون اورد سمت ماشین نیکزاد برد و شروع کرد باهاش حرف زدن…

سمت مامان برگشتم که دیدم بیصدا داره اشک میریزه… جلو رفتم و بغلش کردم و با لبخند گفتم: مامان تو رو خدا نگران من نباش، من دختر خودتم سودی جون، بذار یکم بگذره رامش میکنم، مثل خودت که بابا رو نرم کردی…

حرفایی که زدم چرت ترین حرفای عمرم بود من حتی جرات نزدیک شدن به نیکزاد رو نداشتم چه برسه دیگه بخوام رامش کنم..

با شنیدن اسمم از زبون بابا من و مامان از هم دل کندیم و سمتشون رفتیم،..

به نیکزاد نگاه کردم اخماش بدجوری تو هم بود و نگاهش قفل زمین بود… کنار بابا وایسادیم، بابا دستم رو گرفت و کشوندم بین خودش و نیکزاد…  دستش رو پشتم قرار داد رو کرد سمتش و گفت: تو هم جای پسرم، تو را به جان هر کی که برات عزیزه اذیتش نکن.. من این دختر رو تو ناز نعمت بزرگ کردم حواست بهش باشه…

پوزخندی از حرفای بابا که پسرم خطابش کرده بود رو لبهای نیکزاد جا گرفت،.. سرش رو تکون داد و بدون حرف دیگه ای رفت و سوار ماشینش شد، و بوقی که زد یعنی اینکه منم برم سوار شم..

بابا محکم بغلم کرد و گفت: عزیزدلم فکر نکن ما تنهات میذاریم میایم بهت سر میزنیم…قبل از اینکه بغضم باز بشه و بیشتر از این ناراحت شن سمت ماشین نیکزاد رفتم و سوارش شدم..

با سوار شدنم، حس غریبیِ عجیبی راه نفسم رو گرفت…

تلاشم برای نگه داشتن اشکام با نشستن تو ماشین از بین رفت و اشکام راه خودشون رو باز کردن..

از پشت شیشه به پدر مادرم نگاه کردم که اونا هم داشتن گریه میکردن، دستم رو بالا اوردم باهاشون خداحافظی کردم،..

 

 

با روشن شدن ماشین و حرکتش دستم رو پایین اوردم و به رو به رو خیره شدم….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x