در مسیر سرنوشت پارت پنجم

3.9
(24)

چهار ماه بعد..

روی صندلی رو به روی اتاقی که آخرین دادگاه صادق قراره تشکیل بشه نشستم.. بابا مامان هر کاری کردن که از اومدن من و لعیا جلوگیری کنن نتونستن.‌..نمیتونستیم خونه بمونیم و منتظر باشیم تا یه خبری بهمون برسه..

لعیا با مامان بابا رفت داخل اتاق ولی به من اجازه ندادن..

نشستن رو صندلی های دادگاه، و زل زدن به در بسته ای که قرار مهمترین خبر زندگیت رو بشنوی مسلما محال ترین اتفاقی بود که تا چند ماه پیش بهش فکر میکردم ولی الان تلخ ترین واقعیتیه که به صورت بیرحمانه ای وجود داره…

یک ساعتی میشه که نشستم و خیره شدم به در،و هیاهو و سر و صدایی که از اطراف میاد هم باعث نمیشه که دست از این خیرگیم بردارم..

در اتاق باز میشه و من به سرعت نور بلند میشم و نزدیک میشم، دو نفر مرد قد بلند که یکی جوون یکی هم مسن هستن از اتاق میان بیرون، و من هیچ شناختی بهشون ندارم چون وقتی رسیدیم همه ی اون هایی که باید تو دادگاه حاضر باشن داخل بودن و من حتی صادق رو هم ندیدم و دلم بیش از حد براش تنگ شده..

تموم وجودم چشم و گوش میشه و منتظر میشم ببینم چی شده،…

لبخندی که بر روی لب اون آدم مسن، قد بلند هست دلشوره ی بدی رو به بدنم سرازیر میکنه..

میخوام خودم وارد اتاق شم که همون لحظه مامان در حالی که چادرش رو با دندون گرفته بود که از سرش نیفته خودش رو به اون مرد جوون که داشت به سمت خروجی دادگاه میرفت رسوند و دستش رو گرفت ونفس زنان گفت: آقای نیک زاد، تو رو خدا یه لحظه وایسین..

پس این آقا پسر اون خدابیامرزه…

دستش رو از دست مامان کشید و با فاصله ازش وایساد و بهش نگاه کرد

خواستم بهشون نزدیک شم که با دیدن صادق که دو تا مامور اینطرف اونطرفش بودن و دستبند به دستش بود سرجام وایسادم..

اشک هام دیگه دست خودم نبودم، الهی بمیرم برا داداشم، خدایا کاش میمردم و این روز رو نمیدیدم.. به سمتش رفتم و بی توجه به یکی از مامورا که بهم میگفت نزدیک نشم دستام رو دورش حلقه کردم و سرم رو سینش گذاشتم بلند بلند زدم زیر گریه..دستاش با تاخیر بالا اومد و چون دستبند بهشون بود از بالای سرم ردشون کرد و محکم بغلم کرد و رو سرم رو بوسید..

صدای گریه و التماس های مامان و لعیا و درخواست رضایت اونا از آقای نیکزاد نشون دهنده ی بدترین خبر عمرم بود که میگفت حکم اعدام رو صادر کردن..

مامورا ما رو از صادق جدا کردن و اون رو سوار ماشین کردنو بردن..

حالا ما بودیم و حیاط دادگاه و گریه هامون که دل هر کسی رو آب میکرد…لعیا مامان رو برد رو نیمکت نشوند و بابا هم رفت براش آب بگیره..

دیدن صادق تو اون شرایط و حکمی که براش بریدن باعث شد برگردم و دنبال آقای نیکزاد بگردم،.. شده به پاش هم بیفتم اینقد گریه میکنم که تحت تاثیر قرار بگیره.. دیگه از سنگ که نیست..

با دیدنش همراه همون آقا که حالا فهمیدم وکیلشونه و دارن به سمت ماشینشون میرن سرعتم رو بیشتر کردم تا قبل از سوار شدن بهشون برسم… میخواستن سوار ماشین شن که از همون دور صداشون زدم..

_آقای نیکزاد؟

با شنیدن صدام وایساد و برگشت، انگاری که من رو شناخت، جوری نگام کرد که گریه که هیچ نفس کشیدن هم یادم رفت..

وکیلشون بی توجه به من رو بهش گفت: سوارشو میلاد، دیر مشه..

نگاه از اون آقا گرفت و رو کرد سمت من و گفت: صبر کن ببینم چی میگه..

جلوتر اومد و منم بهش نزدیک شدم، حالا که موقعیت پیش اومد باید حرفام رو بهش میزدم..

نگام رو دادم به صورتش و سلام کردم

بدون جواب دادن سلامم گفت: خب بعدش؟

و من اون لحظه حس کردم سخت ترین کار دنیا پیدا کردن یه جمله هست که بتونم صحبتام رو شروع کنم، میخواستم بگم میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم، ولی به محض باز کردن دهنم، با صدایی که خشم و حرص توش موج میزد سمتم خم شد و گفت: ببین دختر جون خوب گوشاتو باز کن که خوب بشنوی و بری به بزرگترت هم بگی، من تا سر اون پسره رو نبرم بالای دار ول کن نیستم…

همین…

برگشت و سمت ماشینش رفت و سوار شد…

تا لحظه ای که ماشین از در حیاط دادگاه خارج شد با چشم دنبالش کردم،..

رفت و ندید چطور با حرفاش من آوار شدم و فرو ریختم…

فهمیدم این آدم از اونایی نیست که به راحتی بشه ازش رضایت گرفت

 

حالا که حکم مشخص شده بود اوضاع از قبل هم خرابتر شده بود..‌

عمو میگفت دادگاه تجدیدنطر هم کاری نمیتوته بکنه و رای همون رای چون همه ی مدارک به صورت واضح و شفاف بر علیه صادق.. پس تمام تلاشمون رو باید برای رضایت به کار ببریم..

 

درس و مدرسه م دیگه تموم شده بود و امسال برای کنکور باید میخوندم، ولی چه خوندنی! تو این چند ماه سر هم چند کتاب هم نخوندم.. تمرکزم جمع نمیشد و دست دلم به خوندن نمی رفت..

داشتم کمدم رو جمع میکردم که سر و صدای مامان که با بابا حرف میزد باعث شد از اتاق بیام بیرون..

بابا در حالی که کمربندش رو میبست به مامان میگفت: خانم بذار برم ببینم چی میگه از پشت گوشی که چیزی نگفت و سوییچ رو برداشت زد بیرون..

_ چی شده مامان؟ بابا کجا رفت؟

مامان سینی چای رو بلند کرد و گفت: دادفر( وکیل صادق) بهش زنگ زد و گفت یه سر بره پیشش..

_ نگفت چیکار داره؟

_ نه چیزی نگفت..

لبم رو جویدم ودستام رو به طرف آسمون گرفتم: خدایا تو رو به جون هر کسی که برات عزیزه کمکمون کن از این شرایط بیایم بیرون..

بابا و عمو از وقتی که از پیش وکیل اومدن هیچی نمیگن و به جلز ولز کردن مامان و ماهم جواب نمیدنن..

مامان با حرص گفت: احمد یه چیزی بگو دیگه، دادفر چی گفت؟ چرا بهم ریختی؟ مارو دق  دادی دیگه.. بعدم رو کرد سمت عمو: آقا محمد شما یه چیزی بگو؟

عمو یه نگاه به بابا کرد و میخواست حرف بزنه که بابا گفت: رضایت نمیده گفت هر چقدر بیاین و برین رضایت نمیده..

مامان با گریه گفت: اینهمه کشوندت اونجا که بگه رضایت نمیده.. هاا؟

عمو با بهت گفت: احمد؟

بابا دستش رو بالا گرفت سمتش و گفت: مگه غیر از این گفت‌؟ ها!؟

عمو: مرد حسابی خوب واقعیت رو بگو بالاخره اینا خانوادتن باید واقعیت رو بدونن یا نه؟

مامان و فاطمه نزدیکتر شدن و مامان گفت: احمد چی شده چرا راستشو نمیگی بگو نیکزاد چی گفته؟

عمو رو کرد سمت مامان و گفت: ما اصلا نیکزاد رو ندیدیم که چیزی ازش بشنویم، با دادفر حرف زدیم..

بابا بلند شد و به سمت حیاط رفت انگاری نمیخواست حرفای عمو رو بشنوه..

عمو سرش رو پایین انداخت و گفت: دادفر میگه وکیل نیکزاد زنگ زده گفته، نیکزاد با یه شرط قبول کرده که رضایت بده..

مامان با خوشحالی بلند شد و گفت: یا خدا یا خدا، قربونت برم که هیچوقت دست خالی از پیشت برنگشتم.. بعدم شروع کرد گریه کردن.. در واقع هممون تو شوک حرفای عمو بودیم..

عمو: زن داداش صبر کن بقیش رو هم بشنو.. گفتم که نیکزاد یه شرط هم گذاشته برامون

لعیا: خب چه شرطی گذاشته بگین دیگه عمو جون؟

عمو: گفته طبق رسم و رسوم خودمون در قبال بخشش قاتل باید عمل کنیم…

فاطمه: یعنی باید چیکار کنیم؟

مامان انگاری که دیگه از خوشحالی قبلش خبری نبود گفت: ما رسم و رسومی نداریم، رسم ما اینکه دیه رو میدیم تا کسی که کسی رو کشته بخشیده بشه..

عمو  در حالی که لحنش جوری بود که میخواسته به مامان بگه خودت رو به اون راه نزن گفت: زن داداش شما خودت بهتر میدونی رسم ما چیه… بعدشم اون آقا هیچ نیازی به چندین برابر پولی که ما برا دیه هم بدیم نداره…

_  منظورش چیه عمو جون؟

عمو که میخواست منظورش رو زودتر بگه تا از دست سوالای ما راحت بشه، گفت: نیکزاد میخواد در عوض بخشیدن صادق، یکی از خواهراش که شما باشید رو برا ازدواج بهش بدیم..

شوکی که از حرفای عمو بهمون وارد شد تا چند دقیقه باعث شد که هیچ کدوممون نتونیم حتی یک کلمه حرف بزنیم…

بعد از سکوت چند دقیقه ای ما، مامان زودتر از بقیه به حرف اومد و گفت: چی کار کنیم؟

فاطمه با خنده ی تمسخری گفت: یعنی خون بس انجام بدیم، این اقا تو چه دوره ای زندگی میکنه،!؟ خجالت نمیکشه همچین چیزی رو میخواد؟

لعیا با خشم لب زد: غلط کرده، دخترمون کجا بود ما؟

مامان با تایید حرف لعیا گفت: آره آره بهش بگین ما که دختر نداریم بهش بدیم.، لعیا که زن سامان،. لیلا هم نشون کرده ی امین، لیلی هم که بچست..

با صدای گریه ی راحیل فاطمه بلند شد و سمتش رفت و گفت: به نظرم حالا که راضی شده به رضایت حتما با چیزای دیگه هم راضی میشه..

عمو سرش رو تکون داد و گفت: مثلا با چی راضی میشه..؟

لعیا: آخه یعنی چی؟ اصلا اون آدم سنی ازش گذشته حتما خودش زن و بچه داره..

عمو نفسی از خستگی میکشه و میگه : چی بگم والا.. صبر میکنیم ببینیم باز چی پیش میاد .. و بعدم بلند شد و رفت تو حیاط پیش بابا..

تنها کسی که تو اون جمع ساکت بود و هیچی نگفت من بودم… چشمهای پر از کینه و حرص نیکزاد جلوی چشمم بود..

چطور تونست به چنین چیزی فکر کنه..

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x